#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_هشتم
وقتی دید من مات و متعجب نگاهش می کنم خنده اي کرد و گفت :- حق هم داري ما رو نشناسی ما عذر تقصیر داریم باید می آمدیم خدمتتون من مادر علی هستم.به صورت پر از چین و چروك و موهاي قرمز از حنایش نگاه کردم چقدر به نظرم مهربان می آمد . بعد زن کوتاه قدي با چشمانی غمگین و صورتی تکیده و موهایی سفید جلو آمد . لباس ساده و مرتبی از پارچه سبز به تن داشت. مرا بدون هیچ حرفی در آغوش گرفت و گفت :
- دخترم الهی به حق علی خوشبخت بشید . چقدر خوشحالم هم براي تو و هم براي حسین جانم.چند لحظه اي نگاهش کردم با بغض گفت : من مادر رضا هستم دوست صمیمی حسین آقا و علی آقا ...بعد بی توجه به من اشک هایش را که روي گونه هایش سرازیر شده بودند را پاك کرد . هنوز چند دقیقه ا ي از نشستنم نگذشته بود که صداي کل و هلهله فضا را پر کرد . بلند شدم و سرپا ایستادم تا عروس وارد شد. اسکناس هاي هزارتومنی و پانصد تومانی در هوا روي سر عروس پر شده بود. بچه هاي کوچک با شوق پولها را از زیر دست و پا جمع می کردند. به چهره عروس خیره شدم. چادر سفیدش را برداشته بود. صورت گرد و تپلی داشت . ابروهاي نازك و کمانی با چشمان درشت به رنگ جنگل مژه هاي بلند و مشکی که در تضاد با رنگ چشمانش حالت عجیبی به آنها می بخشید.
بینی کوتاه و گوشتی داشت با لبهاي پهن و دهان بزرگ رویهم رفته صورتش مهربان و نمکین بود. قدش خیلی بلند نبود و هیکلش چهار شانه و درشت بود. چند لحظه بعد دستش را براي دست دادن به من دراز کرده بود و با لبخند نگاهم می کرد. دستش را فشردم و گفتم : - مبارك باشه خوشبخت باشید.
با لبخندي نمکین گفت : شما هم خوشبخت باشید شنیدم تازه عروس هستید.سرم را تکان دادم و سرجایم نشستم. دوساعت بعد شاهد خوشحالی ساده و از ته دل کسانی بودم که سالها درباره شان فکر دیگري داشتم. بعد از شام مهمانان کم کم آماده رفتن می شدند. من هم منتظر فرمان حسین بوم تا بلند شوم. عاقبت زنی با چادر مشکی که رویش را محکم گرفته بود و از صورتش فقط دو چشم درشتش پیدا بود از لاي در صدایم زد :- مهتاب خانوم آقاتون صداتون کردن !
با عجله لباس پوشیدم و از مادر رضا و علی و عروس و چند خانم دیگر که باهاشان آشنا شده بودم خداحافظی کردم. بعد جلوي پله ها رفتم. زن چادري با خنده گفت : باز هم تشریف بیاورید زحمت کشیدید. تازه متوجه شدم که مرجان خواهر علی است. خداحافظی کردم و ناخودآگاه گره روسري ام را محکم تر کردم. حسین جلوي در ایستاده بود. کنارش علی در کت و شلوار مشکی و موهاي اصلاح شده و ریش و سبیل مرتب ایستاده بود. با دیدن من چند قدمی از حسین فاصله گرفت و سر به زیر انداخت.- سلام علیکم مهتاب خانم قدم رنجه فرمودید .با صدایی که می لرزید جواب دادم: سلام از ماست . انشاءالله به پاي هم پیر شید . خوشبخت باشید.حسین دستی به پشت دوستش زد و گفت : خوب علی جان خیلی خوش گذشت. با سحر خانوم خونه ما تشریف بیارید.خداحافظ.
علی سري تکان داد و گفت : زحمت کشیدي حسین آقا خانم دستتون درد نکنه چشم مزاحم می شیم. یا علی .تقریبا یک ساعت بعد در خانه خودمان بودیم. حسین بعد از عوض کردن لباسهایش روي تخت ولو شد و پرسید : خوب بهت خوش گذشت.؟ همانطور که با برس محکم موهایم را شانه می زدم گفتم : اي بد نبود به نظرم این سحر دختر مهربونیه دانشجوست؟ حسین روي تخت نشست : نه تازه درسش تموم شده همکلاسی خود علی بوده البته یکسال از علی عقب تر بوده و سه سال هم ازش کوچکتره . پرسیدم : چی خونده ؟ - مثل علی الکترونیک .کنارش نشستم : چه رشته سختی ولی خوب دیگه تموم شده منو بگو که هنوز یکسال کار دارم.حسین دستش را دور گردنم انداخت و گفت : چشم رو هم بذاري تموم می شه .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662