eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
صداي بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، اماماي معصوم رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدرعاجز و ناتوانه! تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودي. با گوشت و پوستت درك می کردي که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه اي! تو جبهه یاد می گرفتیم براي همون لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی براي لحظۀ بعدمون وجود نداشت، براي همین خیلی کارا مثل دروغ گفتن و براي جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه اي بعد، نباشیم! مرگ رو به چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله خدا از رگ گردن« به شما نزدیکتر است »رو درك می کردن. اما حالا، حتی کسانی که ادعاي دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، براي همینه که دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدي می کنن، از وقت مردم می زنن، از مال مردم براي خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صداي وجدانشون خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوي هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که ادعاي خدا ترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن، اهل خونه شون رو با دیکتاتوري خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعاي پیروي از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟با ادب و احترام به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! ما فقط یاد گرفتیم جلوي مردم تظاهر کنیم.اینکار حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر و ریا به اون چیزي که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن دنیا گلستان می شه. در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم.عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق را می گذراند. شادي هم برگشته بود و قرار شد یک شب براي صرف شام، همراه شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزي از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم، با شنیدن صداي سحر هیجان زده گفتم: واي سحر! چه عجب از مسافرت دور دنیا برگشتین. صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه براي خودم هم این مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت.نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟ - اِي، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم.قرار شد براي شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین به خانه آمد و متوجه شد که براي شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت: - مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه. - نه، خیالت راحت باشه.اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختري که تا چند ماه دیگر شوهرش را از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه اي بشه و علی عمر درازي داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی هاي مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت:- این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید براي مهتاب خانم بخریم.سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه به فکر ما بودین خیلی ممنون. وقتی چاي می آوردم به علی که لاغر و تکیده روي مبل نشسته بود، نگاه کردم. موهاي جلوي سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه،ظرفها را می شستم، صداي نجوایش را شنیدم:- مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662