eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
سال تحویل شد و غم از دل من پاك نشد . دلم می خواست حسین را پیدا کنم و انقدر سرش داد بزنم تا کر شود. اما از آن روز هر چه به خانه اش زنگ می زدم کسی گوشی را بر نمی داشت . دید و بازدید عید هم بی حضور من انجام شد .دستم هنوز در گچ بود و بی حوصله با همه دعوا می کردم. پدر و مادر هم حوصله جر و بحث با مرا نداشتند. و به تنهایی این طرف و آن طرف می رفتند. دستم داخل گچ می خارید و اشکم را در می اورد. مثل دیوانه ها طول اتاقم را بالا و پایین می رفتم و در دل با حسین دعوایم می شد. با رفتن پدر و مادرم به خانه نازي فکري در سرم جان گرفت. فوري لباس پوشیدم و سوئیچ ماشین مادرم را برداشتم . مصمم پشت رل نشستم و با یک دست ناقص فرمان را چسبیدم. خیابانها مثل کره ماه خلوت بود و باعث شد زود برسم. سر کوچه پر از بچه بود. داشتند با یک توپ پلاستیکی فوتبال بازي می کردند . ماشین را سر کوچه گذاشتم و بی اعتنا به نگاه هاي خیره پسر بچه وارد کوچه تنگ وتاریک شدم. جلوي در کمی دو دل ایستادم . ولی دوباره خشم بر شکم غالب شدم و زنگ زدم. دستم را روي زنگ گذاشتم و برنداشتم. تا حسین سراسیمه در را باز کرد. با دیدن من انگار روح دیده باشد قدمی به عقب برداشت. عصبی گفتم : - چیه انتظار دیدنم رو نداشتی ؟ فکر نمی کردي بتونم خیابانهاي اینجا را یاد بگیرم. ؟ - به تته پته افتاده بود. بی توجه به او داخل شدم و از همان لحظه صدایم بالا رفت. بی اختیار داد می زدم . حسین سربه زیر طرف ساختمان رفت. منهم فریادکشان دنبالش :- تو چی فکر کردي ؟ اگه می دونستم اینقدر ترسو و بزدلی اصلا طرفت نمی آمدم. اگر خودت از دستم خسته شدي یا می ترسی با مشکلات بعدي روبرو بشی بی تعارف بگو. تقصیر چیزهاي دیگه ننداز. این حرفها همه مسخره است. ‹ من میمیرم› خوب همه میمیرن تو هم یکی مثل بقیه اصلا از کجا معلوم من زودتر نمیرم. همون موقع تصادف کردم. منهم باید برات همچین نامه اي می نوشتم. نه ؟ می نوشتم حسین جان ممکنه باز تصادف کنم بهتره همه چیز رو فراموش کنی !.. بس کن حسین ! انقدر جاي من تصمیم نگیر . من خودم عقل دارم می تونم فکر کنم خودم بلدم براي زندگی ام تصمیم بگیرم . اگر در وجود من مشکلی هست یا می ترسی با پدر و مادر من و مشکلات زندگی روبرو بشی. بگو خسته شدم از دست تو تا دو تا سرفه می کنی چهار تا معلق می زنی و شروع می کنی به نمرده نوحه خوندن. حسین بی حرف و سر به زیر به رختخوابها تکیه کرده بود. دق و دلم را حسابی خالی کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : فکر نکن آمدم اینجا که منت تو رو بکشم . ولی از این حالت تسلیمت حالم بهم میخوره. اما حالا که اینطوري می خواي باشه من می رم خوشبخت بشم. تو هم برو بمیر! بدون نگاه به حسین از خانه اش خارج شدم و دوان دوان به طرف ماشین راه افتادم. اشک هایم بی اختیار سرازیر شده بود.سوار ماشین شدم و پایم ا تا ته روي پدال گاز فشار دادم. وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود . بدون اینکه شام بخورم به رختخواب رفتم تا وقتی پدر و مادرم آمدند باهاشون روبرو نشوم. دلم خنک شده بود و ذره اي به حال حسین نمی سوخت. صبح با صداي تلفن از جا پریدم خواب آلود گوشی را بداشتم صداي حسین شاد و پر انرژي بلند شد : صبحکم الله بالخیر ! لنگ ظهره !بی حال گفتم : چی شده تصمیم جدید برام گرفتی ؟ صداي خنده اش بلند شد : مهتاب من تا حالا از باباي خدا بیامرزم انقدر نترسیده بودم که دیشب از تو ترسیدم. مثل پلنگ شده بودي از چشمات آتیش بیرون می زد. بی حوصله گفتم : خوب حالا چی کار داري ؟ حسین با ملایمت گفت : مهتاب بس کن منو ببخش ! تو راست گفتی زنگ زدم ببینم پیشنهادت چیه ؟ با تعجب گفتم : کدوم پیشنهاد؟ - همون که تو بیمارستان گفتی قبل از صحبت با پدرت برایم داري. می خوام ببینم چیه !خنده ام گرفت . انگار نه اگار که اتفاقی افتاده است. منهم نخواستم بیشتر موضوع را کش بدهم . دوستش داشتم و تازگی ها یک حالت لجبازي با بقیه هم پیدا کرده بودم تا هرچه به نظر بقیه مردود است قبول داشته باشم. با هم در یک کافی شاپ قرار گذاشتیم تا حرفهایمان را بزنیم. به تاریخ سهیل نزدیک می شدیم و باید تکلیفم را زودتر مشخص می کردم.مادرم صبح زود با دوستش به استخر رفته و خیالم راحت بود که تا بعد از ناهار بر نمی گردد. مانتو و روسري روشنی به تن کردم و کفش هاي پاشنه بلند به پا کمی آرایش کردم و راه افتادم. وقتی رسیدم حسین سر میزي منتظرم بود. بلوزسرمه اي و شلوار جین به تن داشت و موهایش را کوتاه کرده بود. صورتش مثل بچه ها پر از سادگی و معصومیت . با دیدنم بلند شد و سلام کرد. جواب دادم و نشستم. با خنده گفت : خوب شد آمدي تلفظ این اسامی و انتخاب برایم سخت است. حضرت زهرا س http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💙🌧💙🌧💙🌧💙🌧💙 بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی. فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود. وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود. وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی. _مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟! _ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟ و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد. خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند. مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود. آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود. از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی. تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟ اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو. مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست. ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین. مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد. تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم. خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید. بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند. بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا. _د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟ من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین! گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود. 💙🌧💙🌧💙🌧💙🌧 ╔═...💕💕...═ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ... صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ... الوو سلام عمو خوب هستین ؟ اقا محسن خوبن ؟؟ علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟ ممنون عمو ماهم خوبیم .. عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !! جانم بگوو عمو جوون ؟ راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ... عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ... باشه منتظرم ...خدانگهدار..، مامان جان!! جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام اره عزیزم برو مراقب خودت باش... چشــــــم. رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ... وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ... دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟ بفرما تو خوش اومدی عموجون ممنون... سلام فرزانه خانم خوش اومدین ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟ شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟ اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ... ممنون زحمت کشیدین.. خواهش میکنم وظیفست ... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نــود_و_سـوم ✍کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍حالا دیگر روزهایِ زندگیم، معمولی و روتین نمیگذشت. پر بود از شبیه به هیچ کس نبودن. مدام حسرت میخوردم که ای کاش سرطان و مرگ، فرصتِ بیشتریِ برایِ ماندن کنار این مرد جنگ ارزانیم کند. مردی که لباسش از زره بود و قلبش از طلا.. به کمر سلاح میبست و با دست باغی از عشق میکاشت.. این بود اعجازِ شیعه، و پدر در گرمابه و گلستانش، رفاقت میکرد با ابلیس.. اسلام چیزی جز انسانیت نبود و شیعه شاهی جز علی.. علی خط به خطِ نفسهایش انسان نوازی میکرد.. چه بر پیشانیِ دوست، چه بر قلبِ دشمن. بیچاره پدر که بوته ی احساسش را سوزاند و کینه ی پر حماقت به جایش نشاند. اصلا مگر میشود علی را شناخت و دوست نداشت؟ و چیزی که در این بین سوال میشد بر لوحِ افکار، مطالبی بود که از بعضی شیعیان در مورد عدم برادری و وحدت بینِ شیعه و سنی، در شبکه هایِ اینترنتی میخواندم و تعجب، آفت میشد در جانم. مگر میشد پیرو علی باشی و رسمِ بد دهانی و آزردن بدانی؟ مگر میشد شیعه ی امیر بود و دل خنک کرد به کشتارِ مظلومانِ سنی در یمن و فلسطین و سوریه؟ اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنازاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت.. علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ایی هم باشد از قبیله ی وهابیت است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ داعشی. در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجام اش.. این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت… روزها میدویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم.. حسام یک روز درمیان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم میآمد و چشمه ایی جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت. و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم.. و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را تا اینکه به ایام محرم نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا میپیچید. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼