eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچ حرکتی نکرد فقط همون طوری نگاهم کرد .با عصبانیت گفتم : زبون نداری خب یه حرفی بزن . با چشمهاش به دستمال روی دهنش اشاره کرد . واقعا خل بودم .خب معلومه با دستمالی که دور دهنش بستن نمیتونست حرف بزنه . گفتم : میخوای دستمال رو از رو دهنت بردارم . چشمهاش خندید و به دست بسته من اشاره کرد . واقعا که محشر بودم .یه نفس مثل آه دادم بیرون و سرم رو پایین انداختم .با صداهایی که امیر از خودش در میاورد به طرفش نگاه کردم .با حالت چشمهاش به دستم و دهنش اشاره میکرد . گفتم : آخه چه جوری باز کنم . چشمهاش رو باز و بسته کرد یعنی میتونی . با اینکه بلند شدنم تو اون شرایط کار حضرت فیل بود اما با تکیه دادن سرم به ستون بلند شدم .به صورت پرش جلوش وایسادم و گفتم سعیم رو میکنم . سرش رو تکون داد.چرخیدم و پشتم رو بهش کردم . به عقب نگاه کردم گفتم : صاف بشین سعی میکنم یه جوری اون دسمال رو بدم پایین اون پاهات رو هم باز کن . آخه پاهاش بسته نبود . پاهاش رو باز کرد و من خیلی با احتیاط با اون پاهای بسته ام عقب رفتم . دوباره به عقب نگاه کردم و دستم رو جلوی دهنش تنظیم کردم . چند باری سعی کردم اما نمیتونستم .اون نامرد طناب رو تا نوک انگشتهام بسته بود .دوباره یه نفس کشیدم و دستم رو به عقب بردم .صداش در اومد .برگشتم عقب دیدم یه چشمش رو بسته .دستم رفته بود تو چشمش . با حالت کلافه گفتم : من اینطوری نمیتونم . بعد هم بحالت پرش رفتم کنار دستش نشستم .من توی شنا خوب قورباغه میرفتم اما اصلا به این واقعیت نرسیده بودم که پرش قورباغه ام هم عالیه دوباره صداش در اومد .گفتم : دیدی که نتونستم . با چشمهاش به دهنم اشاره کرد . -نمی فهمم چی میگی . دوباره به دهنم اشاره کرد متعجب گفتم : با دهنم باز کنم چشمهاش رو باز و بسته کرد . گفتم : من رو دست انداختی . سرش رو به حالت نه بالا برد گفتم : من نمیتونم . بعد هم به جلو نگاه کردم .وقتی صدایی ازش نشنیدم دوباره به طرفش نگاه کردم .با یه حالتی نگاهم میکرد .حقم داشت من که هروقت اون رو میدیدم یه دستمال روی دماغ و دهنش هست نفسم میگرفت چه برش به اون . گفتم :به اون نگهبانه میگم بیاد داد زدم : میشه یه لحظه بیاین تو اما کسی جوابی نداد .دوباره صدا کردم اما باز هم سکوت بود .رو به امیر گفتم : فکر کنم نیست . نگاه از من گرفت و به جلو نگاه کرد .چاره ای نبود .از این که خودم هم هم صحبت نداشتم کلافه شده بودم .خودم رو به طرفش چرخوندم و گفتم : روتو اینطرف کن .سعی میکنم با دندونام اون دستمال رو بکشم پایین . به طرفم چرخید .یه پوفی کردم و سرم رو جلو بردم . .عصبانی گفتم : به جای بدن سازی بهتر بود یه نرمشی بری که بتونی دستت رو از پشتت بیاری جلو . چشمهاش خندید .گفتم : خنده داشت سرش رو به ستون پشت سرش زد .یعنی حتی با وجود این ستون قادر نبودم این کار رو بکنم . با ز هم به این واقعیت پی بردم که من زبان کر و لالی هم بلدم . با حالت قهر روم رو برگردوندم .دوباره صداش در اومد . -دیگه چیه اشاره کرد جلوش بنشینم . -نمیشه باز میوفتم .... حرفم رو ادامه ندادم .دوباره چشمهاش رو باز و بسته کرد و به جلوش اشاره کرد .کلافه بلند شدم و گفتم این آخرین باره . سرش رو کج کرد . دوباره رفتم جلوش .اشاره کرد که بنشینم .دوزانو نشستم .اشاره کرد برم جلوتر .یه کم جلوتر رفتم .نفس بلندی کشیدم و به طرف صورتش رفتم .با دندونم طرف راست صورتش رو گرفتم و اون پارچه رو کشیدم پایین .خیلی سفت بسته بودن .به طرف چپش رفتم و همین کار رو کردم بالاخره پارچه باز شد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••