❤💥❤💥❤💥❤💥
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_صد_هشتم
#شهدا_راه_نجات
امیر بعدازسه چهار روز رفت شیراز
یه قرارداد خیلی خوب تجاری داشت با یه کشور اورپایی
همش میگفت :این از پاقدم خانممه
وگرنه من دوساله دنبال این قراردادم
عصر قبل از رفتنش رفتیم مزارشهدا سر مزار شهید حجت بهم قول داد
هروقت حضرت آقا حکم جهاد همگانی دادن امیر جز اولین نفرا باشه که اعزام جنگ بشه
فردا روزی که امیر برگشت شیراز منم تصمیم گرفتم
با زینب برم سپاه، فرماندهی پایگاه را انتقال بدم به زینب
چون یه ماه دیگه عروسیم بود
-الو سلام زینب کجایی ؟بیام دنبالت
زینب :بیا خونه عموت
نگهبانی گوشیمونو تحویل دادیم
رفتیم اتاق فرماندهی قرار شد تا دوهفته دیگه جواب استعلام زینب بیاد
گوشیمونو که گرفتم تو این دو ساعتی ک دستم نبود دیدم ۱۰تماس بی پاسخ از امیر داشتم 😶
الان طلاقم میده 😁😁
شمارشو گرفتم
-سلام
امیر:سلام کجا بودی خانمی؟
نگران شدم
-ببخشیددددد
اومده بودم سپاه
امیر:باشه عزیزم
زهرا جان قرارداد بستم
چون اولین قرارداد بعداز عقدمون بود
برات هرچی بخای میخرم
-اووووم
من ببر مشهد و قم
امیر :چشم خانمم
-آقا شما کی میای بریم تالار و کارت دعوت و .... ببینیم
امیر: عزیزم فردا میام
-باشه
امیر: مراقب خودم باشم 😉
-دقیقا
فعلا یاعلی آقایی
امیر:یاعلی عزیزم
زینب :بریم شیرینی بخریم بریم
-چشمم
وای صدای جیغ داد بود که از پایگاه میرفت
امیر که زنگ زده بود میخندید میگفت آدم یاد پیش دبستانی های دخترونه میفته
فردا آقای همسر تشریف میارن قزوین
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🔥❤🔥❤🔥❤🔥❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662