#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_دوم
در دل دعا می کردم حسین حرفی به پدرم نزند.براي اینکه خودم را مشغول کنم،شروع به مطالعه یک کتاب کردم.اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.پدرم تا بعد از ظهر برنگشت.سهیل و گلرخ براي خداحافظی آمدند و با اشک و گریه مادرم رفتند.بعد لیلا زنگ زد و گفت: - اگه حال داري عصري بریم سینما! بی حوصله گفتم:نه خیلی خسته ام.راستی به شادي زنگ زدي؟دیشب چرا نیامد؟لیلا گفت:آره زنگ زدم.از پله ها خورده زمین،پاش دررفته.می گفت آماده شده که بیاد عروسی از پله ها لیز خورده و قوزك پاش ورم کرده... وقتی گوشی را گذاشتم،هوا تاریک شده بود و هنوز از پدرم خبري نبود.
فصل 33
سرانجام اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاده بود. گیج و مات در اتاقم نشسته به فضاي خالی روبرویم که رو به تاریکی می رفت زل زده بودم. خانه در آرامش فرو رفته بود. اما می دانستم این آرامش قبل از طوفان است. آن شب وقتی پدرم به خانه رسید من تقریبا یادم رفته بود که حسین کارش داشت. اما صورت درهم و اخم هاي پدر مرا به فکر انداخت که مبادا به حسین تلفن کرده و چیزي گفته باشد. منتظر ماندم تا پدر خودش سر صبحت را باز کند و این انتظار زیاد طول نکشید.بعد از شام پدرم به اتاق سهیل رفت و مرا صدا کرد . نا خود اگاه دلم فرو ریخت. دست و پایم یخ کرده بود. به سختی وارد شدم. پدرم پشت میز نشسته بود با دیدن من گفت :- بیا بشین .
روي تخت سهیل روبروي پدرم نشستم. منتظر ماندم تا اول پدر صبحت کند. چند لحظه اي هر دو ساکت بودیم عقبت پدرم گفت :- من امروز با آقاي ایزدي تماس گرفتم می دونی چه کار داشت ؟...پرسشگر نگاهش کردم . پدرم بی آنکه منتظر جواب بماند گفت :- نمی دونم با خودش چه فکري کرده که این درخواست رو اصلا مطرح کرده .... بدون مقدمه از من خواست که یک وقت بهش بدم براي خواستگاري! عجب زمونه اي شده . از روي انسانیت و محبت این آدم رو دعوت می کنی تو خونه ات تا چشمش به پول و پله می افته آب دهنش سرازیر می شه. یکی نیست بگه آخه بابا بذاریکی دو روزي بگذره بعد! آخه بگو بچه جون تو رو چه حسابی این حرفو زدي ؟ ننه و بابات کی هستن خودت کی هستی ...پدرم همینطور می گفت و من در سکوت می شنیدم حسابی از دست حسین ناراحت بودم. آخر موقعیت بهتر از این پیدا نکرده بود ؟... با صداي پدرم به خودم آمدم:- مهتاب حالا نظر تو چیه ؟ هان ؟سرم را بالا گرفتم و گفتم : آقاي ایزدي براي ما تقریبا یک نیمچه استاد بود. از نظر علمی و اخلاقی تو دانشگاه نمونه بود. این ترم هم درسش تموم شده و جایی مشغول به کار شده است.پدرم چند لحظه خیره نگاهم کرد و گفت : منظورت از این حرفها چیه ؟ نکنه تو از این بابا خوشت می آد؟
وقتی حرفی نزدم پدرم بلند شد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق با حرص شروع کرد به حرف زدن :- از تو انتظار نداشتم چنین عکس العملی از خودت نشون بدي. اون همه خواستگار سر و پادار رو رد کردي براي این ؟براي این آدم ؟ در هر حال بهت بگم این پسره چشم به پول تو داره . من یکی هم اصلا چنین اجازه اي بهش نمی دم .بعد از اتاق رفت بیرون و در را محکم بهم کوبید. اشک هایم نا خودآگاه سرازیر شدند. از دست حسین حسابی عصبانی بودم. سریع تلفن را برداشت و شماره خانه اش را گرفتم . تا گوشی را برداشت گفتم : آخه تو چرا آنقدر سرخود و لجبازي ؟ از این وقت بهتر پیدا نکردي ؟صداي حسین ساکتم کرد : مهتاب این بازي مسخره رو بس کن وقت مناسب! وقت مناسب ! الان نزدیک به دوساله که تو دنبال وقت مناسبی اما من دیگه نستم. من باید تکلیفمو روشن کنم. تو این مدت همش به حرف تو گوش کردم اما بی نتیجه !دیگه دوست ندارم برام تکلیف تعیین کنی اگه منو دوست داري و می خواي باهام ازدواج کنی دیگه بسپاردست خودم که با پدر و مادرت روبرو بشم.با حرص گفتم : بفرما این گوي و این میدان.بدون اینکه منتظر جوابش باشم گوشی را محکم روي دستگاه کوبیدم.
کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_صـد_و_دومــ
✍دیدنِ حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عاشقانه ها..
دستم را گرفت و به گوشه ایی از خیابان برد. و من بی صدا فقط و فقط در اوج گنگیِ شیرینم تماشایش کردم.
خستگی در صورت و سفیدیِ به خون نشسته ی چشمانش فریاد میزد..
راستی چقدر این لباس های نیمه نظامی، مَردم را پر جذبه تر میکرد دوستش داشتم، دیوانه وار..
ایستاد بالبخندی بر لب و سری کج شده نگاهم کرد خب حالا دیگه جواب منو نمیدی؟؟
حساب اون دانیالو که بعدا صاف میکنم اما با شما کار دارم..
به اندازه تمامِ روزهایِ ندیدنش، سراپا چشم شدم.
از درون کیسه ی پلاستیکی که در دستش بود، پارچه ایی مشکی بیرون آورد و بازش کرد.
چادر بود،آن هم به سبک زنان عرب لبخند زد اجازه هست؟
باز هم مثل آن ساق دست. اینبار قرار بود که چادر سرم کند؟
نماد تحجر و عقب ماندگیِ برایِ سارایِ آلمان نشین …؟
چادر را آرام و با دقت روی سرم گذاشت و آستین هایش را دستم کرد
یه قدم به عقب برداشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد. سری تکان داد خانوم بودی.. ماه بانو شدی.. خیلی مخلصیم، تاج سر..
خوب بلد بود به در مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا.. بدون اجبار.. بدون تحکم..
رامم کرده بود و خودم خوب میدانستم.. و چه شیرین اسارتی بود این بنده گی برای خدا..
و در دل نجوا کردم که ” پسندم هر چه را جانان پسندد” این که دیگر تاج بندگی بود روبه رویم ایستاد.
شال را کمی جلوکشید و آرام زمزمه کرد شما عزیز دلِ حسامیااا..
راستی، زبونتونو پشتِ مرزایِ ایران جا گذاشتین خدایی نکرده؟
خندیدم نه.. دارم مراعاتِ حالِ جنگ زدتو میکنم..
صورتش با تبسمهایِ خاص خودش، زیباتر از همیشه بود خب خدا رو شکر.. ترسیدم که از غم دوریم زبونتون بند اومده باشه.. که الحمدالله از مال من بهتر کار میکنه..
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردمو نگاه به تنِ پوشیده شده ام انداختم اونکه بله، شک نکن.
راستی داداش بیچارم کجاست..؟ این چرا یهو غیب شد؟ یه وقت گم وگورنشه..
دستم را گرفتم به طرف خیابان برد نترس.. بادمجون بم آفت نداره..
اونو داعشیام ببرن؛ سرِ یه ساعت برش میگردونن..
میدونه از دستش شکارم، شما رو تحویل دادو فلنگو بست..
فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن، محال مینمود..
کمی ترسیده بودم و درد سراغِ معده ام را میگرفت حسام که متوجه حالم شد در گوشه ایی مرا نشاند همین جا بشین میرم برات آب بیارم.. اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه..
دستش را کشیدم و او کنارم نشست نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست..
کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی میافتاد.
این همه راه آمدن و هیچ؟ بغض صدایم را بم کرده بود یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟
دستم را میانِ مشتش گرفت نبینم گریه کنیااا..
من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، شبِ اربعینه.. خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته.. پس یه کم صبر کن
امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت ان شالله با اونا میبرمت داخل.. قول
و قولهایِ این مرد، مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود.
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش میشد که نرود میخوای بری؟ نرو بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..
اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون
نفسی عمیق وپرسوز کشیدم من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼