eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
چند ماه مانده به آزمون سراسري،یک شب سر سفره،با پریدن دانه اي برنج به گلویم،همه چیز شروع شد.آنقدر سرفه کردم که به حال مرگ افتادم.همه هول شده بودند و علی محکم ضرباتی به پشتم میزد.اما سرفه ام قطع نمیشد،با زحمت داخل دستشویی رفتم تا راحت تر سرفه کنم.آنقدر سرفه کردم تا محتویات معده امرا بالا آوردم،ولی بازهم سرفه قطع نشد.صورتم سرخ شده بود و اشک از چشمانم سرازیر بود.علی از پشت در دستشویی با اضطراب صدایم میکرد.از شدت سرفه سرم گیج میرفت و بدنم میلرزید.بعد در آینه دستشویی به خودم نگاه کردم.لبهایم خونی بود.خون تازه!چندبار در لگن دستشویی تف کردم.بله!خون بود.خون تازه!با اضطراب سرم را بلند کردم.علی هم با وحشت به من نگاه میکرد.همان شب به اصرارپدر و مادر علی و رفع نگرانیشان،راهی بیمارستان شدم.اول،همه دکتران فکر کردندیک عفونت ساده است.اما وقتی با آنتی بیوتیک و پنی سیلین مسئله حل نشد،کم کم به دیگر امکانات بیماري فکر کردند.سرانجام پزشک باتجربه و سالخورده اي بالاي سرم آمدو با نگرانی پرسید:پسرم شما جبهه هم بودید؟ سرم را تکان دادم.فوري پرسید:چندوقت جبهه تشریف داشتید؟به سختی گفتم:تقریبا دو سال!پیرمرد رنگ صورتش پرید،سعی میکرد هیجانش را نشان ندهد،بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن،عاقبت پرسید:توي اون مدت هیچوقت شک نکردي که گاز شیمیایی استنشاق کردي؟با این سوال ذهنم به پرواز در آمد.علی را میدیدم که بی تاب از درد بازو به دنبال ماسک،درون کوله پشتیش جستجومیکند.خودم را دیدم که ماسکم را بدون لحظه اي درنگ روي صورت از حال رفته علی کشیدم،چفیه ام را دور دهان وبینی ام پیچیدم و چند لحظه اي بوي عجیبی حس کردم...شاید همان موقع آلوده شده ام.شاید هم در هزاران هزار موقعیت دیگر!همه چیز امکان داشت.همه چیز را برایش توضیح دادم.درمان با هیدروکورتیزون را تجویز کردندو وقتی حالم بهترشد،همه پزشکان نتیجه گرفتند که من آلوده به مواد شیمیایی شده ام.من زیاد از این خبر ناراحت نشدم،بیشتر به خاطرعلی ناراحت بودم که از شدت غصه رو به موت بود.مدام ناله و زاري میکرد و تمام تقصیرها را بر گردن خودش میگرفت.عذاب وجدان چنان بر روح و جسمش چنگ انداخته بود که میترسیدم به جاي من،او از دست برود.سرانجام از بیمارستان مرخص شدم و چند وقتی هم در کمیسیونهاي پزشکی بنیاد گذراندم.باید شدت آسیب مشخص میشد.سرانجام همه چیز آرام گرفت و من عملا یک جانباز شیمیایی به حساب آمدم.با استنشاق هر ماده محرکی از شدت سرفه به حال مرگ می افتادم.عاقبت تکه اي از ریه ام را برداشتند و پس ازیک ماه استراحت مطلق،کمی آرام گرفتم.دوباره از درس عقب افتاده بودم.اما به هر حال امتحان کنکور را دادم.آن سالها تازه دانشگاه آزاد باز شده بود،هم من و هم علی در امتحانش شرکت کردیم.به خاطر عقب ماندگی در دروس و شرایط بد جسمانی ،در دانشگاه سراسري قبول نشدم.علی اما در یک رشته خوب،دانشگاه تهران قبول شد.وقتی نتایج کنکور دانشگاه آزاد اعلام شد،علی بیشتر از من خوشحال شد.در رشته مهندسی نرم افزار قبول شده بودم،ولی خودم اصلا خوشحال نبودم.دانشگاه آزاد هر ترم شهریه گزافی از دانشجوها می گرفت که من با آن وضع و روز،اصلا از عهده پرداختش بر نمی آمدم.با هزار ترفندعلی،عاقبت راضی به ثبت نام شدم. براي پرداخت شهریه ترم اول،طلاهاي اندك مادرم را فروختم.وقتی براي برداشتن طلاها وارد خانه شدم،تمام وجودم پراز احساس دلتنگی شد.نزدیک به یکسال بود که پا در خانه نگذاشته بودم.تمام وسایل مورد نیازم را علی و گاهی حاج خانوم برایم از خانه می آوردند.حیاط خانه تبدیل به یک آشغالدانی شده بود.گردو خاك تمام خانه را پوشانده بود.البته محتویات یخچال و گلدانهاي گل را حاج خانوم زحمت کشیده و به خانه خودشان منتقل کرده بود.اما باز هم بوي نا ورطوبت و ماندگی در فضا موج میزد.خاطرات دوران زندگی ام در آن خانه جلوي چشمم هجوم آورد.خدایا!چقدر دلم براي خانواده ام تنگ شده بود.روي فرش،کنار رختخوابها نشستم و یک دل سیر گریه کردم.به خاطر دلتنگیم،به خاطر غریبی ام،به خاطر بی کس ام اشک ریختم.آنقدر گریستم تا دلم سبک شد.وقتی طلاها را برمیداشتم میدانستم که مادرم راضی است.همیشه آرزویش را داشت که من وارد دانشگاه شوم. حضرت زهرا س 👇👇 https://eitaa.com/yaZahra1224
💝💝💝💝 بسم الله الرحمن الرحیم امروز بعدازظهر کلاس مهدویت دارم بحث انتظار و وظایف منتظران کلا حول و حوش انتظار باید حتما به شوهر دوستم زنگ بزنم البته یکی دو ساعت دیگه الان کله سحر شش صبح نه 😝😝 رفتم تلگرام دیدم سمیه سادات دوستم آنلاینه -سلام ساداتم سادات :إه سلام کوفته قزوینی -خیلی ممنونم از ابراز علاقت سادات:خواهش چ خبر؟ -سلامتی آقا کمک میخام سادات:مرگ یعنی باید کار داشته باشی پیام بدی حالا چیکار داری؟ -میخایم شهدا تو فضای مجازی و حقیقی معرفی کنیم کمک میکنی ؟ سادات:آره حتما بذار با چندتا خانواده شهید صحبت کنم خبرشو بهت میدم -ایوووول عزیزم 😍😍 اجرت با شهدا سادات : خواهش میکنم الانم مزاحمم نشو میخام بخابم 😉 -باشه یاعلی بخاب خرس زمستانی 😃 سادات:خودتی خداحافظ خداروشکر بچه ها همه پای کار بودن مطمئنم ساداتم کمک میکنه رفتم سمت لب تاپ ادامه تحقیق مهدویت یهو صدای مامان اومد :زهرا بیا صبحونه ۸:۳۰ صبح شد از جام پاشدم صبحونه بخورم به آقای ملکی زنگ بزنم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💝💝💝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق آهای ای گل شب بو آهای گل هیاهو آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو دلم لاله‌ی عاشق آهای بنفشه‌ی تر نکن غنچه‌ی نشکفته‌ی قلبم رو تو پرپر منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار اگه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار دلت یاسه پر احساسه آهای شیده ی نازم تا اون روزی که نبضم بزنه ترانه سازم برات ترانه سازم تا آهنگیو سازم بیا برات میخوام از این صدا قفس بسازم آهای خوشگل عاشق آهای عمر دقایق آهای وصله به موهای تو سنجاق شقایق آهای ای گل شب بو آهای گل هیاهو آهای طعنه زده چشم تو به چشمای آهو دلم لاله‌ی عاشق آهای بنفشه‌ی ترنکن غنچه‌ی نشکفته‌ی قلبم رو تو پرپر منکه دل به تو دادم چرا بردی ز یادم بگو با منه عاشق چرا برات زیادم آهای صدای گیتار آهای قلب رو دیوار اکه دست توی دستام نزاری خدانگهدار خدانگهدار تموم که شد خیلی احساساتی شده بودم، آهنگی که بهم تقدیم کرده بودو دوست داشتم اصلاً احساس می‌کردم خودشم دوس دارم، بهش زل زدمو گفتم: مرسی خیلی قشنگ خوندی امیر: من باید تشکر کنم من: برا چی؟ امیر: برا اینکه الان اینجایی، برا اینکه اجازه دادی آهنگی که هزار بار تو خلوت برا تو خوندم اینبار در حضورت بخونم سرمو پایین انداختم نمیدونم چرا بغضم گرفته بود حتماً تحت تأثیر این فضای رمانتیک بعده آهنگ بودم، فکر کنم امیر متوجه عوض شدن حالم شد و خواست بحثو عوض کنه که گفت: راستی عمو سامانت دیگه چیزی نگفت؟ آخه دیشب دیدم داشت باهات حرف می‌زد بغض بی دلیلمو قورت دادمو گفتم: نه خدارو شکردیگه چیزی به روم نیاورد امیر: خب خداروشکر، من همش نگران بودم اوضاع برا تو بد نشه کسی متوجه حالت نشه من: نه بابا انقدی همه درگیر سورو سات بودن که کسی منو یادش نبود، امیر پاشو بریم پایین غیبتمون طولانی شده امیر: باشه عزیزم بریم که دیر برسیم یحیی هیچی از شام برامون نزاشته هرچند مامانم بدون عروس گلش شامو نمیاره هردو خندیدیمو رفتیم پایین، شام خوردیمو یه ساعت بعدشم برگشتیم خونه، وقتی رو تختم دراز کشیدم همش به امیر فکر می‌کردم، به شعر قشنگی که با اون همه احساس برام خوند، به حرفاش، به نگاهش، به لحظه‌ای که سرمو رو شونه های مردونش گذاشتم، به دوست دارمی که گفت، به قلبی که اونجوری بیقرار می‌تپید، من تا امشب هیچکدوم از این،احساسارو نداشتمو تجربه نکرده بودم، درسته مدتها عاشق فرزاد بودم اما هیچوقت نه آهنگی رو بهم تقدیم کرده بود نه سرمو رو شونش گذاشته بودم نه حتی حرفای قشنگ بهم گفته بود، حس امشبم جدید بود حسی بود که تو همه‌ی این سال‌ها عشق فرزاد بهم نداده بود، نمیدونم تصمیمی که الان گرفتم از رو احساساتی شدنمه یا از صمیم قلبم، نمیدونم، نمیدونمو مثل همیشه با دلم جلو میرم. تصمیم گرفتم با امیر بمونم، باهاش میمونم چون مطمئنم دیگه هیچکس تو این دنیا پیدا نمیشه که قده اون دوسم داشته باشه، امیر خوبه انقد خوب که دیگه نمیتونم چشممو رو این همه خوبی ببندم، من با امیر میمونم. @dastanvpand ادامه دارد... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼