🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_هشتاد_هفت
#شهدا_راه_نجات
ساعت ۹:۳۰-۱۰ از خونه زینب جان اینا رفتیم
ساعت ده و ربع به اون به پسره الدنگ پیام دادم 😡😡
ببین آقا من همسر خانم محمدی ام فردا ساعت ۵همون کافی شاپ باش
راس ۵ تو کافی شاپ آماده بودم
یه پسر که شبیه همه چیز بود الا مرد
جلوم نشست با حالت مسخره ای گفت :سلام اخوی 😂😂
زینب با چند نفره همزمان 😂😂😂
دستمو کوبیدم رو میز گفتم ببین آقای بظاهر مرد
اگه با همکارام نیومدم دم در خونتون به فکر آبروت بودم
یقه اش رو گرفتم تو دستم گفتم پس بفهم و عکس خانم منو حذف کن
به اسم حضرت زهرا(س)بفهمم هرجای عالم پات چپ گذاشتی
گردنت قلم میکنم
فهمیدی حیوان کثیف 😡😡😡
پسره رنگ رخش پرید
با ترس لرز عکسو پاک کرد
اومد پاشه بره گفتم فهمیدی که حق نداری برای هیچ دختری دردسر درست کنی
حالاهم برو تا نکشتمت
بی غیرت
الحمدالله حل شد خیالم راحت بود دیگه
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌸🌸🌸🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662