eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
با ملایمت پرسیدم: آخه چرا؟ تو که راضى بودى.لیلا نفس عمیقى کشید و گفت: تازه مى فهمم چه اشتباهى کردم. از یک طرف مقابل خانواده هستم، از طرف دیگه مهرداد بلاى جونم شده.شادى غمگین پرسید: آخه چرا؟ - مهرداد اصلا حوصله رفت و آمد با فامیل رو نداره، از صبح تا شب با دوستاى دوران مجردى اش مى ره بیرون، تا اعتراض مى کنم مى گه خوب تو هم برو! دوستاش یک عده آدم عوضى و تازه به دوران رسیده ان! از اون آدمهایى که حسابى به سر و وضعشون مى رسن و با پولهایى که از طریق دلالى درآوردن همه جور تفریح و عیش و نوش مى کنن،از قمار و مشروب و مواد مخدر تا خانم بازى و کثافت کارى هاى دیگه، همه فن حریفن! مهرداد هم باهاشون قاطى شده،وقتى هم بهش مى گم دوستات آدماى فاسد و عیاشى هستن، پوزخند مى زنه و مى گه آدمى که پولداره اگه استفاده نکنه احمقه! هر چى مى گم تو که اونهمه آمدى خواستگارى و پاشنه در خونه رو از جا درآوردى، چطور حالا منو ول کردى ودنبال تفریح و عیاشى هستى؟ مى گه خوب حالا خیالم راحت شده تو مال خودمى عیاشى بیشتر بهم مزه مى ده!... از اونور هم خواهرام چشم دیدنم رو ندارن، حق دارن، یک الف بچه هزار برابر اونا پول داره. اونم خواهراى من که چندین ساله ازدواج کردن و هنوز در حسرت خیلى چیزا مى سوزن، شوهراشون هم از طرف دیگه هى تحریکشون مى کنن که لیلاخودشو مى گیره، لیلا فیس و افاده اى شده، شوهرش ما رو قابل رفت و آمد نمى دونه و از این قبیل حرفها، منم چاره اى ندارم به جز خودخورى و سکوت! چند لحظه اى هر سه ساکت بودیم. صداى سوت کترى، سکوت را شکست. همانطور که به طرف آشپزخانه مى رفتم،گفتم: انقدر حرص نخور، باید با یک مشاور صحبت کنى ببینى چه راهى پیشنهاد مى کنه.لیلا با صدایى گرفته گفت: خودمم به همین فکر افتادم. من دارم بچه دار مى شم، دلم مى خواد فضاى خونه و خونواده براى بزرگ کردن بچه ام مناسب باشه.بعد با لبخندى به شادى رو کرد و پرسید:- حالا این حرفا به کنار، تو چطورى؟با این سوال هر سه زیر خنده زدیم. شادى شانه بالا انداخت و گفت:- راستش خودمم نمى دونم چى شده، این جریان همینطورى پیش آمد. یاد داستانهاى ماقبل تاریخ مى افتم که مى نوشت دختر و پسره با یک نگاه، یک دل نه، صد دل عاشق هم شدن. چون اصلا من و استاد با هم حرف نزدیم، ولى احساس مى کنم اون هم مثل من جذب این جریان شده...جدى پرسیدم: یعنى همینطورى مى خواین پیش برین؟ یک حرفى، حدیثى... شادى خندید: تو همون داستاناى ماقبل تاریخ چنین روایت شده که پسره پا پیش مى ذاره، نه دختره! منهم منتظرم ولى فقط تا آخر ترم تابستون، اگه تا اون موقع حرفى نزنه بى خیال همه چیز مى شم.آن روز تا بعدازظهر با هم حرف زدیم و درد دل کردیم. ناهار هم تخم مرغ خوردیم و آنقدر خندیدیم که از غذاى هزار تا رستوران بیشتر بهمان مزه داد. وقتى بچه ها رفتند، خسته به اتاق رفتم تا کمى استراحت کنم. اما هنوز سرم را روى بالش نگذاشته بودم که صداى زنگ تلفن بلند شد. بى حوصله گوشى را برداشتم، صداى سحر در گوشى پیچید: - سلام، چه عجب خونه اى! - سلام سحر جون، چطورى؟ از على آقا چه خبر؟ - الحمدالله، سلام رسوند. تو کجایى؟ چرا به من زنگ نمى زنى؟ شرمنده گفتم: راستش این هفته خیلى برام پر ماجرا بوده، عاقبت مامانم از خر شیطون پیاده شد و با هم آشتى کردیم.چند روزه اونجا بودم. با خنده گفت: خوب خدا رو شکر، انشاالله همیشه گرفتارى ات از این جور چیزا باشه. حسین آقا چطوره؟ با هم تماس دارین؟ - اِى، فقط خودش زنگ مى زنه. مى گه نمى شه شماره بیمارستان را گرفت. در ضمن من هم آلمانى بلد نیستم. قراره آخر همین هفته عملش کنند. براش دعا کنید.صداى سحر لرزید: انشاءالله به سلامتى برمى گرده...چند لحظه اى حرفى نزد، بعد پرسید: مهتاب، حسین آقا درباره على حرفى بهت نزده؟کنجکاو پرسیدم: چطور مگه؟- هیچى، احساس مى کنم یک چیزایى مى دونن و به من نمى گن. هر وقت مى پرسم دکترا چى گفتند، مى گه هنوزمعلوم نیست. دارن آزمایش مى کنن، چه مى دونم! از این حرفها... - نه، به من هم حرفى نزدن. اما اگه خبرى شد بهت مى گم. نگران نباش، شاید واقعا خبرى نیست و تو دارى بیخود حرص مى خورى...صداى سحر بلند شد: نه، احساس مى کنم خودش مى دونه و به من نمى گه.براى اینکه بحث را عوض کنم، گفتم: خوب چه کارا کردى؟ رفتى صحبت کنى براى کارت یا نه؟- آره، قراره تا آخر هفته بهم خبر بدن که با استخدامم موافقن یا نه، تو چه کار کردى؟ این ترم واحد برداشتى؟...- آره، برداشتم. مى خوام زودتر تموم بشه، راحت بشم. سحر پاشو بیا اینجا، شام پیش من باش. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662