#تمناي_وجودم
#قسمت_هشتادوچهارم
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیوفتم .
شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی .
نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن
شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن .
بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز .
امیر : نصفه یا درسته
اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس
با لبخند گفت : بلاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم .
بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد
شیطونه میگه کاری کنم خوش مزگی از یادش بره .
شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بد عنوقی نکن .
-فقط به خاطر تو .
بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یه اونی که پشت دوربینه .
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد .
شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر
-خراب شد یکی دیگه
رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته .
-نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن
ایندفه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت
امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم .شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده
-همون موقع پاکش کردم
-چرا؟ خب میزاشتی ببینم
-چشم بسته تو که دیدن نداشت .
بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم .
من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون
سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملامیتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم
باصدای دست وسوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا ونیماعاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هردوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دخترها و پسرها وسط سالن ریختن ومشغول رقص شدن .
انگارفقط منتظربودن انها روی صندلی بنشینن.
به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود.
-تنهایی ؟
-بهمن با بچه ها رفتن برای کاری .اوناهاشن امدن .
اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها.
خندیدم .شایان گفت :علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی
-علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن.
همه زدیم زیرخنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگارتا همین چند دقیقه پیش میخواستم سربه تنش نباشه.
دوباره سر و کله این المیرا بایه دختر دیگه پیدا شد.
کنار امیرکه روبروی من وایساده بود گفت :نمیایی امیرجان
-کجا؟
دختر بغل دستی امیر گفت :خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم.
داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟
فقط نگاهش کردم .دختربغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد وگفت :شما مستانه هستید
درسته؟
-بله
-من نیلوفرم .دختردایی شیوا .تعریف شمارو ازشیوا زیادشنیدم
-ممنون
المیرایه تابی به گردنش اومد وگفت: این تعریفها باشه برای بعد
نیلوفرمتعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و روبه امیرگفت: بریم امیر جان
-نه، الان نه
ازچهره المیرا مشخص بودازجواب امیر خوشش نیومده برای همین بااخم انجا روترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت.
علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟
منتظرعکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمیدحرف درستی نزده
شایان گفت :من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد
علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••