eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
دوباره در آینه به تصویرم زل زدم. به نظر خودم شیک و مرتب بودم. یک بلوز و شلوار بنفش با حاشیه هاى گلدوزى شده و یک شال بى نهایت زیبا که لیلا براى روز تولدم هدیه داده بود. آرایش ملایم و اندکى هم داشتم. قرار بود سهیل دنبالم بیاید. صندل هاى مشکى ام را پوشیدم و کمى عطر زدم. سرانجام سهیل آمد. در طول راه، گلرخ صحبت مى کرد و من و سهیل ساکت بودیم. دل تو دلم نبود که افراد فامیل چه برخوردى مى کنند. سرانجام رسیدیم. هوا تاریک شده بود ومى دانستم که اکثر مهمانان آمده اند. تصمیم گرفتم خیلى عادى و طبیعى برخورد کنم. جلوى در، مادر به استقبالمان آمد و با دیدن من گفت: مهتاب چقدر ناز شدى، بیایید تو.با اضطراب پرسیدم: همه آمدن؟مادرم با سر جواب مثبت داد. وارد خانه شدم و جلوى آینۀ راهرو، دوباره به خودم نگاه کردم. مات بودم. مادرم آهسته پرسید: نمى خواى روسرى تو بردارى؟ قاطعانه گفتم: نه! بعد به طرف سالن پذیرایى راه افتادم. گلرخ فورا کنارم آمد. مى دانستم براى اینکه به من دلدارى بدهد، همراهى ام مى کند. همه روى مبل و صندلى ها نشسته گرم صحبت بودند. با ورود من لحظه اى سکوت شد. با صداى بلند سلام کردم و به طرف عمو فرخ که با دیدنم از جا بلند شده و جلو آمده بود، رفتم. بعد از روبوسى با عمویم به طرف دایى على چرخیدم. او هم با مهربانى در آغوشم کشید و گفت: - واى، چقدر دلم برات تنگ شده بود آتیش پاره!بعد عمو محمدم دستانش را براى در آغوش گرفتنم دراز کرد. خاله مهوش هم با صمیمیت صورتم را بوسید: چقدر خوشگل و خانم شدى عزیزم! اما زرى جون فقط دستى براى دست دادن دراز کرد و به سردى احوالپرسى کرد. مینا حتى دست هم دراز نکرد و فقط به سلامى خشک و خالى بسنده کرد. با آرام و مریم هم روبوسى کردم و به امید و پرهام سرى تکان دادم. به دختر قد بلندى که کنار پرهام ایستاده بود، نگاه کردم. یک تاپ و دامن صورتى و خیلى کوتاه پوشیده بود. حتى خودش هم معذب بود.وقتى خم مى شد دستش را بالاى سینه اش مى گرفت و وقتى مى نشست دستش را روى زانوانش مى گذاشت. صداى سهیل کنار گوشم بلند شد: - انگار مجبورش کردن بره تو این یک وجب پارچه!صورتش را بزك غلیظى کرده بود. مژه هایش از شدت ریمل، سنگینى مى کرد. موهایش را رها کرده بود. و دایم سر ودستش را تکان مى داد. با پدر و مادر گلرخ و چند تن از همکاران پدرم هم سلام و احوالپرسى کردم و گوشه اى کنارگلرخ نشستم. چند لحظه اى همه ساکت بودند و بعد دوباره شروع به صحبت کردند. صداى عموى بزرگم را شنیدم: خوب،مهتاب خانم حال و بال شما چطوره؟ شوهرتون کجاست؟ - خوبم عمو جان، حسین هم براى معالجه رفته خارج، که تا چند وقت دیگه برمى گرده.صداى مینا مثل ناخنى که روى تخته بکشند، گوشم را خراشید:- مگه چند سالشونه که براى معالجه رفتن خارج؟ بى توجه به سوال مینا، مشغول صحبت با آرام که به کنارم آمده بود، شدم. اما این بار پرهام به صدا در آمد:- نه مینا خانم، جناب ایزدى سن و سالى ندارن، ایشون تقریبا فاقد ریه هستن.صداى آهسته گلرخ را شنیدم: مهتاب هیچى نگو، ول کن.تصمیم گرفتم حرفى نزنم، جواب مادرم کافى بود، همانطور که سینى شربت را جلوى سهیل مى گرفت گفت: آره پرهام جون، اما بهتره مرد فاقد ریه باشه تا فاقد غیرت!پرهام که اصلا انتظار چنین جوابى را از مادرم نداشت، ساکت شد. چند دقیقه بعد، من و گلرخ به آشپزخانه رفتیم تا به مادرم کمک کنیم. البته طاهره خانم هم آمده بود، اما کافى نبود. گلرخ تا در آشپزخانه بسته شد، گفت: مامان عجب حرفى زدید، بیچاره پرهام سوسک شد. مادرم خونسرد جواب داد: به درك! بعضى ها چنان حرف مى زنن انگار خودشون همه چیز تمام هستن، یکى نیست بگه تو کور بودى این دختره هفت رنگ رو گرفتى یا بى غیرت؟ لابد هر دوش!روى صندلى نشستم: مامان حرص نخور، پرهام و مینا داخل آدم هستن؟مامان نفس عمیقى کشید: نه، اما آدم نباید هر حرفى رو بى جواب بذاره.همانطور که ظرفها را بیرون مى بردم تا روى میز بچینم، دختر کوچولو و بى نهایت ملوسى را دیدم که روى فرش مشغول بازى با یک ماشین کوچک است. حتما این هاله دختر امید بود که در بدو ورودم خوابیده بود. خم شدم و با محبت بغلش کردم. بچه اول با تعجب به صورت غریبه اى که او را بلند کرده بود، خیره شد. بعد لب برچید و شروع به گریه کرد. مریم جلو دوید و با خنده گفت: - مهتاب جون دختر ما خیلى بداخلاقه! صورت بچه را بوسیدم و گفتم: ماشالله خیلى نازه. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662