#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_شصت_سه
سحر دوباره به گریه افتاد و من خاموش در کنارش منتظر ماندم. - به من گفت اگر مى دونست این وضعو داره امکان نداشت باهام ازدواج کنه و ازم معذرت خواست. بعد به حسین آقا گفت خدارو شکر مى کنه که شهید مى شه و دیگه شرمنده اش نیست. همیشه از اینکه تو اون موقعیت ماسکش رو جا گذاشته و باعث شده حسین ماسک خودش رو به او بده، ناراحت بود و عذاب وجدان داشت. اما از وقتى فهمید که خودش هم شیمیایى شده، انگار تا حدودى راحت شده بود و دیگه شبها کابوس نمى دید و در خلوت اشک نمى ریخت... خلاصه وقتى حرفاش تموم شد، چشماش رو بست و رفت...
سحر با گریه ادامه داد: به همین سادگى از کنارم رفت. مهتاب! نمى دونى چقدر آسوده و مظلوم خوابیده انگار که واقعا خواب باشه.صبح روز بعد، وقتى پیکر على را بالاى گودال بزرگى که در زمین کنده بودند، گذاشتند و رویش را براى آخرین خداحافظى کنار زدند، حسین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. فریادش به آسمان بلند شد: على، شهادتت مبارك. على، على! چرا رفیق نیمه راه شدى؟ قرار نبود تو زودتر از من برى، قرار نبود پیمان شکن باشى، من و تو با هم عهد و پیمانى داشتیم... على حالا من با این پلاکت چه کار کنم؟ مى خواستم پلاك خودم رو به تو بدم نه اینکه تو پلاکتو به من بدى. على!پاشو مسلمون، پاشو و دوباره بخند و بگو که همه اینا شوخى بوده! تو نباید زودتر از من مى رفتى!!وحشتزده به حسین که فریاد مى زد و اشک مى ریخت، خیره مانده بودم. بعد ناگهان همه چیز بهم ریخت. نفس حسین گرفت و دهانش مثل ماهى که روى خاك افتاده باشد، باز و بسته مى شد. در چشم بهم زدنى، حسین را داخل ماشین انداختند و من پشت فرمان نشستم و اشک ریزان به طرف بیمارستان حرکت کردم.
باز در بیمارستان بودم، اما این بار به خاطر خودم! بعد از تشییع جنازه على، حسین چند روزى در بیمارستان بسترى بود.باز هم دیسترس تنفسى و تنگى نفس، گریبانش را گرفته بود. وقتى هم که مرخص شد چند هفته بعد براى دیدن گلرخ به بیمارستان رفتم. گلرخ هم بعد از دو روز درد کشیدن، سرانجام در آخرین روز شهریور، صاحب دخترى زیبا و ملوس شده بود. حالا دختر گلرخ و سهیل که اسمش را سایه گذاشته بودند، یک ماهه بود و من در بیمارستان بسترى بودم. به یاد حسین و چشمهاى نگرانش افتادم و لبخند بر لبم شکوفا شد. دیشب، درد امانم را بریده بود. مشغول نگاه کردن تلویزیون بودیم که ناگهان کیسه آبم پاره شد. چند ساعتى بود که درد داشتم، درد مى آمد و مى رفت. آنقدر درد داشتم که ترجیح دادم شام نخورم. براى اینکه خودم را مشغول کنم، تلویزیون نگاه مى کردم و ناله مى کردم. حسین هم با ملایمت شانه ها و کمرم را ماساژ مى داد. ولى بعد هراسان و وحشتزده دور خودش مى چرخید و مرا هم مى ترساند. ازچند روز قبل با پیش بینى دکترم، ساك بچه را آماده کرده بودم. با توافق من و حسین، قرار گذاشته بودیم که از دکترنخواهیم جنسیت فرزندمان را معلوم کند و دکتر هم که خانمى منضبط و خونسرد بود، با کمال میل قبول کرده بود تا سونوگرافى را فقط براى اطمینان از سلامت من و جنین داخل رحمم، انجام دهد و از بازگو کردن جنسیت بچه، حتى درصورت اطمینان، خوددارى کند. سرانجام حسین ساك را پیدا کرد و زیر بغل مرا که از درد اشک مى ریختم، گرفت و ازپله ها پایین برد. تقریبا تا صبح درد کشیدم تا سرانجام کوچولوى لجباز تصمیم گرفت تشریف بیاورد. وقتى فارغ شدم،موقع اذان صبح بود. با اولین الله اکبر مؤذن، پسر من و حسین سالم و سلامت پا به دنیا گذاشت. صداى گریه جیغ مانندش که بلند شد با آسودگى از حال رفتم.
با صداى در، از افکارم بیرون آمدم. حسین بود که با سبد بزرگى گل رز لیمویى و قرمز وارد شد. صداى خوشحالش بلند شد: سلام مامان کوچولو...با خنده گفتم: همچین مى گى کوچولو انگار چهارده سالمه، من بیست و سه سالمه! حسین با مهربانى لبها و پیشانى ام را بوسید: عروسک! تو براى من همیشه کوچولویى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟با این حرف صورت حسین باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است که نگو!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662