#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_بیست_هفتم
چند روزي از سال جدید گذشته بود که براي شرکت در مراسم عروسی علی دوباره به محله کودکی هاي حسین پا گذاشتم. خیلی دلم نمی خواست به عروسی بروم چون هیچکس را نمی شناختم اما حسین اصرار داشت من هم بیایم تا با مادران علی و رضا آشنا شوم و زن علی را بشناسم . سرانجام تصمیم گرفتم علی رغم میلم همراه حسین برم چون در غیر اینصورت تا پاسی از شب گذشته باید تنها می ماندم. همسایه هایمان همه مسافرت رفته بودند و من در آن خانه از تنهایی ترسیدم به حسین که داشت جلوي آینه دستشویی ریش و سبیلش را مرتب می کرد. نگاه کردم و مستاصل پرسیدم : آخه من چی بپوشم؟ حسین در آینه نگاهی به من انداخت و گفت : هرچی دوست داري بپوش مثلا اون لباس سفیده که خیلی بهت می آد .چهره در هم کشیدم : ولی اون که خیلی یقه بازه ! حسین لبخند زد : چه اشکالی داره عزیزم ؟ ناباورانه گفتم : یعنی از نظر تو اشکالی نداره ؟ سري تکان داد : نه مجلس زنانه از مردانه جداست.
وقتی دید من حرفی نمی زنم ادامه داد : بهت بگم که زنهاي محجبه خیلی هم طبق مد و شیک و پیک هستن .ناباورانه نگاهش کردم : خیلی خوب همون سفیده رو می پوشم که نه آستین داره نه یقه ولی فردا اگر همه پشت سرم صفحه گذاشتن گله نکنی ها ! بعد لباس پوشیدم و موهایم را که هنوز خیس بود روي شانه هایم ریختم. وقتی موهایم خیس بود حسابی فرفري می شد. کمی کتیرا به موهایم زدم تا همانطوري فر فري خشک شود. بعد روي صندلی کوچک میز توالتم نشستم و شروع کردم با صبر و حوصله آرایش کردن این اولین جایی بود که بعد از ازدواج می رفتم. میان ابروهایم را برداشته بودم حالت بچگانه صورتم به یک زن جوان تغییر کرده بود. وقتی کارم تمام شد به حسین که از استانه در نگاه می کرد لبخند زدم :خوبه ؟ حسین با دقت سر تا پایم نگاه کرد و با تحسین گفت عالی شدي تو با این صورت و هیکل عروس بدبخت رو از سکه می اندازي !وقتی هردو آماده شدیم حسین با تلفن تاکسی خواست تا مار ا به خانه دوستش ببرد. در میان راه حسین ساکت بود . می دانستم با دیدن آن کوچه هاي به یاد خاطراتش افتاده است. و نخواستم با حرف زدن او را از افکارش بیرون آورم.سرانجام حسین به راننده تاکسی گفت نگه دارد و کرایه اش را پرداخت یاده شدم با نگرانی پیاده شدم و به خانه قدیمی و دو طبقه اي که جلویش ایستاده بودیم خیره شدم. جلوي در قهوه اي که باز بود ریسه اي از چراغهاي رنگی کشیدده بودند. حیاط کوچک پر از صندلی هاي کنار هم میزها ي کوچک جلویشان بود. خانه دو طبقه اي بود که از هم مجزا نشده بود . حسین اشاره ي به من کرد و گفت : - خانمها بالا هستند بعد به سمت پدر علی که در هنگام عقد خودمان در محضر دیده بودمش گام برداشت. دو دل و هراسان از پله ها بالا رفتم . دو اتاق تو در تو و بزرگ از جمعیت موج می زد. زن به نسبت جوانی جلوي در ایستاده بود. قد بلند و صورت کشیده اي داشت موهایش درست کرده و صورتش آرایش غلیظی داشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت : خوش امدید.
به زور لبخند زدم : تبریک می گم من مهتاب هستم زن حسین آقا ! نگاه زن رنگی از مهربانی گرفت جلو آمد و دو طرف صورت مرا بوسید : - واي هزار الله اکبر به حسین آقا نمی آمد انقدر خوش سلیقه باشن. من مرجان هستم خواهر علی ...بعد سرش را داخل برد و داد زد : حاج خانوم حاج خانوم ... بیایید خانم حسین آقا آمدن.بعد رو به من گفت : قدم بر چشم گذاشتید بفرمایید. داخل شدم و به زنان مهمان نگاه انداختم همه لباسهایی کوتاه و یقه باز پوشیده بودند. از تعجب خشکم زد طلای زیادي به گوش و دست و گردن داشتند. صورتها همه به دقت آرایش شده و موهاي رنگ و مش شده درست کرده و مرتب بود.چیزي که می دیدم با تصوراتم دنیایی فرق می کرد. به دنبال مرجان داخل یک اتاق کوچک شدم و مانتو و روسري ام را گوشه اي گذاشتم. در آینه نگاهی به خودم انداختم تا مطمئن شوم مرتب هستم. وقتی از اتاق خارج شدم خانم قد بلندي که پیراهن مشکی و پر از پولکی به تن داشت جلو آمد و بی مقدمه مرا در آغوش پر گوشتش فشرد. یک ریزقربان و صدقه ام می رفت : ماشا الله ماشا الله قربون قدمات برم عروس خانوم مجلس ما رو نور افشان کردي ... زري اسفند رو بیار دور سر این عروس خانوم خوشگل بگردون .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662