eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
دود از کله ام بلند شد. عاطفه هنوز خیلی بچه بود، داشت درس می خوند. کلی نقشه و رویا براي آینده اش داشتیم. چند هفته بعد دوباره نعمت این بار با پسر و زنش به خانۀ ما آمدند. یک کله قند بزرگ هم دستشان گرفته بودند. پسر نعمت،خداداد، پسر شر و خلافی بود. تو میدون ده با چند تا بدتر از خودش می ایستاد و به زن و دختر مردم متلک می گفت. دله دزدي می کرد و تازگی ها سیگاري هم شده بود. دلم راضی نبود دختر دسته گلم رو که خیلی هم خوشگل و خوش قد و بالا بود به دست پسر نعمت بدم. مثل همیشه از دست من کاري بر نیامد. اما انقدر رفت و آمد کردند و به صفر فشار آوردند که قرض ما رو بده و سر راه عاطفه را گرفتند تا آخر صفر راضی شد. عاطفه بیچاره، هیچ حرفی نمی زد نه می گفت « ها » نه می گفت« نا ».خوب بیچاره فکر می کرد ننه و آقاش، صلاحش رو می خوان. براي دختره ، عروسی گرفتند و هر چی صفر گفت بذارید چند وقتی عقد کرده بمونه، قبول نکردند و گفتند اگه واسه خاطر جهیزیه است، هیچی نمی خوایم. شب عروسی، دیگه طاقت بچه ام طاق شد و به گریه افتاد. دستش رو به زور از دست من درآوردن و با خودشون بردن، هر چی التماس کردیم که بذارید شب اول ما هم خونه اش بمونیم، قبول نکردند. آخرش مادر داماد با لحن پر نازي گفت: - شما برید. نترسید! این دختر معلومه دختره!گلی به هق هق افتاد. نمی دانستم باید چه کار می کردم. دستمال تمیزي از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم، گرفت و اشک هایش را پاك کرد و با لحن دردمندي گفت:- دختر بیچاره منو با وحشى گرى هایى که بعدا دهن به دهن به گوشم رسید به حجله بردند و شوهرش تقریبا بهش * کرد. تا چند روز بیمارستان شهر خوابید تا بخیه هاش خوب بشه، اما دیگه عاطفه ما عاطفه نشد که نشد. از زبون رفته بود، به یک نقطه خیره مى موند و هیچى نمى گفت. هر چى التماس کردم، به پاى مادر و پدر شوهرش افتادم که چند وقتى بچه ام بیاد پیش خودم بمونه، قبول نکردند. مى گفتند این هم مثل همۀ دختراى دیگه، عادت مى کنه! اما بچه ام عادت نکرد. از خواهراى خداداد می شنیدم که مى گفتند تا شب مى شه و خداداد مى خواد بره طرفش، جیغ مى کشه و گریه و مى کنه. انقدر مامان و بابا مى گه تا کار شوهرش تموم بشه و دوباره مثل یک تکه گوشت مى افته توجاش تا فردا شب! مى شنیدم که پشت سرش لغز مى خوندن که دختره جنى است و ناز داره. راه مى رفتند و مى گفتند واه واه واه! دختر دهاتى چه نازى داره! این کارا رو مى کنه که نازشو بکشن. خون دل مى خوردم و حرفى نمى زدم. هر بار مى رفتم دیدن بچه ام، از لاغرى و زردى پوستش وحشت مى کردم. هرچى خواهش مى کردم چند وقتى بذارن بیاد پیش ما، قبول نمى کردند. صفر هم مثل دیوونه ها شب تا صبح راه مى رفت و با خودش حرف مى زد. عاقبت یک روز صبح، یکی از برادران خداداد، دوان دوان آمد دم خانه و با فریاد از صفر خواست که خودش رو برسونه. هنوز صداش تو گوشمه، داد مى زد: عاطفه خانوم، نفت ریخته رو خودش، آتیش زده! واى که چه کشیدم! سر برهنه و پا برهنه نفهمیدم چطور خودم را به خانه شان رساندم. توى حیاط، پتویى را گلوله کرده بودند. هنوزاز پتو دود بلند مى شد. صفر افتاده بود وسط حیاط، رفتم جلو و پتو را باز کردم. واى که خدا براى گرگ بیابون هم نخواد این روز رو! بچه ام جزغاله شده بود. تمام گوشت و پوست و موهاش سوخته بود.اصلا صورتش پیدا نبود. همون لحظه هم مى دونستم که بچه ام راحت شده، اما باز داد زدم برید دکتر بیارید... بعد مادر خداداد آمد وسط حیاط، دستانش رو بلند مى کرد و مى کوبید تو سرش، جیغ مى زد: دخترة پدر سوخته، آبرومون رو برد. بى شرف این کارو کرد که مارو سرشکسته کنه...دیگه شمر جلو دارم نبود، مثل ببر وحشى شده بودم. رفتم جلو و گیس هاى مادر خداداد را دور دستم پیچوندم. همانطورکه نفرین مى کردم مى کوبیدمش به در و دیوار، بعد خداداد پرید جلو که مادرش رو نجات بده، نمى دونم چه قدرتى پیدا کرده بودم، پریدم بهش، آنقدر پنجول کشیدم و گازش گرفتم که تیکه تیکه شد. چشمانش رو با این ناخن هام درآوردم. چنان گاز مى گرفتم و چنگ مى انداختم که انگار دارم انتقام دخترم رو ازش مى گیرم. وقتی افتاد چند بار با لگد زدم وسط پاهاش، نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره، هیچکس جلودارم نبود. انقدر زدمش که دلم خنک شد و از حال رفتم. از شهر مأمور آمد، کلانتري آمد، اما نگاه به من و صفر که می کردن، با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودند، نمی توانستند حرفی بهم بزنند. پزشکی قانونی اومد و بعد از یک عالم دنگ و فنگ جواز دفن جگر گوشه ام رو صادر کردن،اما دلم خنک شد که خداداد رو هم از مردي انداختم. داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662