eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ناخودآگاه ذهنم مشغول به این قضیه شد. آخر شب از سهیل خواستم مرا به خانه برساند، هر چه گلرخ و سهیل اصرارکردند که شب همان جا بخوابم، قبول نکردم. فقط در خانه خودم احساس راحتى و آرامش مى کردم. وقتى در خانه را بازکردم، انگار همه چیز جاى خالى حسین را فریاد مى زد. جلوى تلویزیون نشستم و سعى کردم خودم را مشغول کنم، اما بیهوده، صورت مظلوم حسین پیش چشمم بود و کنار نمى رفت. تلویزیون را خاموش کردم، با حوصله وضو گرفتم و سرسجاده ام نشستم. آهسته شروع به خواندن دعا از داخل کتاب کهنه و قدیمى حسین، کردم. قلبم پر از آرامش شده بود.با زارى و التماس از خدا خواستم حسین را شفا بدهد. کارى کند تا دوباره در کنار هم زندگى کنیم. انقدر دعا خواندم و رازو نیاز کردم تا روى همان سجاده از حال رفتم .حسین همیشه همین طور بود . وقتی تصمیمی می گرفت محال بود منصرف شود. با بغض بدرقه اش کردم. این چه نذري بود؟ چرا باید می رفت ؟ در سکوت مشغول خواندن جزوه هایم شدم. با بلند شدن سر و صداي مسجد محل و کوبش سنج و طبل هاي دسته دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. جزوه هایم را گوشه اي انداختم و پشت پنجره رفتم. لحظه اي دلم براي خانه پدرم تنگ شد. با مادرم جلوي در می رفتیم و دسته عزاداران را نگاه می کردیم. مادرم روزهاي عاشورا شله زرد می پخت و بین در و همسایه پخش می کرد. البته هیچوقت نگفته بود چه نذري داشته که با برآورده شدنش هرسال روزهاي عاشورا شله زرد می پخت. ناخودآگاه گوشی تلفن را برداشتم و شماره خانه مان را گرفتم. منتظر ماندم . فقط صداي بوق می خواستم گوشی را بگذارم که صداي گرفته مادرم بلند شد : - بفرمایید .... قلبم تند تند می زد . وسوسه شدم صحبت کنم اما بعد پشیمان شدم صداي مادرم را که هنوز می گفت ‹الو› می شنیدم .آهسته گوشی را گذاشتم. براي فرار از فکر و خیال و تنهایی به رختخواب رفتم. صبح وقتی از خواب بیدار شدم حسین رفته بود. یادداشتش در جاي همیشگی به چشم می خورد.‹ مهتاب جون دلم نیامد بیدارت کنم از اینکه دیشب تنها ماندي عذر می خوام . جایت خیلی خالی بود. سحر خانم هم سراغت را می گرفت. اگر بتوانی امشب بیایی خیلی خوب می شود. حسین ›با خشم یادداشتش را مچاله کردم . با سرعت لباس پوشیدم و بدون خوردن صبحانه راهی دانشگاه شدم. آخرین جلسات کلاسها بود و همه بچه ها در هیجان شروع امتحانها بودند. وقتی وارد کلاس شدم استاد سر کلاس بود. کنار لیلا وشادي نشستم. از همان لحظه اول متوجه قیافه گرفته لیلا شدم. اما تا آخر کلاس نمی توانستم حرفی بزنم. سرانجام کلاس تمام شد و استاد از در بیرون رفت. فوري به طرفش برگشتم : چی شده ؟ شادي خندید : هیچی بابا خودش رو لوس کرده .... به شادي نگاه کردم چی شده ؟ تو میدونی ؟لیلا با ناراحتی گفت : هیچی نشده یک کم حال ندارم.شادي دستش را تکان داد : چرت و پرت می گه خودشو لوس می کنه .عصبی گفتم : خوب تو اگه می دونی بگو چی شده دیوونه شدم.شادي نگاهی به لیلا انداخت: بگم لیلا ؟ لیلا سري تکان داد و شادي با هیجان گفت : خانم داره مامان می شه ....باورم نمی شد. لحظه اي مات و مبهوت نگاهشان کردم بعد با خوشحالی گفتم :- واي مبارکه چقدر خوشحال شدم ... پس چرا گرفته اي ؟لیلا با بغض گفت : برو بابا تو هم دلت خوشه ها ! درسها مو چه کار کنم ؟ هنوز دو ترم از درسم باقی مانده ...با خنده گفتم : خوب مامانت کمک می کنه تازه تو و مهرداد پولش رو دارید پرستار بچه می گیرید.بعد ساکت شدم . شادي پرسید : مهرداد می دونه ؟ لیلا سرش را به علامت منفی تکان داد . آهسته پرسیدم : حالا چند ماهی هست ؟لیلا غمگین جواب داد : تازه یک ماهه ... شاید یک کاري کنم از دستش خلاص شم .شادي فوري بهش توپید : خفه شو ! می خواي قاتل باشی ؟ دلت می آد یک بچه بیگناه رو بکشی ؟لیلا مستاصل نگاهی به من انداخت با مهربانی گفتم :- ناراحت نباش اگه الان یک ماهه باشی تا بهمن فارغ می شی دیگه از این بهتر نمی شه . تعطیلات بین دو ترم تا ترم بعد هم که می دونی دانشگاه تق و لق است می ره تا بعد از تعطیلات عید و سیزده بدر اصلا لازم نیست مرخصی بگیري بعد هم ساعتهایی که می آیی دانشگاه بچه رو می سپري به مادرت یا پرستار بعدش هم که درست تموم می شه سختی اش فقط یک ترم است.لیلا سري تکان داد و گفت : نمی دونم ... http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺 ریحانه بود محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش _زیارتت قبول باشه خانوم خانوما! +ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون. میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم. برگشت سمت بچه +این کیه؟فامیلتونه؟ _نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه. +اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟ _یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی. +اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم. دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت. مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد منم براش دست تکون دادم. مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود. ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم دوباره دلم یجوری شد. بی اراده یه لبخند رو لبم نشست قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟ کلی سوال تو ذهنم بود. بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم. کنار ریحانه رو نیمکت نشست. منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره. وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود. ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید. محمد به محاسن روی صورتش دست کشید اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود! ریحانه محکم رو بازوم زد. +اه حواست کجاست فاطمه _چی؟چیشد؟ محمد از گیج بودنم بلند خندید ریحانه ادامه داد +میگم من میرم یه دوری بزنم _باشه منم میام +بیا،من میگم خل شدی،میگی نه! محمد گفت +اگه امکان داره شما بمونید. خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم ریحانه خندیدو رفت. نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت +خوبید ان شالله؟ دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم _ممنون. یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن. با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره. +این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم ‌نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم‌ اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست... بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم _ببخشید بفرمایین +قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ... امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم +شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ... کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام، اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنید‌چطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟ بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم. محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم . ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلم‌نمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید من‌اونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم. از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم: چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟ سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت : عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟ فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم. اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم و هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم🌹بـا فروارد کردن د