eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزي راجع به مجروح شدنش بگوید. صداي حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدي هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا خوب و مزایاي عالی، مشغول کار هستم. تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صداي حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توي جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بارهم شیمیایی شدم. سال 66 ، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدري ام رو که طرفهاي خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متري تو فاز 6 شهرك غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدري و خونه جدید هم روي این کاغذ نوشتم. هر جوري هم که شما بخواید، عمل می کنم. چند لحظه اي صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده اي نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صداي مادرم بلند شد:- من واقعا براي اتفاقی که براي خانواده تون افتاده، متأسفم. اما با این حرفهایی که زدید، موضوع کاملا فرق می کنه،مطمئنا از ما انتظار ندارید که... که... یعنی...حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟صداي پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...دوباره سکوت شد. بعد از چند دقیقه، صداي حسین را شنیدم: خوب، ببخشید از اینکه وقتتون رو گرفتم. من دیگه مرخص می شم. و رفت. پنج دقیقه بعد از رفتن حسین، کوه آتشفشان منفجر شد. صداي مادرم تمام در و دیوار و بنیان خانه را لرزاند:- واي، واي امیر، دارم سکته می کنم. پسره فقط کور و کر نبود! تمام درد و مرض هاى دنیا رو با هم داره، آخه کدوم سرش رو بگیرم، از هر طرف مى گیرى یک ور دیگه اش در مى ره، مجروح، شیمیایى! بگو مى خواد دختره رو بدبخت کنه و بره پى کار خودش!... دلم مى سوزه که این احمق ساده دل ما هم دلش سوخته مى خواد ایثار و فداکارى کنه!دیگه نمى دونه دوره این حرفها گذشته، دیگه کسى دوزار هم براى این کارا ارزش قایل نیست... آخه بدبخت! بیچاره تو که از درد و مرض نداشته کوروش مى ترسى چه جورى حاضر مى شى با یک آدمى که هر لحظه ممکنه بمیره، زندگى کنى؟... اصلا نمى فهمه مى خواد چه کار کنه ها! همش از روى بچگى و نادونى این دختره است، فکر کرده این هم یک جور بازیه، اما نه هالو! این بازى نیست، وقتى با یکى دو تا بچه، بیوه شدى، مجبور شدى برگردى کنج خونۀ پدرى ات،بهت مى گم دنیا دست کیه! تمام تنم گر گرفته و از شدت خشم مى لرزیدم. چرا مادرم فکر مى کرد من احمق و هالو هستم؟ چرا این حرفها را می زد؟ جورى از حسین حرف مى زد انگار در مورد یک جسد مجهول الهویه صحبت مى کند. بعد با صداي پدرم به خود آمدم: - مهناز جون، انقدر حرص نخور. خداي نکرده سکته می کنی ها! حالا که اتفاقی نیفتاده! این هم یک خواستگار مثل بقیه خواستگارها، ردش می کنیم بره پی زندگی اش، مهتاب هم حتما این چیزا رو در موردش نمی دونسته، تازه هنوز حرفی نزده که، نه گفته « نه » نه گفته ،« بله » ،شاید اصلا خودش هم مخالف باشه... چند لحظه بعد، فقط صداي گریه مادرم سکوت خانه را می شکست. اما من، سنگ شده بودم. اصلا دلم نمی خواست ازاتاقم بیرون بیایم و به مادرم دلداري بدهم و بگویم حق با اوست و من از ازدواج با حسین منصرف شدم. چند روز بعدي،همه ساکت بودند. سهیل و گلرخ هم انگار از جریان مطلع شده بودند و مشکوکانه به حرکات من دقت می کردند. ظاهرا زندگی عادي در جریان بود و انگار نه انگار که اصلا حسین به این خانه آمده و رفته است. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺 آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند _سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه! _سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان. مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای _حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام. _فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم. مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست. _حاج آقا برنامه چیه؟ آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟ _والا نمیدونم حاج آقا. _ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر. مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟ _آ باریکلا پسر 🌺💥🌺💥🌺💥🌺💥🌺 ╔═...💕💕...═══ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمیشوم وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس میگیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدیم به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن. حس گول خورده ایی را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدمو بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را.. بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید سارا خانوم.. میدونم دلخوری.. قهری اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ایی کوچک درآورد پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بود؟ انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن میدرخشید.. دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند وقتی فهمید م دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین.. دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت حلالم کن بانو.. جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر.. نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را میسوزاند.. دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم.. وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم میکرد.. اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش. 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼