#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
براي اینکه موضوع بحث را عوض کنم گفتم : بچه ها این ترم هم می آیید با هم بخونیم ؟ شادي ناراحت گفت : من که شش واحد از شما عقب افتادم ...لیلا سري تکان داد : خدا کنه این ترم به خیر بگذره خیلی اعصابم خرده...بعد از دانشگاه لیلا مرا به خانه رساند . وقتی در را باز کردم صداي حسین بلند شد :- سلام عزیزم خسته نباشید .آهی کشیدم : تو چرا زود آمدي ؟حسین با سینی چاي جلو آمدم و صورتم را بوسید : گفتم زود بیام با خانوم خوشگلم بریم یک جایی....همانطور که مانتو و مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم : کجا ؟با ادایی بامزه گفت : هرجا تو بگی .چاي را برداشتم : اصلا حال غذا درست کردن ندارم بریم بیرون یک جا شام بخوریم.حسین نگاهی به ساعت انداخت : اوووووه حالا کو تا شام ؟ اول بریم پارك قدم بزنیم بعد غذا بخوریم .وقتی وارد پارك شدیم هوا کم کم تاریک می شد. از گرماي هوا کاسته شده بود و براي قدم زدن مناسب بود. آن شب بعد از خوردن شام در یک رستوران خوب حسین مرا تا خانه همراهی کرد و خودش دوباره رفت. به من هم اصرار می کرد تا همراهش بروم اما من دوست نداشتم و نرفتم. تا آخر هفته وضع بهمان منوال بود حسین شبها به محله قدیمشان می رفت تا در عزاداري شرکت کند. عاقبت صبح روز نهم محرم مشغول درست کردن غذا بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم : بله ؟
صداي سحر در گوشی پیچید : سلام مهتاب جون چطوري ؟- خوبم تو چطوري ؟ علی آقا چطورن ؟ خانواده چطورن ؟ - خوبن سلام می رسونن زنگ زدم امشب شام دعوتت کنم.با تعجب پرسیدم : کجا ؟ سحر خندید : هیئت دیوانگان حسین باید بیایی .مردد گفتم : همون جا که حسین هر شب میره ؟ - آره امشب تو هم باید بیاي حاج آقا امشب خرج می ده .حالا تا شب شاید آمدم .سحر قاطعانه گفت : شاید نه حتما باید بیاي خوب ؟ دو دل گفتم : انشاالله .وقتی گوشی را گذاشتم به فکر فرو رفتم . حتما حسین از سحر خواسته بود به من زنگ بزند البته بد هم نبود اگر می رفتم. تاسوعا و عاشورا همیشه به دیدن دسته هاي عزاداري می رفتم. شب وقتی حسین داشت لباس می پوشید منهم آماده شدم. مانتوي بلند و مشکی روسري مشکی و صورت پاك و خالی از هر گونه آرایش بعد چادر مشکی ام را که مادر علی از کربلا برایم آورده بود محض احتیاط برداشتم. حسین براي خداحافظی داخل اتاق آمد اما با دیدنم متعجب بر جا ماند : جایی می خواي بري مهتاب ؟ خندیدم : آره همون جایی که تو می خواي بري .صورتش از شادي پر شد : راست می گی ؟ چقدر خوشحالم کردي . پس بذار به آژانس زنگ بزنم شبها وسیله سخت پیدا می شه .
با وجود اعتراض من حسین تاکسی گرفت . در بین راه به نیم رخ جذابش خیره شدم. ریش و سبیلش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چند وقتی هم از مرتب کردنش می گذشت و تقریبا از زیر چشم ریشش شروع می شد. پیراهن و شلوار مشکی به تن داشت و عمیقا ناراحت و عزادار بود. وقتی رسیدیم از ازدحام جمعیت وحشت کردم. چادر هاي بزرگ تقریبا سر هر کوچه اي برپا بود و نوارها و پارچه هاي مشکی زینت بخش همه سردرها و تکایا و مساجد شده بود. عاقبت جلوي در سفید رنگی حسین به راننده تاکسی گفت نگهدارد. پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم. زنها و مردها داخل حیاط می شدند همه زنها چادر به سر داشتند. چادرم را از کیفم درآوردم و بازش کردم. درست بلد نبودم سر کنم. حسین خندان به کمکم شتافت و بی توجه به نگاه هاي عجیب و غریب عابرین چادر را روي سرم درست کرد. با دو دست محکم رویم را گرفتم.
حسین خندید : بارك الله چه خوب بلدي !بعد به حیاط اشاره کرد و گفت : ببین دارن غذا درست می کنن خرج امشب رو پدر علی می ده. حالا بیا بریم تو زنها طبقه بالا و مردها پایین.با ترس گفتم : حسین من کسی رو نمی شناسم چطوري تو رو پیدا کنم.حسین بازویم را با مهربانی گرفت : نترس عزیزم . زن و خواهر علی از خیلی وقت پیش آمدن نترس گم نمی شی .با خجالت وارد مجلس شدم. کفش هایم را در گوشه اي در آوردم و به جمعیت درهم فشرده زنان که تنگاتنگ هم روي زمین نشسته بودند خیره شدم. چراغها خاموش بود فقط یک چراغ کوچک در ابتداي ورودي فضا را کمی روشن می کرد.همان جا مانده بودم که دستی بازویم را گرفت : - مهتاب بیا اینجا .نگاهش کردم . سحر بود. نفس راحتی کشیدم : سلام چطوري منو دیدي ؟ خندید : سلام از اول شب چشم انتظارتم ... بیا .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد.
بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم
با ترس بهش زل زدم
داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد.
بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد.
قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده.
با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد
دلم با دیدن نگاهش غنج رفت
گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد!
یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود
رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود.
همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد.
+دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...!
شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من.
ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین .
دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد.
رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم.
از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم
_فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم!
حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم .
با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟
بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت.
به رفتارش دقت کردم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت.
منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت .
تشکر کردم و بیرون رفتیم.
از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم.
ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم.
به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم
+بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور
از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود.
سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش.
یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون.
_خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین
پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت
میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
_نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم
این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدم و بهش نگاه کردم
با لبخند به روبه روش خیره بود
ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓