#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_پنجاه_نهم
لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن.سحر دستان خیسش را روي دستم گذاشت: مهتاب به علی نگاه کن، این علی همون علی چند ماه پیشه؟ هر چی می پرسم می گه دکتر گفته هیچی نیست. هفته اي یکبار هم غیبش می زنه، تو مسافرت هم همینطور بود. هر چی می پرسیدم حرفی نمی زد. اما داره جلو چشمام آب می شه.آهسته گفتم: به دلت بد نیار. انشاءالله که هیچ طوري نیست.سحر با بغض گفت: تو باور می کنی؟وقتی جوابی ندادم، ادامه داد: به زور منو برد مسافرت، تقریبا کارم رو از دست دادم، خودش هم همینطور، اگه حسین آقا رو سر کارش قبول کردن چون مدارك پزشکی تایید می کند تحت معالجه و خارج بوده، اما علی چی؟ از وقتی برگشته نزدیک شش ماه می گذره هنوز سر کار نرفته... به من هم می گه مهم نیست اگه سر کار نرم، آخه براي چی؟ از خودش هم که می پرسم، مرموزانه می گه خدا می رسونه! ولی مهتاب ما خیلی نقشه داشتیم. می خواستیم هر دو کار کنیم وپس اندار کنیم، بلکه یک خونه کوچیک بخریم... بچه دار بشیم... اما انگار علی همه چیز از یادش رفته، فقط دلش می خواد بگرده و خرج کنه، اما تا کی؟
در دل گفتم تا وقتی که دیگه نتونه از جا بلند بشه، اما قولی را که به حسین داده بودم به یاد آوردم و علی رغم درون متلاطمم با آرامش لبخند زدم: سحر، انقدر کارآگاه بازي در نیار، حتما خودش یک فکري کرده دیگه، تو هم سعی کن بهت خوش بگذره.آن شب وقتی علی و سحر رفتند، به سوغاتی هایی که برایم آورده بودند نگاه کردم. یک بسته گز، یک جعبه سوهان وپشمک و باقلوا، یک کیف جاجیم، یک جفت گیره، و یک قاب خاتم کاري شده که درونش شعر زیبایی نوشته شده بود.حجاب چهرة جان می شود
غبار تنم خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم
چننین قفس نه سزاي چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
حسین را صدا زدم: بیا فکر کنم این قاب مال توست.قاب را از دستم گرفت و لحظه اي نگاهش کرد. نم اشک را در چشمانش دیدم. روي مبل نشست و قاب را به سینه اش چسباند. پرسیدم:- حسین، چرا علی انقدر لاغر و رنگ پریده شده بود؟ انگار موهاش هم ریخته...با بغض گفت: هفته اي یکبار شیمی درمانی می کنه. مثل اینکه داروهاش باعث ریزش مو می شه، انگار حال آدم رو هم خیلی بد می کنه. - تو مسافرت چطور شیمی درمانی می کرد؟ - آمپولاش را همراهش برده بود، دور از چشم سحر می رفته بیمارستان و براش تزریق می کردن.به یاد چشمان نگران و بغض خفۀ سحر افتادم. سر نماز از خدا خواستم به سحر صبر و طاقت بدهد و خودم به گریه افتادم. خسته و نالان به طرف دستشویى دویدم. واى از این حال بدى که داشتم، دلم بهم مى خورد. سرم سنگین و دهانم خشک شده بود. به تصویرم در آینه توپیدم: - خوب بالا بیار و راحت شو دیگه! اما خبرى نبود. فقط دلم بهم مى خورد. شمارة موبایل شادى را گرفتم، صداى خفه اش بلند شد: بله؟بى حوصله گفتم: شادى... منم! زنگ زدم بگم امروز نمى آم با حواس جمع جزوه بردار!صداى پچ پچش در گوشى پیچید: باز چه مرگته؟ دوباره مسمومیت غذایى؟ بابا جون مواد غذایى رو از مغازه بخر، از توآشغال ها پیدا نکن!!غریدم: بس کن، بى مزه. لیلا آمده؟
- آره، سلام مى رسونه... بعداز ظهر جلسه توجیهى پروژه داریم، یادت هست؟نالیدم: آره، یادمه. اما استاد از آشناهاست، مهم نیست اگه نیام.استادى که قرار بود راهنماى پروژه پایان نامه مان باشد، شوهر شادى، استاد راوندى بود. شادى با خنده اى در گلو گفت:کور خوندى، بهش مى گم حذفت کنه! - غلط مى کنى، شر رو کم کن، مى خوام استراحت کنم! در حال نالیدن بودم که صداى زنگ در بلند شد. چند لحظه بعد، گلرخ وارد خانه شد و با دیدن من خندید: چى شده؟دوباره مسموم شدى؟روى مبل افتادم: نمى دونم چه مرگم شده؟ از صبح انقدر عرق نعنا و نبات داغ خوردم که معده ام مثل استخر شده... اما حالم خوب نمى شه.گلرخ سرى تکان داد و با شیطنت گفت: شاید به درد من مبتلا شدى...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662