eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
چاى را روى میز گذاشتم و کنار حسین روى دسته مبل نشستم. حسین دست در کمرم انداخت و با مهربانى پرسید: خوب چه خبر؟ مامان اینا به سلامتى رفتن؟سهیل جواب داد: آره، رفتن! خیلى هم ناراحت شدن که نتونستن با تو خداحافظى کنن. حالا از این حرفا بگذر، خودت چطورى؟ تعریف کن ببینم چه بلایى سرت آوردن؟حسین سرى تکان داد و گفت: هیچى! همون تشخیصى که تو ایران هم دادن، مقدارى از بافتهاى ریه ام از بین رفته بود که با عمل جراحى تقریبا نصف ریه ام رو در آوردن.گلرخ با تعجب پرسید: وا! چطورى با نصف ریه مى شه نفس کشید؟حسین خندید: خودم هم همین سوالو پرسیدم. دکتره مى گفت کیسه هاى هوایى، نبود قسمتى از ریه رو با اضافه کردن ظرفیت خودشون جبران می کنن. بعدش هم یک سري درمان با کورتن رو انجام دادن که همین باعث چاق شدنم شد.پرسیدم: پس دیگه تموم شد، حالا دیگه مى تونى راحت نفس بکشى؟ حسین با مهربانى پشتم را نوازش کرد: ممکنه، نمى شه گفت. اگه بافتهاى دیگه رو آلوده نکرده باشه، مى شه به بهبودى فکر کرد، اما هنوز معلوم نیست، ممکنه چند وقت دیگه باز بیمارى عود کنه. وقتى گوشتهاى قربانى را آقاى محمدى در یک لگن بزرگ دم در خانه آورد سهیل بلند شد و گفت: خوب دیگه ما مى ریم، شما هم یک استراحتى بکنید. فردا بهتون سر مى زنیم. با عجله قسمتى از گوشت را جدا کردم و درون ظرفى به دست گلرخ دادم.حسین دوباره صورت سهیل را بوسید و تشکر کرد. به اصرار سهیل، دیگر از پله ها پایین نرفتیم و همان جا خداحافظى کردیم.حسین در را آهسته بست و با ادایى بامزه گفت: خوب، حالا من ماندم و تو...با شادى گفتم: چقدر خوشحالم که برگشتى، بذار من این گوشتها را بذارم تو یخچال، الان مى آم.حسین هم به اتاق رفت تا لباس عوض کند. لحظه اى بعد، وقتى دستانم را مى شستم، دیدمش که با یک بغل خرت وپرت وارد هال شد. با تعجب پرسیدم:- اینا چیه؟حسین دستم را گرفت: سوغاتى...یک بلوز و دمپایى براى سهیل و گلرخ، یک کیف و کفش خیلى شیک و زیبا به اضافه یک پیراهن راحتى و یک تابلوى تزئینى براى من و چند لاك و رژ لب براى شادى و لیلا و همسایه طبقه پایین، حسین به فکر همه بود. به اسباب بازى که روى میز گذاشته بود نگاه کردم و گفتم:- اینم لابد مال جواده؟ حسین با چشمانى گرد شده از تعجب، پرسید: تو از کجا مى دونى؟با خنده برایش ماجراى آشنایى با جواد را تعریف کردم، وقتى حرفم تمام شد، حسین آهى کشید و گفت: اون طفلک هم کسى رو نداره، درست مثل من! دلم مى خواد گاهى خوشحالش کنم.با ناراحتى گفتم: پس من اینجا چى هستم؟ حسین بغلم کرد و صورتم را بوسید: تو همه کس من هستى، عروسک. ولى من درد یتیمى رو چشیده ام...براى اینکه موضوع صحبت را عوض کنم، پرسیدم: راستى على چطوره؟ دکتر درباره اون چى گفت؟ چرا هر بار ازت حالش رو مى پرسیدم، طفره مى رفتى؟با شنیدن این سوال، صورت حسین در هم رفت. دوباره گفتم: - پس چرا ساکتى؟ سحر هم بهش شک کرده بود.حسین هراسان نگاهم کرد: چرا؟ شانه اى بالا انداختم: نمى دونم، مى گفت هر وقت حالش رو مى پرسه، موضوع صحبت رو عوض مى کنه و انگار یک جورایى از جواب دادن طفره مى ره، از من خواست از تو بپرسم و اگه چیزى بود بهش بگم. دیگه نمى دونست که تو هم از جواب دادن طفره مى رى. حالا چى شده؟ نمى خواى بگى؟ حسین دستانش را در هم گره کرد و گفت: چرا بهت مى گم اما به یک شرط... - چه شرطى؟ - به شرط اینکه پیش سحر لب از لب باز نکنى، اگر هم پرسید، بگو حسین حرفى غیر از حرف على نزده. خوب؟ سر تکان دادم: باشه، قول مى دم.حسین اندوهگین نگاهم کرد: اونجا ازش یک عالم عکس و آزمایش گرفتن... على دچار یک لوکمیاى نادر شده، دکترا بهش گفتن اگه همون جا بمونه و تحت نظر باشه، ممکنه با شیمى درمانى چند وقتى به عمرش اضافه کنن، اما على قبول نکرد. مى گفت دلش مى خواد تو وطن خودش و در کنار خانواده اش بمیره. مى گفت عمر بیشتر، اما دور از خانواده به دردش نمى خوره، از من قول گرفت به پدر و مادرش و سحر حقیقت رو نگم و منم قول دادم.گیج و مات پرسیدم: لوکمیا؟ لوکمیا دیگه چیه؟به اشک هاى زلال حسین که از چشمانش سرازیر شد، نگاه کردم و صداي آهسته اش را شنیدم:- لوکمیا، یعنى سرطان خون. 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662