eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
جایی در میان ردیف زنهاي بهم چسبیده باز کردند و من و سحر نشستیم. بعد از احوالپرسی و صحبت از این طرف و آن طرف صداي نوحه خوان حرفهایمان را قطع کرد. صداي پرسوز و گداز مردي درباره مصیبت هاي حضرت زینب (س) وغریبی او و فرزندان برادرش می خواند از بلند گویی که در قسمت زنانه وصل کرده بودند طنین انداز شد. به صداي هق هق خفه اي که از گوشه و کنار برخاسته بود توجه کردم. در تاریکی معلوم نبود چه کسی گریه می کند همه چادرها را پایین کشیده بودند فقط من در آن میان بهت زده به اطراف خیره شده بودم. بعد صداي نوحه خوان حالتی غمگین یافت و متعاقبش صداي رپ ورپ منظمی برخاست. زنها هم آرام به سینه می زدند. لحظه اي در صداها غرق شدم مضمون نوحه توجه کردم. کربلا منتظر ماست بیا تا برویم.... آب مهریه زهراست بیا تا برویم ..... صداي گرم خواننده قلبم را لرزاند. بعد نواي پرشور ‹ یا حسین › بلند شد. چراغها خاموش بود اما ولوله اي مجلس را فرا گرفت . صداي زنی از آن میانه بلند شد :- خواهرا براي پسرم التماس دعا دارم .بعد صداي یا حسین جماعت و سینه زدن و هق هق گریه در هم آمیخت . چند دقیقه بعد صداي مرثیه خوان عوض شد . این بار صدایی جوان بود که پرشور و کوبنده جملاتی آهنگین را ادا می کرد که جوابش حسین کشیده و محکم جماعت بود. - مظلوم .... حسین . - معصوم ..... حسین - شهید ... حسین دوباره صداي زنی در کوشم پیچید : یا حسین خودت همه گرفتاران را دریاب ....بعد با تعجب دریافتم که در جمعیت حل شده ام. این نزدیکی این احساس این ناله ها مرا به جماعتی نزدیک کرده بود که عمري درباره شان فکرهاي عجیب و غریب داشتم. تازه می فهمیدم که همه مثل هم هستیم نیازمند. اشک بی اختیارگونه هایم را می سوزاند. زیر لب آهسته گفتم : یا حسین حسین منو هم شفا بده ....نمی دانم چقدر گذشته بود که چراغها روشن شد و دخترانی جوان با سرعت ظرفهاي یکبار مصرف پر از پلو و خورشت قیمه را در میان جمعیت پخش کردند. دوباره به اطرافم نگاه کردم چشم و دماغ ها سرخ سرخ بود. می دانستم که خودم هم همین شکلی شده ام . سحر آهسته کنار گوشم گفت :- دیدي چقدر دل آدم سبک می شه . سرم را تکان دادم و گفتم : آره مردها هم دارن غذا می خورن ؟سحر سر تکان داد و گفت : نه الان مردها همراه دسته به پایین خیابان تا جلوي مسجد می روند و به دسته کوچه پایین سلام می کنند بعد همانطور سینه زنان و زنجیر زنان بر می گردند هیئت و غذا می خورند.به غذایی که در دستم بود. خیره شدم. برنجهاي زعفرانی روي خورشت را پوشانده بود. بوي اشتها آور از ظرف غذا بلند می شد. سحر آهسته گفت : خیلی خوشمزه است. یک قاشق خوردم واقعا خوشمزه بود. بعد از غذا سحر دستم را گرفت و کشید :- بیا بریم شوهرتو توي دسته ببین.گیج جلوي در رفتم. زنها در گوشه و کنار کوچه نشسته بودند. چند دقیقه اي گذشت تا صداي بلند طبل ها نزدیک شد.کسی با سوز و گداز می خواند. دسته مردان سیاهپوش که به طور منظم زنجیر می زدند نزدیک می شد. سحر دستم را کشید : بیا بریم جلو تر ... چند قدمی دسته عزاداران ایستادیم. سحر پچ پچ کرد : حسین آقا رو دیدي ؟سرم را تکان دادم : نه کو ؟ سحر دستش را به سمتی بلند کرد . امتداد دستش را نگاه کردم . واي حسین عزیزم بود. روي شانه و موهایش پر از گل بود. به پاهایش نگاه کردم که برهنه روي زمین می چرخید. زنجیر روي شانه هایش محکم و بی رحمانه فرود می آمد.لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد. لبخندي در چشمان سیاهش شکل گرفت. علی هم کنارش بود. او هم به سر وبدنش گل مالیده بود. به مردي که جلوي دسته می آمد نگاه کردم . سرش از بین علامت بزرگ و پر از شاخه پیدا بود.بعد صدا کرد :حسین بیا .... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺 ریحانه باهام حرف میزد و من سعی میکردم نگاه قشنگ محمد و صدای مهربونش و برای همیشه تو ذهنم ثبت کنم. کلی تو دلم قربون صدقه اش رفتم قربون صدقه چشم هاش ،صداش، لبخندش،نگاه جدیش، مهربونیش،حجب و حیاش، حرفای قشنگش...! هر ثانیه بیشتراز قبل عاشقش میشدم هرثانیه بیشتر از قبل بهش وابسته میشدم. همش تودلم میگفتم :خدایا غلط کردم ببخش من و، ولی مگه میشه قربون صدقه یه همچین آدمی نرفت؟ با احساس درد بازوم،رشته افکارم‌ گسسته شد. ریحانه:فاطمه میزنم میکشمتا حواست کجاست؟بی ادب دوساعته دارم فَک میزنم. _ببخشید عزیزم تو دلم ادامه دادم :تقصیره این داداشته که برام هوش و حواس نزاشته. رسیدیم خونه و ازش خداحافظی کردم. محمد بهش زنگ زده بودو وقتی از نبود بابا مطمئن شد گفت سر کوچه میاد دنبالش. در و باز کردم و مستقیم به اتاقم رفتم. ____ مامان سرش تو گوشیش بود باباهم کتاب میخوند از فرصت استفاده کردم و به بابا گفتم : میشه باهم حرف بزنیم ؟ کتابش و بست و گفت : بله بفرما از خدا خواستم کمکم کنه تا بتونم راضیش کنم. _بابا،از وقتی فرق بین خوب و بد و تشخیص دادم تا الان که ۲۰ سالم شده فهمیدم که هیچ وقت نشد بدم و بخواین .تا الان هرکاری کردین واسه خوشبختی من بود.بابا من شمارو خوب میشناسم همونطور که شما منو میشناسین،منم میشناسمتون .میدونم میتونین آدم ها رو از رنگ نگاهشون بخونید... پس چرا با ازدواج ما مخالفت میکنین؟چی از نگاهش خوندین؟ من که میدونم با محمد مشکلی ندارین .من که میدونم راضی نیستین به هیچ وجه کسی و تو مشکل و سختی بندازین. آدمی که دست همه رو تو شرایط سخت گرفته امکان نداره دلش راضی شه کسی و اذیت کنه . +فاطمه نگاهم و ازش گرفتم _بعله +اون واقعا دوستت داره؟ _یعنی میخواین بگین متوجه نشدین؟ +فاطمه اون حتی حاضر نشد بخاطرتو از کارش بگذره بازم میگی دوستت داره؟ _مگه همیشه نمیگفتین بهترین آدما اونایین که ارزش هاشون وعقایدشون و باچیزی عوض نکنن؟واسه محمد کار جز ارزش هاش به حساب میاد +بخاطر محمد مصطفی رو...؟ _نه بابا بخدا نه.این دوتا هیچ ربطی بهم ندارن .بابا درست نیست بخاطر دلخوریتون از من اون بیچاره انقدر اذیت شه... میدونم فهمیدید چقدر آدم با اراده ای توروخدا اجازه بدید... +فاطمه حرفات داره نا امیدم میکنه . میگی میدونی خوشبختیت و میخوام ،میگی میدونی میتونم آدم هارو بشناسم‌،با این وجود با من بحث میکنی؟مگه من بچه ام که باهات لج کنم. تو عقلت کامل شده منم به نظرت و انتخابت احترام میزارم. ولی دلم میخواست بیشتر ازاین بهم احترام بزاری و به حرفام اعتماد کنی دیگه‌مهم نیست حالا که بحث و به اینجا کشوندی بزار برات بگم فاطمه من قصدم از تمام مخالفت هام واسه این بود که بیشتر بشناسمش، میخواستم امتحانش کنم. میخواستم از احساس تو بیشتر بدونم.دلم نمیخواست احساسی و بدون منطق رفتار کنی. من از دار دنیا یه بچه بیشتر ندارم اونم به سختی و بعد کلی نذر و نیاز خدا بهم هدیه کرد .از من انتظار داشتی به راحتی قبول کنم با کسی ازدواج کنی که تازه شناختیمش؟ سرنوشت تو برام خیلی مهمه. آینده ات واسم خیلی مهمه. خودت برام خیلی مهمی. مگه من جز تو و مادرت چی دارم؟ الان هم اونی میشه که تو میخوای، اگه انقدر مطمئنی خوشبخت میشی من نه شرطی دارم نه مخالفتی، یعنی از اول هم‌نداشتم،فقط تو اونقدر برام ارزش داشتی که به راحتی قبول نکنم. رفتم کنارش نشستم و بوسیدمش : فاطمه باید قول بدی خوشبخت شی و هیچ وقت از انتخابت پشیمون نشی. واینکه،کسی از حرف های امشبمون چیزی نفهمه.فقط تو و مادرت میدونین نیت من چی بوده. _چشم بابا چشم‌ حس میکردم امشب بهترین شبه زندگیمه.دل پرازآشوبم آروم گرفته بود انقدر حالم خوب بود که دلم میخواست زنگ بزنم به محمد و همه چیز و براش بگم .بگم بابام راضی شده و دیگه مشکلی نیست. ولی صبر کردم تا فردا به ریحانه خبر بدم. ___ چهار روز از آخرین دیدارم با محمد گذشته بود.با مامانم و دختر خالم‌ تو راه آزمایشگاه بودیم.از اینکه قرار بود محمد و ببینم‌به شدت خوشحال و هیجان زده بودم.از وقتی که بابام به ازدواجمون رضایت داد احساس میکنم دارم رو ابرها راه میرم. داشتم به محمد فکر میکردم که،سارا زد رو بازوم‌و گفت : عروس خانوم‌پیاده شو رسیدیم. اینطور خطاب شدن من رو سر ذوق می آورد.از ماشین پیاده شدم ‌و روسریم رو مرتب کردم. با مامان هم قدم شدم و رفتیم داخل.با اینکه ساعت ۸ و نیم صبح بود،آزمایشگاه تقریبا شلوغ بود.با چشم هام دنبال چهره آشنا میگشتم که یهو نگاهم به محمد افتاد و با شوق گفتم‌: مامان،اونجان رفتیم سمتشون. ریحانه که تازه متوجه ورودمون شد،ایستاد و با قدم های بلندخودش رو به ما رسوند.بعد سلام و احوال پرسی با مامان و دخترخاله ام‌،طبق معمول خودش و تو بغلم پرت کرد و گفت: سلام زن داداش خوشگل من🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanv