eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین لبخند زد: اِى تنبل!آن شب تا دیر وقت صحبت کردیم و قرار شد تا یکى دو روز آینده، سهیل کارها را برایم به خانه بیاورد. بعد از رفتن سهیل و گلرخ، به علیرضا شیر دادم و جایش را عوض کردم، کنار حسین روى تخت نشستم. حسین مشغول خواندن مفاتیح بود،بعد از مدتى کتاب را بست و با مهربانى در آغوشم گرفت:- خوب خانم خودم چطوره؟- حسین، نظرت راجع به پیشنهاد سهیل چیه؟صورتم را بوسید: کار تو خونه؟- اوهوم!- به نظرم خیلى خوبه، تو باید بتونى روى پاهاى خودت وایستى، ممکنه یک روز مجبور باشى خرج زندگى تو در بیارى...مى دانستم در فکرش چه مى گذرد، با ناراحتى گفتم: تو رو خدا از این حرفها نزن...همانطور که نوازشم مى کرد، گفت: مرگ حقه مهتاب، و من هم یک روزى مى میرم، تو باید یاد بگیرى که مستقل باشى،محتاج کسى به غیر از خدا نباشى...بغض گلویم را فشرد. صداى ضجه هاى سحر گوشم را پر کرد. حریصانه حسین را در بازوانم فشردم.آهسته گفتم: دلم مى خواد روزى که تو نباشى رو نبینم.صداى حسین، در گوشم زمزمه کرد: هیس س! این حرفها رو نزن، پس تکلیف علیرضا چى مى شه؟ عروسک از حالا عزا نگیر، اما اگه من هم نباشم تو باید باشى، باید شجاع و استوار باشى و داستان ما رو براى پسرمون تعریف کنى... آهسته پرسیدم: کدوم داستان؟صداى زمزمۀ حسین، سکوت اتاق را شکست: داستان سروهایى که ایستاده مى میرند...علیرضا، تقریبا سه ساله بود که طاقت پدر و مادرم تمام شد و قصد بازگشت به ایران را کردند. نزدیک به شش ماهى مى شد که علیرضا را به مهد کودك برده و ثبت نامش کرده بودم و به طور مرتب سر کار مى رفتم. حسین با اینکه چاق تر و به نظر سالم و سرحال مى رسید، اما فاصله دکتر رفتن ها و بسترى شدن هایش کمتر شده بود. آن روز با عجله علیرضا را به مهد کودك رساندم و خودم راهى شرکت شدم. به محض رسیدن، سهیل در اتاق را باز کرد و با لبخندى بزرگ وارد شد. بى حوصله گفتم:- چى شده؟ حتما سایه امروز بهت گفته بابا جون؟سهیل خندید: نه خیر، بابا جون خودت امروز زنگ زد.- خوب؟ - هیچى، مى گفت کى اجازه داده تو رو استخدام کنم...با حرص گفتم: سهیل لوس نشو، اصلا حوصله ندارم.سهیل پشت میز نشست: باز چى شده؟غمگین گفتم: دیشب دوباره حسین خون بالا آورد، امروز صبح رفت بیمارستان پیش دکتر احدى، خیلى نگرانم!سهیل هراسان گفت: خوب چرا آمدى شرکت؟ مى رفتى بیمارستان...پوزخند زدم: چه فایده؟ حسین خودش لجبازى مى کنه و زیر بار نمى ره... دکتر احدى مى گه باید چند روزى در بیمارستان بسترى بشه، اما خودش تا یک کمى حالش بهتر مى شه پا مى شه راه مى افته. - علیرضا چطوره؟ امروز گریه نکرد؟- نه، کم کم به مهد کودك عادت مى کنه، امروز مى گفت عمو موسیقى میاد مهدشون، خوشحال بود.به سهیل که به دستانش خیره شده بود گفتم: خوب بابا چى مى گفت؟ مامان چطور بود؟سهیل نگاهى به پنجره انداخت و گفت: دارن برمى گردن!در جایم نیم خیز شدم: چى؟- همین که شنیدى، مامان دیگه بى طاقت شده و به التماس افتاده، بابا مى گفت خودش هم دلش مى خواسته برگرده ولى گذاشته تا مامان مطرح کنه که اگه برگشتند، دوباره چند وقت بعد فیلش یاد هندستون نکنه. مامان هم عکس هاى جدید علیرضا و سایه رو که دیده، دیگه با گریه و زارى خواسته برگردن.ناباورانه پرسیدم: حالا کى برمى گردن؟ سهیل شانه بالا انداخت: هنوز معلوم نیست، باید کاراى ناتمومش رو تموم کنه، وسایل خونه رو بفروشند و برگردند. ولى تصمیم قطعى گرفته بودند. با خوشحالى در فکر فرو رفتم. هر بار من و گلرخ عکس بچه ها را براى مامان مى فرستادیم، یک بسته بزرگ پر از اسباب بازى و شکلات و لباس برایشان مى فرستاد. معلوم بود حسابى دلتنگ دیدن نوه هایش است و به عشق آنها خرید مى رود. گلرخ هم در چند مدرسه کار مى کرد و در یک کلینیک، مشاورة تغذیه و رژیم غذایى، انجام مى داد. لیلا و شادى مشترکا یک شرکت خدمات اینترنت و طراحى سایت راه انداخته بودند که به قول شادى هنوز اول کار بود و فقط براى پشه و مگس ها سایت طراحى مى کردند. هر از گاهى از حال سحر هم باخبر مى شدم. یک خانه خریده بود و فعالیت شبانه روزى در یک گروه حمایت از بیماریهاى خاص و سرطان داشت و بیشتر وقتش را صرف کمک کردن به این افراد مى کرد. من و حسین هم همچنان عاشقانه کنار هم بودیم. چند ماهى بود که تک سرفه ها و نفس تنگى هاى حسین،بیشتر شده بود و نگرانم مى کرد. با دکتر احدى صحبت کرده بودم، او اعتقاد داشت، حسین باید تحت نظر دایم باشد. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662