#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صدم
اشتیاق چشمانش،لبخند مهربانش،همه و همه می گفتند که زیبا شده ام.حسین به طرف پدرم رفت،از دور می دیدم که با هم دست می دهند،بعد حسین روي یک صندلی خالی،بین مینا خانم و یکی از دوستان سهیل نشست.از همان لحظه ورود سرش را پایین انداخت و به نوك کفش هایش خیره شد.چند دقیقه بعد،سهیل و گلرخ در میان صداي هلهله و کل وارد شدند.واي که چقدر زیبا و برازنده بودند.لباس عروسی به تن گلرخ،او را شبیه پري داستانها کرده بود.موهایش را جمع کرده و با تاج درخشانی آراسته بودند.آبشاري از گل هاي مریم و رز در دستش جا خوش کرده و صورتش از زیبایی مثل عروسک شده بود.سهیل هم زیبا و جذاب شده بود.کت و شلوار مشکی،و صورت اصلاح شده اش،برق می زد.تمام حواسم به حسین بود که با احترام بلند شد و با سهیل دست داد.بعد دیدمش که در شلوغی اطراف عروس و داماد از سالن خارجوشد.لیلا با خنده گفت:- مهتاب فکر کنم حسین رفته خونه،طاقت اینهمه گناه رو باهم نداره!
بی اعتنا به ریشخند نهفته در کلامش،وارد حیاط شدم.حسین تنها در گوشه اي نشسته و خیره به فواره آب مانده بود.جلو رفتم و کنارش نشستم.با لبخند،آمدنم را خوش آمد گفت.با ملایمت پرسیدم:خسته شدي؟...بهت بد می گذره،نه؟حسین سري تکان داد:نه اصلا،فقط زود از سر و صدا و شلوغی خسته میشم.هوا توي سالن، خفه کننده شده... چند لحظه اي هردو ساکت بودیم.بعد حسین گفت:- چقدر امشب خوشگل شدي.این پیراهن خیلی بهت میاد.با خنده گفتم:تو هم محشر شدي.این کت و شلوار رو تازه خریدي؟حسین نگاهم کرد و گفت:آره!خیلی وقت بود که براي خودم لباس نخریده بودم.هیچی نداشتم بپوشم،دیدم زشته با بلوزو شلوار بیام...حالا خوبه یا نه؟میوه هایی که برایش پوست کنده و تکه کرده بودم،جلویش گذاشتم: - عالیه،رنگش هم خیلی به تو میاد.
حسین دوباره در سکوت به من خیره شد.سرم را پایین انداختم،نگاهش قابل تحمل نبود.صداي آهسته اش در گوشم نشست:- مهتاب،تو به خاطر من روسري سرت کردي،نه؟بدون حرف سر تکان دادم.حسین آهسته گفت:خیلی ازت ممنونم،امیدوارم لایق اینهمه تغییر مثبت در تو،باشم.با شنیدن صداي مادر که مرا صدا می زد،بلند شدم و گفتم:تو هم بیا تو،دلم می خواد پیش من باشی. وقتی وارد سالن شدم،مادرم مشکوك نگاهم می کرد.دوباره در سرو صدا و جریان پذیرایی غرق شدم.پرهام هم آمده بود و گوشه اي نشسته بود.به نظرم لاغرتر و پرسن و سال تر می رسید.با دیدنم،سري تکان داد و مشغول صحبت با امید شد. موقع شام،پدرم نزدیکم آمد و گفت:مهتاب،آقاي ایزدي کجاست؟سري تکان دادم و گفتم:نمی دونم،حتما تو حیاطه! موقعی که اعلام کردند مهمانان براي شام بروند،صحنه دیدنی بوجود آمد.مردان و زنانی که هفت روز هفته،شکم هایشان را با مرغ و گوشت و برنج اعلا پر می کردند،چنان براي رسیدن به میز شام،هول میزدند که انگار همین الان قحطی خواهد شد.بشقاب هایی که از شدت غذا در حال انفجار بود،بازهم باید تحمل تکه اي دسر و قاشقی سالاد را پیدا می کردند.در تعجب بودم اینهمه غذایی که روي هم ریخته میشد،طعم خودش را از دست نمی دهد؟فسنجان روي باقالی پلو،ماهی با شیرین پلو،چند قطعه جوجه کباب که آغشته به سس ترش سالاد شده و ژله و بستنی که درون سالاد فصل،مزه آبلیمو می گیرد.در افکار خودم بودم که پدرم،حسین را به طرف میز شام راهنمایی کرد.به حرکات حسین دقیق شدم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد،یک کفگیر شیرین پلو و تکه اي گوشت مرغ در بشقابش کشید.گوشه بشقاب،کمی سالاد ریخت و از سر میز کنار آمد.نمی دانم چرا از رفتار خودم و تمام خویشاوندانم،خجالت کشیدم.سهیل یک صندلی خالی به حسین نشان داد و خودش دوباره سر میز شام رفت.من هم سر میز رفتم،تقریبا شامی باقی نمانده بود.به اسکلت بره بیچاره که همچنان سرپا بود،نگاه کردم.میز شام در ایوان بود.نسیم خنکی در لابلاي موهایم پیچید.بشقابم را پر ازتکه هاي جوجه کباب کردم و با دو لیوان نوشابه به داخل برگشتم.یک لیوان را کنار دست حسین گذاشتم و چند تکه ازکباب را داخل بشقابش سر دادم.سربلند کرد تا تشکر کند.صورتش برافروخته و نگاهش بی قرار بود.به روبرویش نگاه کردم،نازي خانم نشسته بود و داشت با فرشته یکی دیگر از دوستان مادرم صحبت می کرد.پاهایش را روي هم انداخته بود،با لباس کوتاهی که به تن داشت،تمام بدنش معلوم بود. زود علت ناراحتی حسین را فهمیدم.احتمالا آنقدر سر خم کرده بودکه گردنش حسابی درد می کرد.کمی خنده ام گرفت،آهسته گفتم:- آقاي ایزدي،اگه گرمتون شده،بیرون صندلی هست.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی^
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌈🌈🌈🌈
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صدم
#شهدا_راه_نجات
یه ربعی که گذشت مامان گفت : زهرا جان چای بیار
چای طرف همه گرفتم ۵دقیقه نگذشته بود که
مرضیه خانم گفت : اگه اجازه میدید بچه ها برن حرفهاشون بزنن
بابا: زهراجان امیرآقا راهنمایی کن
وارد اتاق شدیم
هردو سکوت بودیم تا امیرآقا گفت : زهراخانم سوالی ندارید
-خب من نمیدونم چی بگم 😔😔
امیر: میدونم تیپ ظاهری و شغل من براتون سخته و شاید بد برداشت کنین در مورد من
اما زهراخانم به خدا من هم نماز میخونم هم روزه میگیرم خمس و زکاتم میدم
درمورد اینکه شمارا انتخاب کردم بعدا اگه جوابتون مثبت بود میگم
درمورد شهدا هم ترجیح میدم عملی بهتون ثابت کنم
- اجازه بدید من بعد برگشتم از کربلا جوابتونو بدم
امیر :باشه حتما اشکال نداره
از اتاق خارج شدیم
مامان: حاج خانم زهرای ما بعداز کربلا جوابشو میده
یه نیم ساعت نشستن رفتن هتل
رفتم تو اتاقم
عکس شهید میردوستی گرفتم دستم
گفتم :آقاسید خودت کمکم کن
همش ۷روز تا کربلام مونده
۷روزی اندازه ۷ساله
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈🌈🌈🌈#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تمناي_وجودم
#قسمت_صدم
نمیدونم چند ساعت گذشته بود .با صدای آشنایی دست از دعا کشیدم .چشمهام رو باز کردم و اشکم رو پاک کردم .
شیوا اشک آلودهمراه با نیما و پدر مادر امیر و پدر مادر من به طرفم میومد بلند شدم و خودم رو در آغوشش انداختم .همونطور که گریه میکردم گفتم : شیوا دیدی چی شد ....حالا من چکار کنم ...اگه امیر من رو تنها بزاره چه خاکی رو سرم بریزم ....
صدای گریه و هق هق همه بلند شده بود .مادرم هم آمد من رو در آغوش گرفت .گفتم : مامان ...چکار کنم
دستش رو روی پشتم به حرکت آورد و گفت : توکل کن
داد زدم : ...خدایا ...خودت به من رحم کن ...
همون لحظه در بزرگی که امیر رو برده بودن باز شد .همون پرستار قبلی با یه مرد مسن که روپوش سفید تنش بود امدن بیرون .
همه به سمت اونها رفتن و هر کس سوالی میکرد .فقط من همونجا وایسادم و چشم به دهن اون مرد دوختم .مرد ماسکش رو از روی صورتش برداشت و به من نگاه کرد . همه ساکت شدن .لبخند زد و سرش رو تکون داد .
فقط گفتم : خدایا شکرت
وبعد چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .
صدای آب میومد .آهسته چشمهام رو باز کردم .نور کمی چشمهام رو اذیت کرد اما کم کم عادت کرد .به طرف صدا برگشتم .شیوا داشت دستش رو میشست .وقتی شیر آب رو بست و برگشت چشمش به من افتاد
-به به ،عروس خانوم .چه عجب میخواستی حالا حالا ها بیدار نشی .
لبخند زدم .
-نیشت رو ببند .خجالت هم نمیکشه .عروس هم عروسهای قدیم .یه حجب و حیایی داشتن .دیشب جلوی اون همه آدم میگفت من امیر و میخوام .من موندم تو خجالت نکشیدی .
تازه یاد امیر افتادم سریع روی تخت نیم خیز شدم و گفتم : از امیر چه خبر
-از رو که نمیری
-لوس نشو شیوا
خندید و گفت : اول سلام .دوم اینکه آقا سور و مور گنده رو تخت دراز کشن .
-حالش خوبه
-از تو بهتره .حد اقل دو ساعت بعد از عمل به هوش امد .اما تو از دیشب تا حالا که ظهره خوابی.
-میخوام ببینمش
-مگه کشکه .اول از همه که باید سرمت تموم بشه ،بعدش هم خانواده داماد باید بیان بله رو بگیرن بعد به شما اجازه ملاقات داری
در اتاق باز شد و مادرم به همراه آقام داخل شدن .با دیدنشون اشکم در اومد .مادرم سرم رو در آغوش گرفت و گفت : حالت خوبه عزیزم
شیوا جواب داد : خاله جون این از من هم بهتره .تو رو خدا یه نگاه به رنگ و روش بندازید
رو به مادرم گفتم شما از کجا متوجه شدید .
اشکش رو پاک کرد و گفت : وقتی دیروز دیدم دیر کردید و تلفنت رو جواب نمیدی نگرانت شدم .وقتی هم هستی بدون تو اومد که دیگه دل تو دلم نبود .هستی گفت بخاطر موبایلت برگشتی شرکت .به شرکت زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت .به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر خونه نیست دلم آشوب شد .تا ساعت ۹ شب به هر جا بگی زنگ زدم و سراغت رو گرفتم آخر سر هم دوباره به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر هنوز نیومده و موبایلش رو هم جواب نمیده دیگه دق کردم .تا ساعت ۱۱ صبر کردیم بعدش به آگاهی خبر دادیم ....نمیدونی چی کشیدم مادر ...همه بیمارستانها رو سر زدیم .تا آخر سر ساعت یک از آگاهی خبر دادن شما به این بیمارستان امدید ...و بعد هم که فهمیدیم اون شیر ناپاک خورده ها شما رو دزدیده بودن
آقام دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر که سالم هستید .
گفتم : از اونها خبری دارید
آقام گفت :مثل اینکه نگهبان شرکت رو تو همون باغ که شما آدرس داده بودید گرفتن .یه چیزهایی هم گفته اما هنوز اون یکی ها رو پیدا نکردن ...البته این خبر برای چند ساعت پیشه شاید هم به امید حق الان گیر افتاده باشن
مادرم گفت : انشاالله
با صدای یا الله روسریم رو جلو کشیدم .خانوم رادمنش همراه بی بی جون و آقای رادمنش و همچنین نیما و مادر شیوا داخل اومدن.
نیما سبد گل رو روی میز کنار دستم گذاشت .با همه سلام و احوال پرسی کردم .شیوا
بلا گرفته هم که همش چشم و ابرو میومد که حواس من رو پرت میکرد .آخر سر هم نفهمیدم اطرافیان چه گفتن .
با صدای بی بی جون نگاهم به سمت اون کشیده شد .انگشتری رو از داخل جعبه ایی در آورد و رو به مادرم و آقام گفت : درسته که اینجا جای مناسبی نیست اما اگه اجازه بفرمایین من این انگشتر رو به عنوان نشان دست مستانه جان کنم تا انشالله سر فرصت با خود امیر جان خدمت برسیم .
وای که اون موقع فهمیدم قند تو دل آب شدن یعنی چی .
آقام با لبخند گفت : شما صاحب اختیارید
بی بی جون دستم رو گرفت و انگشتر رو دست چپم کرد و گفت : انشالله که مبارکه
صدای کف زدن و کل شیوا که بی شباهت به بوقلمون نبود توی اتاق پیچیده شد .خانوم رادمنش صورتم و بوسید و گفت : عروسم همینیه که آرزوش رو داشتممن هم تو دلم گفتم ،دوماد هم همونی که من آرزوشو داشتم ...
باورم نمیشد با این همه اتفاق، همه چیز همونجوری که میخواستیم شد و من خیلی خوشحال بودم.
خدایاشکرت...
پایان.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••