eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شام، جلوى تلویزیون دراز کشیدم. حسین چاى آورد و کنارم نشست. دستش را روى موهایم کشید و با مهربانى پرسید: تو درسات اشکال ندارى؟بلند شدم و خودم را در میان بازوانش جا دادم: چرا، نظریه زبانها و معمارى کامپیوتر... این دو تا برام شده کابوس!حسین با کنترل تلویزیون را خاموش کرد و گفت: تا امتحانهات چیزى نمونده، بیا همین امشب با هم بخونیم تا خداى نکرده نیفتى...دستم را دور گردنش حلقه کردم: خیلى ممنون مى شم!بلند شدیم و به اتاق خواب رفتیم، جزوه هایم را آوردم و روى تخت پهن کردم. حسین بلوزش را در آورد و کنارم نشست.شروع کرد از فصل اول نظریه زبانها، شمرده شمرده توضیح دادن، اما من دیگر تمرکزم را از دست داده بودم. نگاهم به بالا تنۀ برهنه اش بود. پشت شانه هایش آثار سوختگى وجود داشت. سینه اش را انبوه موهاي سیاه می پوشاند، روي بازوهایش پر از جاي سوختگی و زخم بود. هر کاري می کردم نمی توانستم نگاهم را از حسین برگیرم. سرانجام خودش متوجه شد و خودکار را روي کاغذ رها کرد:ببخشید، خانم مجد، حواس شما کجاست؟با لبخند جواب دادم: تمام حواسم به شماست آقاي ایزدي!خنده اي صورت حسین را پر کرد: مهم اینه که حواست به کجاي منه؟ دهنم یا ...سرم را روي سینه اش گذاشتم و با ناز گفتم: اینش مهم نیست، مهم اینه که حواسم به توست، مگه نه؟حسین محکم در آغوشش فشارم داد، با یک دست مرا نگه داشت و با دست دیگر چراغ را خاموش کرد، با خجالت گفتم:حسین جزوه هام خراب شد...صداي نجواگونش را شنیدم: فداي سرت! حواست به من باشه. در تمام مدتی که با حسین آشنا شده بودم، هرگز فکرش را هم نمی کردم که این پسر مظلوم و مقید به دین و ایمان،این همه پرشور و هیجان باشد. کاغذهاي جزوه ام، سر و صدا می کرد و حسین بی توجه به فریادهاي جزوات بی زبانم،مرا در آغوش گرفته بود. تمام دلتنگی هایم را از یاد بردم، مادر و پدرم و تمام فامیلم از یاد رفته بودند. تمام ذهن و فکرو وجودم فقط حسین بود و عشق زیادي که به او داشتم.صبح وقتی بیدار شدم، حسین کنارم نبود. می دانستم صبح زود سر کار می رود. بی حوصله از جا بلند شدم کاغذي روي مانیتور توجه ام را جلب کرد. جلوتر رفتم و کاغذ را برداشتم. خط آشناي حسین بود. «مهتاب خانم، سلام. جزوه ات یک کمی مچاله شده، ببخشید. تا جایی که می توانستم مرتبشان کردم، اما ناراحت نباش، من جزوه کاملش را با همین استاد دارم. صبح، خواب بودي، دلم نیامد براي نماز بیدارت کنم، بساط صبحانه روي میز چیده شده، نوش جان. حسین»صبحانه ام را هنوز تمام نکرده بودم که صداي زنگ در بلند شد. کمی تعجب کردم. امروز کلاس نداشتم و امکان نداشت لیلا دنبالم آمده باشد. پس کی بود؟ گوشی آیفون را برداشتم. - کیه؟صداي گلرخ در گوشی پیچید: مهتاب، منم... خوشحال در را باز کردم. لحظه اي بعد، گلرخ داخل شد. پالتوي مشکی و کوتاهی به تن و روسري پشمی و سرمه اي به سر داشت. صورتش از سرما قرمز شده بود. با خنده پرسیدم:- پیاده آمدي؟گلرخ روسري اش را برداشت: آره، از خونه ما تا خونۀ شما راهی نیست. تا سهیل رفت منهم آمدم پیش تو...لیوانی چاي برایش ریختم و جلویش روي میز گذاشتم: خوب کاري کردي، چه خبر؟گلرخ نفس عمیقی کشید: هیچی، دیشب خونه مامان اینا بودیم.با هیجان پرسیدم: مامان من؟- آره، حالشون خوب بود. اتفاقا موقعی که ما اونجا بودیم خاله طناز زنگ زد.- جدي؟ چطور بودن؟گلرخ جرعه اي از چایش را نوشید: خوب بودن، همه جا افتادن، خاله ات هم توي یک فروشگاه کار پیدا کرده، مثل اینکه داره کار مامانت اینا هم درست می شه.از جایم نیم خیز شدم: چی؟گلرخ فوري گفت: هنوز که معلوم نشده...ملتمسانه گفتم: گلرخ تو رو خدا اگه چیزي می دونی به منم بگو، مامان که اصلا باهام حرف نمی زنه، بابا هم که به یک سلام و احوالپرسی مختصر بسنده می کند، سهیل هم که چیزي نمی گه، آخه منم حق دارم بدونم پدر و مادرم در چه حالی هستن.گلرخ لیوان چاي را روي میز گذاشت و گفت: اینطور که مامان می گفت از همون موقع که طناز رفته براي شما هم اقدام کرده، بعد از اینکه تو ازدواج کردي انگار کار راحت تر شده، چون به یک دختر مجرد سخت ویزا و اقامت می دن، ولی اینجوري که معلومه پدر و مادرت می خوان برن. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید. سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود. _ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم. امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم. امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا. کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد. _قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد. _ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم. _خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه. _قربونت برم پسرم نزن این حرفو. هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون. بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند. فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد. "ميگم دلبر ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى شبيهِ هيچكس شعر نميخونى شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى يا اينكه هيچكس شبيه‌ات دلبر نيست؟ و شعر نميخونه؟ و نگاه نميكنه؟ و نميدونم... ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى... شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه خـب؟!" ادامہ دارد.... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662