eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
از خستگى چشم رویهم گذاشتم. نفهمیدم چقدر گذشته بود که با صداى حسین به خود آمدم:- مهتاب، بلند شو عزیزم، رسیدیم.با عجله بلند شدم و ساکم را برداشتم، خواب آلود گفتم: چقدر زود...- یکساعته خوابیدى خانوم!باورم نمى شد، به نظرم فقط لحظه اى چشم هایم را بسته بودم. با خیال راحت در تاکسى نشستم و گذاشتم تا حسین به جاى منهم تصمیم بگیرد. هتلى که تاکسى جلویش ایستاد، نزدیک به حرم، و تر و تمیز بود. یک اتاق دو تخته گرفتیم،هتل آنچنان لوکسى نبود، اما بد هم نبود. یک اتاق بزرگ و آفتابگیر با حمام و دستشویى، یک تلویزیون بیست و یک اینچ هم روى میز به چشم مى خورد. دو لیوان و یک پارچ کوچک که در سینى وارونه شده بودند، روى یخچال کوچک اتاق به چشم مى خورد. رو تختى رنگى شاد و زیبا داشت. کفش هایم را جلوى در درآوردم و روى تخت ولو شدم. هنوزخوابم مى آمد، اما با صداى حسین به خود آمدم.- مهتاب، بیا اول بریم حرم زیارت، بعد ناهار بخور و بخواب.بى حال گفتم: من خیلى خسته ام! حسین کنارم نشست و دستانم را در دست گرفت: پاشو عزیزم، مى دونم خسته اى، اما بهتر نیست حالا که آمدى مشهد،اول بریم خدمت آقا، یک سلام کوچولو بدیم؟نمى دانستم چه بگویم؟ چشمان معصوم حسین، خیره نگاهم مى کرد. ناگزیر بلند شدم و گفتم:- خیلى خوب. هر دو وضو گرفتیم و به طرف حرم راه افتادیم. از هتل تا حرم، پیاده راهى نبود. هوا، آفتابى، ولى سرد بود. اواسط مهر ماه بود و من هنوز سر کلاس نرفته بودم، اما اهمیتى نداشت، چون شادى و لیلا مرتب جزوه برمى داشتند و مى دانستم سرامتحان کمکم مى کنند. وقتى به صحن حرم رسیدیم، حسین خم شد و کفش و جورابش را در آورد و در کیسه اى که همراهش آورده بود، انداخت. متعجب به حرکاتش خیره شدم. انگار از خود بى خود شده و از یاد برده که من همراهش هستم. اما لحظه اى بعد، گفت: خوب مهتاب تو باید برى قسمت خانمها، نیم ساعت دیگر همین جا، خوب؟سرى تکان دادم و به طرف حرم حرکت کردم. به اطرافم نگاه کردم. عده اى در گوشه و کنار صحن، فرش انداخته وناهار مى خوردند. چند نفرى در حال نماز خواندن و تعدادى مشغول دانه دادن به کفترهاى حرم بودند. جلو رفتم و کفش هایم را به مسئول کفش کن، سپردم. چادر نمازى که به دستم دادند، روى سرم انداختم و با احترام وارد شدم. جمعیت موج مى زد، اطراف ضریح از شلوغى، غلغله بود. مشغول خواندن زیارتنامه بودم که ناگهان مقابل دیدگانم، راه باز شد. بى خود از خود، جلو رفتم. انگار کسى راه را برایم باز مى کرد. زنها از سر راهم کنار می رفتند، مثل یک خواب! به آسانى دستم را دراز کردم و ضریح را گرفتم. بعد خم شدم و سرم را روى میله هایى که از تماس مداوم دست و صورت زوار،گرم بود، گذاشتم. زیر لب گفتم: خدایا شکرت، از تو مى خواهم در کنار حسین، مرا خوشبخت و سعادتمند کنى...بعد سرم را بالا گرفتم، هوا خفه و دم کرده بود. فشار جمعیت وادارم مى کرد، ضریح را رها کنم، قبل از آنکه انگشتانم ازدور میله ها باز شود، فریاد زدم:- اى امام رضا، به حسین شفاى عاجل عنایت بفرما!زنى از کنارم با لهجه غلیظ آذرى گفت: آمین، قبول اوستون!بعد با موج جمعیت، به عقب رانده شدم. راضى و خوشحال، بیرون آمدم و کفش هایم را تحویل گرفتم. لحظه اى بعد،همراه حسین به طرف هتل برگشتم. ناهار را در رستوران هتل خوردیم، در تمام مدت حسین نگاهم مى کرد. خسته وبى رمق از جا بلند شدم. حسین با صدایى آهسته گفت:- تو برو، من الان مى آم. وارد اتاق شدم و با عجله لباس هایم را عوض کردم. از حسین خجالت مى کشیدم و نمى توانستم راحت لباس عوض کنم، دست و صورتم را شستم و خشک کردم. سر حال آمده بودم. آهسته روي تخت دراز کشیدم و دستانم را زیر سرم. گذاشتم «. خدایا، یعنى همه چیز درست شده بود؟ حالا من زن حسین بودم، بعد از دو سال، به آرزویم رسیده بودم » قلبم پر از شادي شد. چشمانم را بستم و در رویاى خوشم غرق شدم. نمى دانم چقدر گذشته بود که چشم گشودم. هوا تاریک شده بود. سرم را برگرداندم، حسین کنارم دراز کشیده و خوابیده بود. روى آرنج بلند شدم و با دقت به صورتش خیره شدم.مژه هایش بلند و برگشته بود. ریش و سبیل سیاهش مثل همیشه مرتب بود. لبهایش کبود و کوچک، رویهم چفت شده بود. ابروهاى پرپشت و کمانى اش به طرف شقیقه هایش متمایل بود. پیشانى صاف و کوتاهى داشت. شاید هم موهایش زیادى در پیشانى پیش رفته بود. دستانش را روى سینه، در هم قفل کرده و در آرامش نفس مى کشید. ناخودآگاه لبخند زدم. چقدر این پسر را دوست داشتم. دستم را دراز کردم و روى موهایش کشیدم. موهایش کمى جعد داشت و زیر دستم شکل موج مى گرفت. بعد روى صورتش خم شدم. نفس هایش، موهایم را مى لرزاند. با اینکه خواب بود ولى خجالت مى کشیدم. خواستم عقب بروم که ناگهان دستش را بلند کرد و مرا به طرف خودش کشید. داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* مهرزاد خیلی زود وابسته آن جمع صمیمی شده بود. پیش اقای یگانه رفت و گفت: این جا خیلی قشنگه. حس خوبی به آدم میده. آقای یگانه لبخندی زدو گفت:هنوز شلمچه رو ندیدی.... همیشه پدرش چنین طرز فکری به او داده بود که مردم برای پول شهید می شدند. اما او تازه فهمیده بود که شهید شدن... از جان و مال و ناموس گذشتن نه تنها کار شهدا که کار امام حسین هم بوده. و هیچکدام برای مال و منال جان خود را به خطر نمی انداختند. هر چه بود دنیایی نبود، خدایی بود. یک دلیل خدایی داشت. مثل عاشق شدن مقدس بود. فکر مهرزاد دیگر جایی برای حورا نداشت. تمام ذهنش را شور اشتیاق این سفر روحانی پر کرده بود. تمام قلبش درگیر نام یا زهرایی بود که روی سر بند شهدا دیده بود. تمام دلش پیش شهیدی بود که دعوت نامه آن جا را به دستش داده بود. کاش این سفر او را کمی تکان بدهد. کاش او را عوض کند. بعد همه راهی طلائیه شدند. آن جا هم بسیار قشنگ و زیبا بود. با پای پیاده روی خاک داغ راه رفتن اول کمی مهرزاد را اذیت کرد اما بعد دیگر کسی مهرزاد را با کفش ندید. سخنرانی آقای یگانه آنجا کمی بیشتر شد. _پیش از آغاز  جنگ در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ برپایه گزارش گروهان ژاندارمری هوزگان، نیروهای عراقی روبروی پاسگاه طلائیه قدیم با ۱۰۰ دستگاه تانک و روبروی پاسگاه طلائیه جدید با سنگرسازی و انتقال نیروها برای حمله آماده می‌شدند. طلائیه از روزهای آغازین جنگ تا عقب‌نشینی عراق در عملیات بیت المقدس در دست نیروهای عراقی بود. هر چه می گذشت و جاهای دیگر که می رفتند مهرزاد بیشتر از پیش عاشق و دیوانه این مناطق می شد. گوشی اش از ساعتی که پایش را در خرمشهر گذاشت خاموش بود. قصد روشن کردن هم نداشت. دلش می خواست در این سفر فقط برای خودش باشد. آقای یگانه وقتی مهرزاد را مشغول نماز خواندن روی خاک گرم طلائیه دید لبخند عمیقی بین ریش های پر پشتش نمایان شد و زیر لب گفت: یا ارحم الراحمین.. سنه قوربان یا الله. آن شب آقای یگانه قصد کرد به بچه ها شام فلافل بدهد و بعد هم در گروهبانشان بازی دسته جمعی بر پا کند. حسابی آن شب به مهرزاد خوش گذشت. حال دیگر با همه صمیمی شده بود و حسابی با پسرا گرم می گرفت. او آقای یگانه را مانند پدری جوان و دل سوز می دانست که راه درست را به او نشان داده بود. شب بعد از بازی بچه ها از خستگی خوابشان برد ولی مهرزاد چشم روی هم نگذاشت. تحولی آشکار را درون خود حس می کرد. دستی به صورتش کشید که تیزی ته ریش کوتاهش را حس کرد. مگر با ته ریش جذاب تر نمی شوند؟ پس چرا خود را شبیه دخترا کند و تمام ریشش را با تیغ بزند؟ ریش به او بیشتر می آمد پس تصمیم گرفت دیگر کوتاهشان نکند. ادامہ دارد... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662