#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_هشتاد
زیر لب سلامی کردم و روي یکی از مبلها نشستم.مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن،من و کوروش هردو به گل هاي قالی خیره شده بودیم.بعد از چند دقیقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون،عزیزم بیا جاتو با من عوض کن،درست نمی فهمم مادرت چی میگه! بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم.بعد از چند دقیقه،کوروش سکوت را شکست. - شما الان مشغول تحصیل هستید؟ سري تکان دادم:بله! - چه رشته اي می خونید؟ - کامپیوتر. کوروش با هیجان واقعی گفت:چه خوب!کامپیوتر الان تو تمام دنیا طرفدار داره.به سردي گفتم:ولی من به بقیه دنیا کاري ندارم. کوروش با خنده پرسید:یعنی دوست ندارید از ایران خارج بشید؟ قاطعانه گفتم:نه خیر،اصلا دوست ندارم.خودم می دانستم خیلی سرد و رسمی جواب می دهم،اما دست خودم نبود.با اینکه کوروش پسر خوب و مودبی به نظر می رسید،دلم می خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بیاید.اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بیشتر نظرش را جلب کرده بود.
سر میز شام،نازي با خنده گفت: - خوب،مهتاب جون کی بیاییم براي شیرینی خوردن؟با تعجب گفتم:شیرینی؟...نازي خندید و خطاب به مادرم گفت:مهناز،این دخترت که اصلا تو باغ نیست! مادرم ناچارا خندید و چشم غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،این بچه ها وقتی نخوان بفهمن ،خودشون رومیزنن به کوچه علی چپ! پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرمایید،غذا سرد میشه.راستی شما الان مشغول چه کاري هستید؟ کوروش با ادب کفگیري برنج در بشقابش کشید و گفت: - راستش من تا به حال که درس می خوندم.رشته من تقریبا اینجا معنی تبلیغات و بازاریابی را توامان می دهد.در مدت دانشجویی کار نیمه وقت هم داشتم،یک آپارتمان کوچک و یک ماشین قراضه هم دارم.نازي خانم با تغیر گفت:وا کوروش، مادر!یعنی چی؟...نه آقاي مجد،بچه ام وضعش خوبه،بی خود میگه! کوروش خیلی جدي گفت:نه مادر،من اهل دروغ و چاخان نیستم،مثل بعضی ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن،وقتی ازشون می پرسن میگن خونه عالی و ماشین آنچنانی دارم،تو دانشگاه هاروارد هم درس میدم.من اهل چاخان نیستم!
همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسین چیزي نمی دیدم.عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظی کردند.در آخرین لحظه کوروش با خنده به من گفت: - خوب مهتاب خانم،خیلی از دیدنتون خوشحال شدم،اگه یک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنین! با بدجنسی گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ دارید؟ همه خندیدند،ولی می دیدم که مادرم حرص می خورد،تا نازي و پسرش بیرون رفتند،داداش بلند شد:دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کردیم که زن این بدبخت بشی!...با این سن و سال عقلت نمی رسه با مهمون باید با ادب و تربیت برخورد کنی،نمی خواي شوهر کنی بعدا با ادب و احترام جواب رد میدي،نه اینکه با بی ادبی و حاضر جوابی،مردم رو از خودت برنجونی!! مادرم غر می زد من بی حرف،در افکار خودم غرق بودم.
صبح شنبه،خودم به تنهایی به طرف دانشگاه راه افتادم.لیلا نیامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بین کلاس رفت،قراربود دایی اش از خارج بیاید و می خواست به خانه مادربزرگش برود.بی حواس به تخته خیره ماندم.استاد داشت مدارات((مستر اسلیو))را تدریس می کرد و پاي تخته شرح می داد،من اما در افکارم غرق بودم.حسین را هم رنجانده بودم،چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم.وقتی به خود آمدم،کلاس تقریبا خالی شده بود.بی حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم.شروین با چند نفر،در راهرو ایستاده بود،سعی کردم از گوشه دیوار بروم بلکه مرا نبیند،اما تا نزدیکشان رسیدم با صداي بلندي گفت: - به به !خانم فداکار!اسطوره ایثار و مجسمه محبت!والله تو این دوره و زمونه زندگی با یک جانباز خیلی سخته،همش سختی،فقر،نداري،مریضی... خانم از کاخ به کوخ می روند،شوخی نیست!انقدر از حرفهایش حرصم گرفت که بی اختیار و با انزجار گفتم: - خفه شو! و در کمال تعجب، خفه شد.با آرامش پله ها را پایین آمدم،سوئیچ را از کیفم در آوردم و دزدگیر ماشین را خاموش کردم.یک شاخه گل رز و یک کاغذ تا شده زیر برف پاك کن ماشین قرار داشت،آهسته گل و کاغذ را برداشتم و سوار شدم.با آرامش کاغذ را برداشتم و باز کردم،خط خواناي حسین نمودار شد.
#کانال حضرت زهرا س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد
ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش..
نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم.
رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش.
رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم.
اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد.
انگار یک آرامش ذاتی داشت.
با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد.
از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد.
نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد.
تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه.
از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار.
الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن.
اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه.
تروخدا حورا خانم کمکم کنین.
حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت.
_ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا.
دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن.
_ آخه چجوری بابام راضی نمیشه!
_ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن.
_به نظرتون چیکار کنم پس؟
_شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو.
مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده.
ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم.
_چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم.
_فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن.
_ بازم چشم. فعلا خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد
❈◉🍁🌹
زینب با خجالت گفت: بله اول شما بفرمایین...
محسن ـ والا من نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم ...
زینب خانم من مدت طولانی هست که با برادرتون دوست بودم و یه علاقه برادرانه محکمی بینمون بود ....
من تو این مدت رفاقتم شناخت کافی از خانواده شما پیدا کردم ....
و مطمئنم که شماهم مثل عباس ادم منطقی و فهمیده ای هستین...
زینب ـ ممنون نظر لطفتونه.
زینب خانم من دوست دارم از همین اول با صداقت صحبت کنم ...
یه مطلب مهمی هست که شما باید در جریان باشین ...
زینب با کمی ترس پرسید چی مطلبی؟؟
ببخشید که بدونه مقدمه میخوام برم سر اصل مطلب ...
نه خواهش میکنم بفرمایید من گوشم با شماست...
زینب خانم من تو سوریه همیشه کنار عباس بودم ...
اکثرن تو خلوتی که باهم داشتیم از زندگیش با فرزانه خانم حرف میزد ...
عباس انگار میدونست که قراره شهید بشه به همین خیلی نگران همسرش بود ...
زینب بله درسته عباس خیلی فرزانه رو دوست داشت ...
عباس یه شب قبل شهادتش ازم درخواستی کرد در واقع یه جور وصیت بود اما به صورت شفاهی با حرف ....
زینب هول شد و پرسید تورو خدا ادامه بدین عباس ازتون چی میخواست 😢😢😢
محسن سرسشو بالا گرفت و گفت عباس ازم خواست تا بعد شهادتش از فرزانه خانم خاستگاری کنم و هواشو داشته باشم ....
و حالا ازتون کمک میخوام زینب خانم ...
زینب یه خورده از حرفای محسن گیج شده بود، خب حالا چه کمکی ازم میخواین ؟؟
میخوام بهم کمکم کنین تا وصیت عباس و انجام بدم ...
زینب خانم شاید به نظرتون مسخره بیاد که روز خاستگاری شما دارم از کس دیگه ای حرف میزنم خدا شاهده من از جریان خاستگاری بی خبر بودم همه چی یه دفعه ای شد ...
منم که داشتم نگاهشون میکردم خیلی کنجکاو بودم که در مورد چی حرف میزنن....
زینب بدونه اینکه چیزی بگه از جاش بلند شد...
یه قطره اشک از چشاش سرازیر شد
محسن که متوجه این حال زینب شد
با ناراحتی گفت تورو خدا منو ببخشید که ناراحتتون کردم من فقط خواستم وصیت عباس و عملی کنم خیلی شرمندم ... خیلی...خدا ازم نگذره که باعث ناراحتی شما شدم
😔😔😔😔😔
زینب درحالی که چشماش پراز اشک بود برگشت و یه لبخند به محسن زد
وگفت: اقا محسن من به برادرم افتخار میکنم که همچین دوستایی داره
که حتی بعد شهادتشم دست رفاقشون ول نکردن ....
کاش زودتر به من میگفتین ...
یعنی شما دلخور نشدین زینب خانم؟؟؟
نه چرا دلخور بشم خیلیم خوشحالم همیشه برای فرزانه برای تنهاییش نگران بودم اماحالا از ته دلم خوشحالم
اقا محسن اگه اجازه بدین منم میخوام تو انجام وصیت داداش عباسم باهاتون سهیم باشم ...
زینب خانم حقا که شما شیرزنین با این کارتون نشون دادین که دست پرورده ی عباسین ...
زن عمو ازم خواست زینب و محسن و صدا کنم بیان تا بقیه مراسم انجام بشه...
منم رفتم کنار در و گفتم زینب جان بزرگترا صداتون میکنم میخوان مراسم و شروع کنن خواستن که بیاید...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌈🍀🌈🍀🌈🍀🌈🍀
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد
✍“نه” گفتم و قلبم مچاله شد..
“نه” گفتم و زمان ایستاد..
فاطمه خانم با غمی عجیب، پیشانی ام را بوسید شرمندتم دخترم.. تو رو به جد امیرمهدی حلالم کن..
و چه خوب بود که از قلبم خبر نداشت.
به چشمانِ حلقه بسته از فرطِ اشکش خیره شدم.
رنگِ مردمکهایِ همیشه پناهنده به زمینِ حسام هم، همین قدر قهوه ایی و تیر رنگ بود؟؟
حالا باید برایِ این زن عصبانیت خرج میکردم یا منطقش را میپذیرفتم..؟؟
او رفت.
آن شب دانیال جز نگاهی پر معنا، هیچ چیز نگفت. شاید او هم مانند فاطمه خانم فکر میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و هیچ خبری از آن مادر و پسرِ مهربان نشد..
و من چقدر حریص بودم برایِ یک بارِ دیگر دیدنِ حسامی که تقریبا دو ماه از آخرین دیدنش میگذشت.
مدام با خودم فکر میکردم، میبافتم و میرِشتم.
گاهی خود را مظلوم میدیدم و فاطمه خانم را ظالم.
گاهی از حسام متنفر میشدم که چرا مادرش را به خواستگاری فرستاد.. واقعا حسی نسبت به من داشت؟؟ که اگر حسی بود، پس چرا به راحتی عقب کشید؟؟ گاهی عصبی با خودم حرف میزدم که مذهبی و نظامی را چه به علاقه؟؟ آنها اگر عاشق هم شوند با یک جوابِ “نه” پس میکشند. غرور از نان شب هم برایشان واجبتر است..
با خودم میگفتم و میگفتم.. و میدانستم فایده ایی ندارد این خودخوری هایِ احمقانه و دخترانه..
عمری نمانده بود که عیب بگیرم به آن مادر دلسوخته و مُهرِ خباثت بنشانم بر پیشانی اش. بماند که وجدانم هم این رای را نمیپذیرفت، چون این زن مگر جز خوبی هم بلد بود؟؟
حالا دیگر فقط میخواستم آرام شوم. بدون حسام و عشقی که زبانه اش قلبم را میسوزاند.
روزها پیچیده در حجابی از شال، به امامزاده ی محبوبِ پروین پناه میبردم و شبها به سجاده ی مُهر نشانِ یادگار گرفته از امیر مهدی..
و این شده بود عادتی برایِ گول زدن که یادم برود حسامی وجود دارد..
آن روز در امامزاده، دلِ گرفته ام ترک برداشت و من نالیدم از ترسها و بدبختی ها و گذشته ی به تمسخر پر افتخارم.. از آرامشی که هیچ وقت نبود و یک شیعه به خانه مان هُلَش داد..
از آرامشی که آمد اما سرطان را بقچه کرد در آغوشم، و من باز با هر دَم، هراسیدم از بازَدمِ بعدی..
گفتم و گفتم.. از آرزویم برایِ یک روز خندیدن با صدایِ بلند، بدونِ دلهره و اضطراب و چقدر بیچاره گی شیرین میشود وقتی سر به شانه ی خدا داشته باشی بعد از نماز ظهر، بی رمق و بی حال در چنگال درد و تهوع به قصد خانه از امامزاده بیرون آمدم.
آرام آرام در حیاط قدم میزدم و با گوشه چشم، تاریخ رویِ قبرها رو میخواندم..
بعضی جوان.. بعضی میانسال.. بعضی پیر.. راستی مردن درد داشت؟؟
ناگهان یک جفت کفشِ مشکی سرمه ایی در مقابل چشمانم سبز شد.
سر بالا آوردم. صدایِ کوبیده شدنِ قبلم را با گوشهایم شنیدم. چند روز از آخرین دیدنم میگذشت؟؟
زیادی دلتنگ این غریبه نبودم؟؟
این غریبه با شلوار کتانِ مشکی و پیراهنِ مردانه یِ سرمه ایی رنگش، زیادی دلنشین نبود؟؟
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش ، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد سلام سارا خانووم همین؟؟؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟؟ حالم دلم را چه؟؟ از آن خبر داشت؟؟ آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند
و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد..
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم.. با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بوداز دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم..نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود.. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود..
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد
#شهدا_راه_نجات
امروز تو پایگاه جلسه داشتیم زینب کلا تو خودش بود
جلسه که تموم شد همه رفتن منو زینب مائده مونده بودیم
-زینب دیروز خواستگاری چی شد؟
زینب :وای زهرا
پسره ی سه نقطه
بهش میگم نماز میخونی ؟
میگه قرصش رو میخورم😒
مائده: مگه برات خواستگار اومده بود؟
دستم گذاشتم روی دماغم به مائده نشان دادم
-زینب غصه نخور
زینب :میرم مزار
تا اومد بره گوشیش زنگ خورد فقط گریه میکرد
منو مائده نشستیم کنارش گفتیم
زینب چی شده حرف بزن
زینب : زهرا کامران بود خواستگارم
-خب
مائده برو آب بیار دختره مرد از گریه
سرشو تو بغلم گرفتم
طفلی خیلی ناآروم بود
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌈💥🌈💥🌈💥🌈💥#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_هشتاد
لینک قسمت هفتادو نهم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11473
گفتم -خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردون نوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم -ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،اروم دوباره اروم شد رو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد -دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟ نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت -به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخواد سرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتم آرش لجبازی میکرد و نمیخورد -بخور گل پسرم بخور تاج سرم تازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکرد لبخند بی جونی بهش زدم و گفتم -خوبی عمو جون؟ *صورت* و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد -عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخوامممم با گریه پاش و میکوبید به زمین بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفش بغلش کردم و سرشو رو *بدن* گذاشتم و بوسیدم -اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟ -راست میگی؟ -اره فدات شم -خوابم میاد نوشین اومد طرفم و گفت -برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم -حوصله ندارم بیخیال شو نوشین دستمو گرفت و گفت -بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟ -اره عمو خیلی وحشتناک شدی بی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیز بعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیرون نوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت
-واست جا انداختم برو بخواب سری تکون دادم گوشیمو برداشتم باران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاق آرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاش باران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدم باران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بست با صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم -الو بهراد؟ – -چیییییییییییییییی؟ گوشی از دستم افتاد با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کردبی توجه به اون دوتا سریع شلوارم و عوض کردم و بدون جواب دادن به سوالاشون پریدم طرف ماشینه نوشین و گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستان هرچی میرفتم راه تمومی نداشت تا رسیدم به چهارراه چراغ قرمز شد اه محکم کوبوندم روی فرمون -اه لعنتی حسابی عجله داشتم اهنگی که داشت پخش میشد و زیاد کردم شاید اعصابم بیاد سرجاش چشمک بزن ستاره عاشقی کن دوباره اگه بگی میمونی خزون با تو بهارهههه اسم بهار که اومد دوباره روانی شدم دستمو گذاتم رو بوق نه این تا فردا صبح قصد نداشت سبز بشه جهنم هرچی میخواد بشه پامو گذاشتم رو گاز و بدون توجه به پلیسی که داشت سوت میزد گاز دادم اهنگم با صدای بلند پخش میشد بخند که ناز چشمات هنوز برام همونه هنوز دلم دیوونم به یاد تو میمونه دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهیه قصه هات کن میددونی بودن تو تموم ارزومه بذارم واست بمیرم نگو قصه تمومه تمو ارزومه بذار برات بمیرم نگو قصه تمومه میدونی بودن تو تموم ارزومه بذرا واست بمیرم بذار واست بمیرم دل اسیر مارو درگیر خنده هات کن بازم بمون کنارم راهی قصه هات کن میدونی بودن تو تموم ارزومه بذار واست بمیرم نگو قصه تمومه (پویان اهنگ دل اسیره ) جلوی بیمارستانن ترمز دستی و کشیدم که صدای وحشتناکی داد سریع پیاده شدم و در ماشین و قفل کردم بدو بدو رفتم بخش icu بهراد میگفت بهار و بردن اونجا رسیدم تو سالن همه داشتن گریه میکردن پاهام سست شد اروم اروم میرفتم طرفشون که علی متوجه من شد بهراد بلند شد و رو بهم با اشک گفت -کامران روی زمین نشستم و دستام و گذاشتم روی سرم -وای بدبخت شدم،خدااااااا چرا اخه از روی زمین بلندم کردن بهراد-موفقیت امیز بود کامران با بهت نگاش کردم یهو شروع کردم به خندیدن -دروووغ میگی؟ -نه به خدا بهار دوباره برگشت پیشمون بغلش کردم و تو اغوش هم اشک شوق ریختیم همه بهم تبریک گفتن سریع زنگ زدم به نوشین و خبر و بهش دادم با خوشحالی بهم تبریک گفت و رفت به بقیه خبر بده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ناحله🌺
#قسمت_هشتاد
خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد.
فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین.
استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم.
یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم:
_چیشد؟
+چه میدونم بابا .
پدر نیست که این پدر.
این چه پدریه؟
_هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن.
کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟
تو چی میدونی ازشون اصلا.
یه چند ثانیه سکوت کردو
+ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟
بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه
صورتش کبود شده.
_خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟
شاید حقشه!
به تو چه ک دخالت میکنی؟
+حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟
خب بابا دوستش نداره
زوره مگه؟
نمیخوادطرف رو
واسه چی میخوان بهش بندازن؟
_عه؟
که اینطور!
حالا طرف کی هست؟
+مصطفی.همونی که تو بیمارستان دیدیش.
_خب؟
اون ک خوشگله که.
+فاطمه نمیخوادش.
قیافشو جدی تر کردو:
+ تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت؟
اون بایدخوشش بیاد که نمیاد.
هعی بابای بیچاره ی من.
فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد.
فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه
_خب فعلا تو هستی عزیزم
ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن
سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت
چند دقیقه بعد رسیدیم
ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار.
دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه.
تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن.
قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم.
بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم.
تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا.
از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه.
قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش.
____
دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم.
همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن.
خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن.
دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و ... لک زده بود.
چقدر زودرفت از پیشمون.
چقدر خاطره گذاشت برامون !
بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن.
حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه.
لحظه لحظه هامو رصد میکنه.
دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم.
(ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود...
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...)
هعی آقاجون!
کجا رفتی تنها گذاشتی مارو.
حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم.
رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز.
بعد چند دقیقه صداش در اومد.
دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش.
تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده.
کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم.
بیخیال چایی شدم.
رفتم و دوباره نشستم سر جام
ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم.
الهی من قربون اون شکل ماهت
دلم تنگ شده واست!
احساس ضعف میکردم از گرسنگی.
ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم.
پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم
__
فاطمه:
یک هفته گذشته بود.
بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون .
مصطفی هم منو بلاک کرده بود.
فکرکنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو...
بهتر!
هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم.
اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط.
داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته
یه فیلم آپلود کرده بود.
صبر کردم تا لود شه.
مداحی بود.
ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت.
انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود.
از عمق وجودش میخوند!
ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود.
کوتاه بود و دردناک.
فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم
صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم.
کم پیش میومد مداحی گوش کنم
راستش اصلا گوش نمیکردم.
خیلی خوشم نمیومد.
ولی این یکی یه جور خاصی نشسته بود به دلم.
شاید بخاطر شعر یا نوع خوندش بود
بیخیالش نشدم.
رفتم دایرکت محسن وگفتم:
+سلام ببخشید.میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید؟
تو پیج ها میگشتم تا جواب بده
۵ دقیقه بعد گفت:
+سلام به این آی دی پیام بدید.
یه آی دی ای رو فرستاد.
تلگرامم رو باز کردم و براش یه نقطه فرستادم.
یادم افتاد
اسم تو تلگرامم اسم خودمه.
سریع تغییرش دادم.
چند لحظه بعد یه فایل برام ارسال شد.
پایینش نوشته بود"فایل صوتیش!"
دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم
از اون موقع به بعد قفل شدم رو این مداحی
گذاشتمش رو اهنگ زنگم
این چند وقتی که بابا زندونیمکرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال ا