#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_شش
حسین جلو رفت و یک کمربند مخصوص دور شانه و کمرش بست. دهانم از تعجب باز مانده بود. ناخود آگاه ناخن هایم را در بازوي سحر فروکردم. به جز حسین که با یک صلوات زیر علامت رفت چیزي نمی دیدم. لبانم بی صدا به هم می خورد : حسین....در میان بهت و حیرت من علامت سنگین روي شانه هاي نحیف حسین قرار گرفت و حسین شروع به حرکت کرد. چند نفر از پشت مراقب بودند تا اگر نتوانست کمکش کنن. قدم هایم انگار در هوا بود. دستانم به طرف حسین دراز شده بود.صداي سحر انگار از جایی دور دست می آمد : نترس مهتاب ....حسین جلوي هیئت رسید و سه بار زانوانش را با علامت بزرگ روي شانه اش خم کرد. پرهای سبز و سرخ به حرکت درآمدند. صداي یا حسین و ماشا الله بلند شد. پدر علی با اسکناس هاي هزار تو مانی به طرف حسین رفت و پولها را بین دندانهاي حسین گذاشت. بعد چند نفر دیگر که نمی شناختم این کار را کردند. در میان طپش هاي قلب بی قرار من علامت را به کنار دیوار تکیه دادند و وارد هیئت شدند من هم روي جدول کنار خیابان ولو شدم. صداي سحر کنار گوشم بلند شد :- مهتاب حالت خوبه ؟گنگ نگاهش کردم پرسیدم : حسین هر شب این کارو می کنه ؟سحر سري تکان داد و گفت : از شب اول محرم هر شب جلوي هیئت با علامت سلام می ده و اداي احترام میکنه .
میگه نذر دارم. تمام پولها رو هم براي صدقه می ده ...صدا و گلویم خشک شده بود به سختی گفتم : چرا علی آقا گذاشته یا این حالی که حسین داره این کارو بکنه ؟سحر غمگین گفت : علی خیلی باهاش حرف زد و سعی کرد منصرفش کنه اما می گه نذر دارم و خوب نمی شه به زورجلوشو گرفت. غصه نخور دیگه تموم شد .اشک هایم را پاك کردم و گفتم : آره همه چیز تموم می شه .آن شب وقتی به خانه بر می گشتیم تازه فهمیدم چرا هر شب حسین لباسهایش را می شست و نمی گذاشت من ببینم چون تمام لباسهایش پر از گل و کاه بود. روي شانه ها و کف پاهایش پر از تاول بود. پس براي همین بود این چند وقت پاهایش را بیشتر از همیشه روي زمین می کشید. چه به روز خودش می آورد؟ با نگاه به آن صورت مظلوم و چشمان پاکش نمی توانستم هیچ اعتراضی به رفتارش بکنم فقط سرم را روي سینه اش گذاشتم و خود را به دست نوازشگرش سپردم.
آخرین امتحان را به راحتى دادم. براى اولین بار پس از ازدواجم، احساس آرامش داشتم. دوباره یاد آن روز افتادم. ظهرعاشورا! از صبح من به همراه حسین به محله قدیمى شان رفتم. سر خیابان، غلغله بود. با سحر روى یک پله نشستیم ومشغول تماشاى دسته هاى عزادارى و تعزیه شدیم. حسین به همراه على، به هیئت رفته بودند تا به همراه دسته خودشان،عزادارى کنند. قلبم از ترس و نگرانى تند تند مى زد. به عزاداران مشکى پوشیده، نگاهى انداختم. اکثر مردها پا برهنه وخاك بر سر ریخته بودند. سرانجام دسته اى که حسین و على در آن زنجیر مى زدند، از دور نمایان شد. یک لحظه دیدم سحر با هراس بلند شد و چند قدم جلو دوید. چادرش روى سرشانه رها شده بود. هراسان بلند شدم، صدایم مى لرزید:چى شده؟
بعد به علامت بزرگ و سنگین خیره شدم. حسین پشت علامت ایستاده بود، سر على از میان پرها و نشان هاى فلزى بیرون زده بود. صداى سحر را شنیدم:- واى! یا ابوالفضل! بعد، همه چیز در هم ریخت. خون از دماغ على سرازیر شد. حسین و یک مرد دیگر، فورى جلو دویدند. همزمان با برداشتن علامت از شانه هاى على، على روى زمین افتاد. صداى جیغ سحر با سر و صداى زنجیر و سنج و طبل در هم آمیخت. حسین با کمک چند نفر دیگر على را بلند کردند. بعد با ماشین پدرش به طرف بیمارستان حرکت کردند. همه چیز خیلى سریع اتفاق افتاد. سحر در آغوش من اشک مى ریخت و من با جملاتى کوتاه دلدارى اش مى دادم. آن روز من تنها به خانه برگشتم. حسین خسته و نالان آخر شب وارد شد. از جا پریدم: - حسین چى شد؟صدایش خسته و ناراحت بود: سلام، هیچى، دکتر گفت امشب باید بیمارستان بمونه. هنوز معلوم نیست.آن شب حسین فورى به خواب رفت و مرا با کابوس هایم تنها گذاشت. صبح زود با صداى حسین از جا پریدم:- مهتاب جون، مهتاب... من دارم مى رم بیمارستان.به سرعت در جایم نشستم: کجا؟ منهم مى آم.حسین خندید: آخه دختر خوب تو هنوز صبحانه هم نخوردى.فورى گفتم: مهم نیست، تا بند کفشهاتو ببندى من آمدم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662