eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صداى حسین از آشپزخانه بلند شد: امروز چه کارا کردى، خانوم خانما؟بلند شدم و به طرفش رفتم، روى یک صندلى نشستم و گفتم: - هیچى، رفتم دانشگاه، کلاس داشتم. ولى پدرم درآمد، مگه ماشین گیر مى اومد؟ حالا باز خدا پدر لیلا رو بیامرزه برگشتنى منو رسوند.حسین همانطور که پیازها را درون روغن، هم مى زد، گفت: انشاءالله همین روزا یک پاداش حسابى مى گیرم و یک ماشین کوچولو برات مى خرم.با تعجب پرسیدم: مگه چقدر بهت پاداش مى دن؟حسین نگاهم کرد: اونقدرها نیست، ولى یک مقدار از پول فروش خونه دستم مونده...، پول پاداشم رو هم بذارم روش شاید بشه یک رنویی، چیزى خرید.با خوشحالى گفتم: تقریبا دو میلیون از چک بابا هم مونده... بذاریم رو هم، بلکه یک پراید خریدیم،... هان؟حسین سرى تکان داد: آخه، اون پولو بابات براى خرید وسایل خونه به تو داده...فورى گفتم: چه فرقى مى کنه؟ ما که وسایل خونه رو خریده ایم...- هر چى تو بگى، حرفى نیست.دوباره به فکر فرو رفتم. هر چه زندگى مان جلوتر مى رفت مى فهمیدم چقدر حسین پسر مهربان و دست و دلبازى است.در تمام مدتى که از زندگى مان مى گذشت، حسین در تمام کارها کمکم مى کرد. اغلب غذا مى پخت و در نبود من،خانه را تمیز مى کرد. گاهى که از کلاس برمى گشتم مى دیدم وسایل شام را چیده و منتظر من است. در تمام این دوماه، هرگز نتوانسته بودم در سلام کردن، پیش دستى کنم، اگر از بیرون وارد خانه مى شدم، به محض باز شدن در، صداى حسین بلند مى شد، سلام عزیزم، خسته نباشید. و هر وقت خودش از بیرون مى آمد، به محض باز کردن در، سلام مى کرد. صبحها، بعد از نماز صبح دیگر نمى خوابید.بنابراین هر وقت چشم مى گشودم، مى دیدمش که کنارم روى تخت مشغول مطالعه است و با دیدن چشمان باز من، با لبخند سلام می کرد. در تمام این مدت، تنها کسی که گاهی سري به ما می زد سهیل و گلرخ بودند. پدر و مادرم، حتی با تلفن احوالی از ما نمی پرسیدند، هر وقت هم من به خانه مان، زنگ می زدم، پیام گیر تلفنی جوابم را می داد. البته چندین بار براي پدر و مادرم روي پیام گیر، حرف زده و سلام رسانده بودم اما جوابی به تماس هایم نمی دادند. گاه گاهی سهیل چک هایى را در حساب من، مى خواباند که مى دانستم از طرف پدر است و از نگرانى این کار را مى کند. لیلا وشادى هم یکى دوبارى در نبود حسین به خانه ام آمده بودند، اما خانه کوچکمان مهمان دیگرى نداشت. مى دانستم على،دوست حسین هم در شرف ازدواج است، دخترى از همکلاسهایش را عقد کرده بود و منتظر جور شدن اوضاع و شرایطش بود تا عروسى بگیرد و زندگى تشکیل بدهد. چند بار از حسین خواسته بودم، دوستش را دعوت کند اما جوابش این بود:- على تا وقتى مجردى مى گردد نمى آد اینجا، دوست نداره تو معذب بشى! هر وقت خانمش رو آورد خونه اش، مى آن. گاهى وقتها خیلى دلم مى گرفت. یاد عروس و دامادهاى خانواده مان مى افتادم که بعد از عروسى تا چند ماه به مهمانى هاى پاگشا دعوت مى شدند، خاله، عمه، عمو، دایى، همه دعوتشان مى کردند، یاد سهیل و گلرخ افتادم که تا دو، سه ماه بعد از جشن عروسى شان، افراد فامیل به ترتیب سن و سال و نسبت خویشى، به خانه هایشان دعوتشان مى کردند وچقدر بهشان خوش مى گذشت. بعد از عروسى، جشن بزرگ پاتختى در خانۀ مادر شوهر برگزار مى شد و همۀ مدعیون عروسى، با هدایاى متعدد به مهمانى مى آمدند. اما براى من، تمام اینها فقط یک رویا بود. نه جشن عروسى در کار بود ونه مهمانى پاگشا و پاتختى! نه جهیز برونى و نه حنابندونى! هیچى و هیچى! گاهى درخلوت، بغضم مى ترکید و براى دل خودم و غریبى و بى پناهى ام گریه مى کردم، اما با به یاد آوردن عشق و علاقه ام به حسین، دلتنگى از وجودم پر مى کشید و پر از امید و شادى مى شدم. در افکارم غرق بودم که تماس دستان حسین روى صورتم، از جا پراندم.- کجایى عروسک؟ شام آماده است.مثل دختر بچه ها لب برچیدم و خودم را لوس کردم:- بازم ماکارونى؟حسین خندید: ببخشید آقا، بنده خونۀ مامان جونم فقط همین غذا رو یاد گرفتم، البته صد مدل هم تخم مرغ بلدم بپزم که فکر نکنم تو خیلى خوشت بیاد.بعد با ادایى زنانه دستانش را در هوا چرخاند: تو رو خدا بداخلاقی نکن عزیزم، قول مى دم از فردا هر چى تو بگى درست کنم.خنده ام گرفت، چقدر من پررو بودم، به جاى اینکه حسین گله مند باشد من اعتراض مى کردم. خم شدم و صورتش را بوسیدم: دستت درد نکنه، قول مى دم از فردا خودم غذا درست کنم. ^👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🍃🍃🌺🍃🌹 ✍ *داستان های جذاب؛* روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادمانی که می خواستند بروند شلمچه بود. از درب ورودی کفش هایشان را درآوردند. ازطرفی اذان را هم گفته بودند و برای نماز جماعت می خواستند برسند. سنگ و کلوخ های ریز وارد پایشان میشد. ولی این باعث نمیشد که سرعتشان برای رسیدن به نمازجماعت کم شود. نمازجماعت را که خواندند، بیشتر کاروان ها آماده برگشتن شدند اما کاروان مهرزاد اینها تازه آمده بودند. بعد ازگشتن درفروشگاه کوچک شلمچه آقای یگانه بچه ها را به گوشه ای روی خاک ها راهنمایی کرد. و خودش ایستاد برای روایتگری _بچه ها برای بار چندم میگم براتون؟! نمیدونم چیکار کردید که اینجوری دعوتتون کردن. بعداز چندین سال که دارم برای روایتگری میآم، اولین سفرمه که این دعوت شدن های خاص رو میبینم. روبه روتون کربلاست و پشت سرتون مشهد. همینطور که آقای یگانه می گفت همه مخصوصا مهرزاد ناله میکردند و به پهنای صورت، اشک می ریختند. _بزارین ادامه اش رو بگم. تو بین الحرمین نشستین. امشبم که شب جمعه است. شب زیارتی اربابمون حسینه. از همه مهمتر ایام، ایام شادی و سرور ائمه است. نیمه شعبان تو راهه. بیاید همه با هم حدیث کسایی تقدیم کنیم به اهل بیتمون و اونایی که بین ما بودند و الان نیستند. بیاین از امام رضا و امام حسین و این شهدایی که تو جمعشون بودیم و داریم برمی گردیم، بخوایم سند کربلا رو برامون امضا کنن تا سال دیگه این موقع ان شالله کربلا باشیم. آقای یگانه شروع کرد به خواندن حدیث کسا و بچه ها از خود بی خود شده بودند. عجب حال و هوایی بود. بعد از آن هرکدام گوشه ای اختیار کردند. یکی نمازمیخواند.. یکی در سجده بود.. یکی مشغول خاک جمع کردن بود.. اقای یگانه فرصتی به همه داد برای وداع با شهدا. صبح روز بعد با دل هایی شکسته و حالی پرازمعنویت آماده می شدند. هیچ کدام دلشان راضی به رفتن نمی شد عجیب خو گرفته بودند به آن جا. معراج شهدا آخرین جایی بود که رفتند. نوای مداحی شهیدگمنام پخش می شد. عکس و فیلم مادران شهدایی که تفحص شده بودند را هم گذاشته بودند. دو شهید گمنام هم آورده بودند. آن ها دقیقا روزی که کاروان آقای یگانه وارد خرمشهر شد پیدا شده بودند. باز هم نشانه... باز هم دعوت خاص شهدا... آقای یگانه درحالی که خودش اشک می ریخت، تنهاجملاتی که توانست بگوید این بود "بچه ها چی کارکردین شماها؟ چیکارکردین که شهدا این طوری دارند با ما عشق بازی میکنند؟ انگار راست قامت ازبدو ورودتون ایستادند تا به شما خوش آمد بگن. انگار که شماها مهمونای خاص شهدا بودین." بعد این جملات، بچه ها دیگر جانی برایشان نمانده بود از بس که گریه کرده بودند. به ایستگاه قطار رفتند و بعد از رفتن به قم و زیارت درقم وجمکران برگشتند به سمت مشهد. ادامہ دارد..... ✨💫✨💫✨💫✨ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662