eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد هم گفت :مهندس تاحالا بی حجاب دیده بودیش . با نفرت گفتم : اگه دستم باز بود حالیت میکردم رویا خندید و گفت : میخوای بهت ثابت کنم که با دست باز هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی . بعد هم بلند شد و رفت .هاج و واج به در چشم دوختم ....منظورش چی بود . رو به امیر گفتم : چه کار میخواد بکنه ؟ نگاهش رو از نگاهم گرفت و به زمین دوخت . در باز شد و رویا با یه صندلی اومد داخل .صندلی رو روبروی امیر گذاشت و به طرف من اومد . دستش رو زیر بازو م گرفت و داد زد : بلند شو بلند شدم . -حالا برو طرف اون صندلی -میخوای چکار کنی -میخوام دستات رو باز کنم ...برو ... پاهام جون نداشت .از اون موقعیت هم بیشتر میلرزیدم .هولم داد .نزدیک بود زمین بخورم که خودش بازو م رو گرفت و به طرف صندلی کشوند .روی صندلی نشستم .به پشتم رفت و به طنابهای دستم ور رفت . نگاهم به امیر بود .اون هم از کارهای این سر در نمیاورد .وقتی دستم آزاد شد ناباورانه به رویا نگاه کردم .با دردی که کتفم داشت آهسته دستم رو جلو آوردم . پوز خندی زد و رو به امیر گفت : نمایش جالبی برات دارم مهندس ...نمیذارم آرزو به دل بمونی . - فقط دعا کن که یه روز گذرم به گذرت نیفته عوضی... با حالت دیوانه ای خندید و گفت : تو اگه اینکاره بودی همون موقع ها که برات ناز میومدم اینکار رو میکردی . بعد به طرف من چرخید و با حالت وحشیانه ای سعی کرد مانتوم رو از سرم بکشه بیرون .با این که با دستهام مانعش میشدم اما اون موفق شد .انگار حالت جنون گرفته بود .از روی صندلی بلند شدم و با دستهام دستهاش رو گرفتم اما اون یه لقد به شکم زد که نفسم بند امد ب تیشرت چنگ زد که.... صدای وحدت که معلوم بود از طبقه پایینه با عث شد دست از کارش بکشه وحدت : رویا ،بیا پایین . داد زد : نمیام .تو بیا بالا نفسم بند امد ... وحدت : بیا پایین رابط گفته بریم اونجا . -اه ،لعنتی . گفت : بر میگردم . .وقتی رفت همینطور که دستم جلوم بود روی زانوهام خم شدم و گریه سر دادم .صدای هق هقم توی فضا پیچیده شد . اون کثافت با کارش تحقیرم کرده بود .چطور یه زن میتونست اینچنین پست باشه .همیشه فکر میکردم این چنین افراد فقط تو فیلمها هستن اما حالا به عینه دیده بودم . خدایا چه بلایی سرم میخواد بیاد .... خدایا خودت یاریم کن .... صدای امیر هق هق گریه هم رو شکست -مستانه جان الان وقت گریه نیست...مستانه گوش کن ببین چی میگم . سرم رو بلند کردم و گفتم : تو دیگه چی از جونم میخوای . -مستانه الان وقت گریه کردن نیست . -پس چه کار کنم .پاشم برات برقصم .. با جدیت گفت : یه دقیقه گوش بده ببین چی میگم ... آهسته گفت :الان دست تو بازه -گفتم : که چی ؟ -مستانه به جای گریه کردن به من گوش بده . دماغم رو بالا کشیدم .گفت : تا وقت هست سعی کن پاهات رو باز کنی . گریه ام قطع شد .راست میگفت . وقتی دید همینطور نگاهش میکنم گفت : زود باش دختر سریع صاف نشستم. .زود خم شدم وبا عصبانیت گفتم : روتو اونطرف کن . روش رو اونطرف کرد. همونطور که خم بودم دستم رو به طنابهای دور پام بردم .گهگاهی سرم رو بلند میکردم و به امیر نگاه میکردم .هنوز نگاهش اون طرف بود . یه لحظه زیر چشمی نگاهم کرد گفتم : روتو اونور کن -من که هنوز نگاه نکردم -نه تو رو خدا نگاه کن -خیل خب بابا زود باش جون به جونتون کنن همتون خلین ... ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
۱۴ مرداد ۱۳۹۸