eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش... نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم +بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت می کنم و ادامه می دهد: +انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون،من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده... +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده +والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما... به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم... پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره... تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی! _اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای +لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟ _بی انصاف اون بزرگت کرده غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم: +کمم اذیتم نکرده _تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟ +من بچه بودم _الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟ +حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من _خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم. پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند: +ببین آب داشته باشه نسوزه و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت... از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم! دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده... از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم. صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود. "الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم! نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀 آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنبال آورد. صبح با سرو صدای بلندی از خواب بیدار شد و با ترس در اتاقش را باز کرد. ناگهان صداها خوابید و صدایی از کسی در نیامد. حورا با ترس روسری اش را مرتب کرد و گفت: چ..چیشده؟ مهرزاد با عصبانیت گفت: چیزی نیست برو تو اتاقت. قلب حورا تند می زد و او را بی قرار کرده بود. سرو صدایشان آنقدر بلند بود که او را به وحشت انداخته بود. کاش بفهمد در آن خانه چه خبر است که او نباید بداند. با ترس حاضر شد تا به دانشگاه برود. در راه ماشین مهرزاد جلوی پایش ایستاد. _سوار شو کارت دارم. حورا خواست مخالفت کند که مهرزاد با تحکم گفت: میگم سوار شو کار مهمی دارم. حورا ترسید و سوار شد. چه استرسی به او وارد شده بود امروز. نشست و ماشین با سرعت بالا حرکت کرد. _ چه خبره؟ _حورا تو از خیلی چیزا بی خبری. منم بی خبر بودم اما امروز فهمیدم‌. _‌چیو؟؟میشه بگین لطفا؟ _ فقط قول بده.. قول بده که با من فرار کنی از خونه. _ چی؟ چی میگین اقا مهرزاد من همچین کاری نمیکنم. _ مطمئن باش با شنیدن این حرف حتما این کارو می کنی. _ چه حرفی خب بگین تروخدا قلبم از کار افتاد. سرعت بالای ماشین و استرس و تپش قلب مهرزاد باعث شد ماشین از مسیر منحرف شود. ماشین به درخت کوبیده شد و دنیا جلوی چشم هر دو مسافر تیره و تار شد. چقدر بد بود که هیچ‌کدام از پسر ها نتوانستند حرفشان را بزنند و حورا را از دلهره و استرس جدا کنند. "- باید عادت کنیم به مرگِ چندین باره یِ خودمان.. وقت هایِ دلتنگی، دلشوره، عاشق شدن هایِ یهویی، و رفتن هایِ وقت و بی وقت که دست کمی از مردن ندارند باید عادت کنیم به مرگ هایی که شاید روزی هزار بار اتفاق می افتد و کسی چه میفهمد شاید الآن هم ما جزوِ مردگان باشیم." 🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀🎗🌀 ╔═...💕💕.. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 گوشی رو گذاشتم ماتم برده بوده ... یه نگاه به مامان انداختم و گفتم مامان عباس برام نامه گذاشته بود...!!!!!!! مامان ـ نامه ی چی؟؟ خب تا حالا دسته کی بوده ؟؟ چطور الان خبرشوو دادن؟؟ زینب میگه عباس قبل اعزامش داده بهش که بعد از شهادت به من بده... بعد زینبم یادش رفته امروز تو خونه تکونی پیداش کرده... مامان ـ ازش نپرسیدی چی توش نوشته ؟؟؟ چرا پرسیدم اما بازش نکرده میگه عباس سفارش کرده خودم بازکنم ... مامان خیلی کنجکاوم ببینم عباس چی برام نوشته والا دخترم منم مثل تو کنجکاو شدم ... خب میخوای چیکار کنی یعنی بری تهران نامه رو بگیری یا کسی برات میاره؟؟؟ نه مامان جان قراره زینب فردا برام پستش کنه... چقدر خوبه اینجوری راحت و بدونه دردسره... یه بوی عمیقی کشیدم ... وااااای عجب بویی میاد ... خیلی گشنمه مامان جونم نمیخوای از غذای خوشمزت بدی ماهم بخوریم 😋😋😋 چرا نمیدم اصلا برای دختر خوشگلم درست کردم بیا بریم سفره رو پهن کنیم بخوریم بزن بریم مامان جونم ... غذای مامان عالی شده بود همچین با اشتها میخوردم نه به اون زرشک پلو که نخورده حالم بهم خورد نه به این قرمه سبزی که از هول خوردنش کم مونده خفه بشم 😂😂😂 زینب صبح نامه رو برد اداره پست تا برام بفرستن ...با تاخیری که داشت نامه فرداش به دستم رسید من که صبح زود رفتم سرکار... مامور پستی نامه رو تقریبا ساعت ۱۰صبح اورد جلو در خونه ...مامان رفت تحویلش گرفت نامه رو باز نکرد تا بیام بعد تموم شدنه ساعت کاریم اومدم خونه ... سلاااااام کسی نیست ماماااان جونم کجااایی ... صدای مامان از اتاق اومد دخترم اینجام دارم لباسارو اتو میزنم ... رفتم پیشش ... سلام به مامان زحمت کش خودم خسته نباشی ... سلامت باشی دخترگلم ... کمک نمیخوای مامان ؟؟ نه عزیزم فقط همین یه مانتو مونده که الانه تموم بشه ... باشه مامان پس من برم لباسامو عوض کنم راستی فرزانه امروز پست برات نامه اورده ... ببین از طرفه زینبه ... جدی ؟!! کوو مامان کجاس ؟ گذاشتمش رو اپن برو بردارش ... با عجله رفتم و نامه رو برداشتم ... مامان میشه اول خودم تنها بخونم ... باشه دخترم... رفتم تو اتاق و درو بستم ... نشستم رو صندلی و پاکت و باز کردم قلب تند تند میزد هیجان زده شده بودم دستام میلرزید ... تای کاغذ و اروم باز کردم و شروع کردم به خوندن ... تا چشمم به دست خط عباس افتاد بغضم ترکید و گریه کردم بنام خالق عشق و زیبایی بنام خالق هست و نیست سلام علیکم. بار الهی . به منه بنده حقیر و گنهکارت رحم کن ، که تو خود رحمن و رحیمی همسر مهربونم ، ای عزیزتر از جانم مرا ببخش و حلالم کن که در این مدت کوتاهه زندگی نتونستم خوشبخت و خوشحالت کنم ، شاید بارفتنم غم و رنجی عظیم بر شانه هایت بر جای گذاشتم که تحمل سنگینی ان برات دشوار باشه از خداوند متعال برات صبر زینبی خواستم که غم و رنجهایت را پشت سر بگذاری شاید وقتی که این نامه رو میخونی دیگه من نباشم ولی یادت باشه همیشه دعاگوت هستم و ازت درخواستی دارم تنها شدن تو در این سن کم برات سخته . فرزانه جان قبل شهادتم از محسن خواستم که طبق سنت پیامبر همدم و مونست باشه و ازت مراقبت کنه چون به غیر از اون کسی رو لایق تو ندیدم خانم گلم محسنم قبل از من عاشق تو بود اما بخاطر من پا پس کشید حالا ازت میخوام که ردش نکنی بخاطر من به این وصیتم عمل کن اینم اخرین درخواستمه فرشته زندگیم اگه میخوای من ناراحت نباشم تو نبود من اصلا گریه و زاری نکن به اینده امیدوار باش و زندگی کن مراقب خودت و ایمانت باش در پناه حق دوستدار همیشگی تو عباس یا علی ما بین خوندن هر خط از نامه اشک چشام مثل بارون رو نامه میریخت 😭😭😭😭😭 خوندنش که تموم شد سفت نامه رو روی قلبم فشار دادمو گریه کردم 😭😭😭😭 مامان متوجه صدای گریه هام شد اما سراغم نیومد خواست که تنها باشم... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید منظورش را درست متوجه نمیشدم خب یعنی چی یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه سری به نشانه ی تایید تکان دادقاعدتا باید میپرسید پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم اما نشد و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم در مورد قسمت دوم سوالتون اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطرمینداره از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبودیعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن اینکه شما از یان کمک خواستین لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق ترخب ما دقیقا هدفمون همین بود اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد مبهوت و پر سوال نگاهش کردم و با تبسم ابرویی بالا داد خب بله کاملا واضحه که گیج شدین در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم پس بازی شروع شد یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده بالاخره با تلاشهایِ یان شما از آلمان خارج شدین و مثلا به طور اتفاقی منو تو اون آموزشگاه دیدین در صورتی که هیچ چیز اتفاقی نبود و عثمان و صوفی بلافاصله با یه هویت جعلی به امید شکار دانیال و یا حسام وارد ایران شدن اما خب این وسط اتفاقات غیر قابل پیش بینی هم افتاد که بزرگترینش، بد شدن حالتون بعد از دیدنم تو آموزشگاه و این بیماری بو اون شب تازه نوبت کشیکم تموم شده بود و واسه استراحت رفتم خونه که پروین خانووم باهام تماس گرفت وحشتناک بود اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم تو راه مدام به دانیال و قولی که واسه سلامتی تون بهش داده بودم، فکر میکردم اون قدر صلوات نذر کردم که فکر کنم باید یه هفته مرخصی بگیرم، تا بتونم همه شونو بفرستم ولی خب از اونجایی که هیچ کار خدا بی حکمت نیست، بد شدن حال اون شبتون و اومدن من به خونتون باعث شد که عثمان و صوفی زودتر نقشه اشون رو شروع کنن دیگر نمیداستم چه چیزی باید بگویم نکنه پروین هم نظامیه خندیدبلند و با صدا نه بابا حاج خانووم نظامی نیستن حالا میفهمیدم چرا وقتی از یان میپرسیدم که دوست ایرانیت کیست اسم چیست مدام بحث را عوض میکرد بیچاره یانِ مهربان دیوانه ترین روانشناس دنیا... ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم کافی بود فراموش کنم بگم خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... خیلی زود شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه حلالش کردم و همه چیز تمام می شد ... خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود ناپدید شد وجود و حضورش سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... خدایا من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم حضرت علی گفته تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت بر خشم و غضبت غلبه داره نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی من بخشیدم همه رو به خودت بخشیدم حتی پدرم رو که تو و بودنت برای من کفایت می کنه و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم از دید من، این هم امتحان الهی بود امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت سخت ترین لحظاته اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه تا حساب کار دستش بیاد حالا که خدا این قدرت رو بهت داده تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها فشار شیطان هم چند برابر می شد فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم و خدایی استاد من بود که رحمتش بر غضبش ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ... توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد - سلام داداش ... ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت علی حدود 4 سالی از من بزرگ تر بود بعد از سربازی اومده بود دانشگاه هم رشته نبودیم اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد هم آشنایی و رفاقتش هم پیشنهاد خوبی که بهم داد تدریس خصوصی درس های دبیرستان عالی بود از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن یاد تو افتادم اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه ولی جا که بیوفتی پولش خوبه منم از خدا خواسته قبول کردم با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم شیمی ... هر چند بعدها ریاضی هم بهش اضافه شد اما من سابقه تدریس شیمی رو داشتم ... اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم ... گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی ... یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده درست مثل چنین زمانی زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم ... چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت توی راه برگشت رفتم از خیابون سعدی کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود اما لازم بود بیشتر تمرین کنم شب بود که برگشتم سعید هنوز برنگشته بود ... مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق مهران چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم چهره اش رفت توی هم ... چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند مامان گلم ... فدای تو بشم ناراحت نباش ... از درس و دانشگاه نمیزنم همه چیز رو هماهنگ کردم تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن پول وکیل رو هم که دایی داده تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه ... هر چی باشه من مرد این خونه ام خودم دنبال کار بودم ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﯾﻤﯿﺴﺘﻢ ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ . _ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ؟ _ ﻧﻪ _ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻢ _ ﺍﺭﻩ _ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﯽ؟ _ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . _ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ _ ﻭﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﭼﯿﻪ ؟ ﺁﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . _ ﺍﯼ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﺧﻞ ﺷﺪﻡ ﺭﻓﺖ . ** ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ . _ ﺑﻠﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻴﺎ ﺑﺸﻴﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ . ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ . _ ﺧﺐ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﻈﺮﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﭼﻴﻪ؟ ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ، ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﺣﺎﻻ؟ _ ﺧﺐ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﭼﻴﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻡ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﻣﻴﺨﻮﺍﻥ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﻱ . _ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟ _ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﯿﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ . ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . . . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺟﻮﺟﻪ ﺟﺎﻥ _ ﺟﻮﺟﻪ ﺧﻮﺩﺗﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺍﯾﯿﻪ . _ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﻻ . ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ . ﮐﻮﺳﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . _ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﺮﺩ ﺷﺪ ﺯﻥ ﺗﻮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ آﺥ آﺥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ . ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻼﺳﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻌﺘﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﺖ. . . . ﺗﻮﻧﯿﮏ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺑﮑﻨﻢ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺣﺮﯾﺮ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺭﯾﺰ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺍﯾﺸﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ؟ _ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﭘﺴﺮﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ . _ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ _ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺴﭙﺮﻣﺖ . _ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻩ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ . ﺩﻝ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻭﺍﯼ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﺧﺪﺍﯾﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ زینبﺟﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﭼﺎﯾﯽ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺳﻼﻡ ﻋﺮﻭﺱ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﻣﺨﺘﺼﺮ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ، ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ..…… ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺸﮑﺮﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﮕﯿﺮﻡ . ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﮐﻤﯽ ﮐﺞ ﻭ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﻓﺮﺻﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯﺵ ﺑﮑﻨﻢ، ﯾﻪ ﮐﺖ ﻭ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﻣﺸﮑﯽ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻫﻦ ﺳﻔﯿﺪ، ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﻮﻣﺪ . _ ﻭﺍﯼ ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻤﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺘﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﮐﻼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﺪﻡ ... ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓