#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
به سفره هفت سین کوچکمان نگاه کردم . همه چیز سر جاي خودش بود به جز دل بی قرار من که در خانه پدري ام سرمی کرد .به حسین نگاه کردم که مشغول خواندن قرآن بود. دلم عجیب گرفته بود سهیل همراه پدر و مادرم شب قبل به طرف ویلا حرکت کرده بودند . بر عکس سالهاي پیش که دلم می خواست هر چه زودتر تحویل شود هیچ عجله اي نداشتم چون می دانستم بعد از تحویل سال جایی نیست برویم و باید خانه بمانیم. با سر انگشت سبزه کوچکی که حسین خریده بود نوازش می کردم. نگاهم متوجه ظرف شیرینی شد. اینهمه شیرینی براي کی خریده بودم جایی نبود برویم که کسی بازدیدمان بیاید. در افکار ناراحتم غرق بودم که تلویزیون حلول سال نو را اعلام کرد. حسین قرآن را بست و محکم در آغوشم گرفت. منهم صورتش را بوسیدم . حسین با مهربانی گفت :- عیدت مبارك باشه عزیزم .با بغض گفتم : عید تو هم مبارك .بعد خنده ام گرفت . رو به حسین گفتم : هیچ جا نداریم بریم .حسین اما نخندید . جعبه کوچک و کادو شده اي را به دستم داد و گفت : عجله نکن شاید جایی پیدا شد . منهم برایش یک کیف زیبا خریده بودم تا به جاي آن کیف کهنه دستش بگیرد. اما آنقدر بزرگ بود که نتوانسته بودم کاغذ کادو دورش بپیچم. از پشت صندلی کیف را برداشتم و به طرف حسین گرفتم : اینهم عیدي تو ! صورتش پر از شادي شد. جعبه کوچک را باز کردم. یک زنجیر ظریف طلا با یک گردن آویز حکاکی شده خیلی زیبا که رویش آیه و ان یکاد حک شده بود. با هیجان گفتم ك
- واي .. چقدر خوشگله !
حسین با مهربانی جواب داد : چقدر خوشحالم که خوشت آمده بذار برات ببندمش .وقتی زنجیر را بست صورتم را بوسید و گفت : از کیف شیکت هم ممنون اتفاقا خودم می خواستم یکی بخرم اون یکی دیگه خیلی کهنه شده بود.چند لحظه بعد به برنامه تلویزیون نگاه کردم بعد با صداي حسین به خودم آمدم : - مهتاب نمی خواي به پدر و مادرت زنگ بزنی ؟ - براي چی ؟ - خوب عید رو تبریک بگی بالاخره اونها بزرگتر تو هستن .با بغض گفتم : مادرم که با من حرف نمی زنه .حسین دستم را نوازش کرد : عیبی نداره عزیزم تو باید وظیفه خودتو انجام بدي . به سهیل و گلرخ هم تبریک بگو زشته اگه زنگ نزنی .تردید را کنار گذاشتم و شماره ویلا را گرفتم. چند لحظه اي گذشت تا سهیل گوشی را برداشت . با شنیدن صدایم با خوشحالی گفت : سلام عزیزم عیدت مبارك .بعد صدایش بلند شد : بیایید مهتاب است !چند دقیقه با سهیل صحبت کردم بعد حسین با سهیل صحبت کرد چند لحظه اي هم با گلرخ صحبت کرد و گوشی را به من داد به گلرخ عید را تبریک گفتم و پرسیدم : بابا هست ؟گلرخ من من کرد : آره ... گوشی دستت !...
صداي پدرم مثل همیشه مقتدر و مهربان در گوشم پیچید : مهتاب عیدت مبارك .به حسین که روي مبل نشسته بود نگاه کردم چند لحظه با پدرم صحبت کردم بعد از او خواستم گوشی را به مامان بدهد چند لحظه اي سکوت شد بعد پدرم گفت : - مهناز رفته حمام با بغض گفتم : رفته حمام یا نمی خواد با من صحبت کنه ؟وقتی پدرم حرفی نزد گفتم : از قول من بهش تبریک بگید و بگید خدا رو شکر کنه که من زن کوروش نشدم وگرنه الان با لباس سیاه زخم دلش بودم.بدون اینکه منتظر جواب پدرم باشم گفتم : خداحافظ .و گوشی را محکم روي تلفن کوبیدم. بی طاقت گریه افتادم . حسین جلو آمد و بغلم کرد حرفی نزد. من هم حسابی گریه کردم. وقتی آرام گرفتم حسین ناراحت گفت :- من باعث شدم تو از خونواده ات جدا بشی وقتی اینطوري اشک می ریزي قلبم پاره پاره می شه . کاش اصلا نمی دیدمت تا باعث این همه رنج و عذاب برات نشم.دماغم را بالا کشیدم و گفتم : خیلی خوب فیلم هندي تموم شد پاشو خودو جمع و جور کن بریم بیرون یک قدمی بزنیم.
حسین به خنده افتاد : چشم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی ^👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662