🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_دوم
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
_چیزی برای فکر کردن نیست.
_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.
_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی..
_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم.
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.
مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.
_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟
_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟
_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟
حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟
روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.
***
آن روز، روز خاصی بود برای هدی.
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.
به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید.
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد.
سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند.
هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.
امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀🔆🌀
╔═...💕💕.#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_دوم
❈◉🍁🌹
رفتم داخل اتاق زینب و درو بستم ...
محسن ـ خواهش میکنم یکی فرزانه خانم رو صدا بزنه من هنوز حرفام تموم نشده ...
زینب ـ صبر کنید من خودم میرم دنبالش...زینب درو باز کردو وارد اتاق شد من در حالی که چادر به سرم بود زمین کنار تخت نشسته بودم.
دستام و گذاشته بودم رو تخت و سرم هم رو دستام بود ....
زینب کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونم و اروم گفت: فرزانه الهی قربونت بشم چرا اومدی اینجا....
اقا محسن خواست که صدات کنم
هنوز حرفاش تموم نشده
پاشو بریم، ابجی تورو خدا ردش نکن
مگه تو عباس و دوست نداری
پس بیا و به وصیت داداش عمل کن
سرمو بلند کردم با چشای اشک الود نگاهش کردم نه زینب فعلا میخوام یه خرده با خودم خلوت کنم میشه ابجی تنهام بزاری حالم خوش نیست...
اخه بیرون منتظرتن فرزانه چی بهشون بگم ؟؟.
هیچی بهشون بگوو فرزانه حالش خوب نیست نیاز داره یه خرده فکر کنه
زینب بلند شد باشه ابجی بهشون میگم ...
زینب که از اتاق خارج شد زدم زیر گریه ...
زینب اومد پیش مهمونا و گفت فرزانه الان یه خرده حالش خوش نیست خواست که یه خورده با خودش خلوت کنه...
محسن ـ اما من هنوز نتونستم حرفامو کامل بهش بزنم ...
مامانم ـ ببخش محسن جان ، ولی فرزانه یه خرده نیاز داره که فکر کنه اون داره شرایط سختی رو میگذرونه...
بمیرم براش هنوز نتونسته با مرگ عباس کنار بیاد مدام خاطرات با عباس جلو چشمشه و ناراحتش میکنه...
بهش حق بدین از طرفیم که بچه و همین موضوع وصیت نامه دیگه بیشتر رنجش میده اون نمیتونه تو زمان کم با همه اینا کنار بیاد ...
عمو ـ درسته حق با زن عموته پسرم
باید بهش فرصت بدیم فقط زمانه که حلال تمام مشکلاته تو هم صبور باش
زینب ـ ما جای فرزانه نیستیم ولی خدا میدونه چی داره میکشه تو قلبش چی میگذره زینب زد زیر گریه و گفت من خیلی نگرانشم ...😭😭😭
زن عمو رو به احمد اقا و معصومه خانم کرد و گفت : من یه معذرت خواهی بهتون بدهکارم راستش محسن پسرم خبر نداشت که من چه قولی به شما دادم زمانیم که فهمید خیلی دلخور شد که قبلش باهاش مشورت نکردم البته منم خبر نداشتم از موضوع وصیت نامه ....
این وسط شما و زینب جان اذیت شدین تورو خدا ببخشین ...
زن عمو همین طور که مشغول حرف زدن بود گوشی محسن به صدا در اومد....
الووو .... سلام خوبی داداش
ممنون .... ماااا الان خونه احمد اقا هستیم ...شما کجایین ...
اهااان رسیدین باشه باشه ماهم الان میایم ....خدا حافظ....
عموـ پسرم مرتضی بود؟؟؟
اره بابا تازه رسیدن پشت درن ...
الانم تو ماشین نشستن ...ـ اگه کاری ندارین بریم ...
باشه پسرم ... احمد اقا حاج خانم ببخشید مزاحم شدیم به شما کلی زحمت دادیم ... پسرم از شمال برگشتن قرار بود برای مجلس خاستگاری حضور داشته باشن متاسفانه نتونستن خودشونو برسونن الانم که پشت در منتظر ما هستن
اگه امری ندارین ما مرخص بشیم....
احمد اقا ـ خواهش میکنم شما بزرگوارین صاحب اختیارین ....
عمو اینا بلند شدن و رفتن ....
مامان اومد داخل اتاق رو تخت نشست و دستشو کشید به سرم فرزانه جان دخترم ... اما من خوابم برده بود مامان سرمو اروم بلند کرد و صورتمو دید که من خوابیده بودم
پا شد و منو اروم گذاشت رو تخت پیشونیمو بوسید و گفت : مامان برات بمیره با این سن کمت چه روزایی رو میگذرونی...
بلند شدو اتاق و ترک کرد...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_دومــ
✍آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم.
و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم.
اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد..
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست..
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره..
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته..
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیکو پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش..
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_دومـــ
✍برنامه شروع شد افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون شروع به رزومه دادن می کردن
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم ... هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم انگار مغزم خواب رفته بود نوبت به من نزدیک تر می شد ... و لیست کارها و رزومه هر کدوم بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل نوبت من رسید قلبم، وسط دهنم می زد چی برای گفتن داشتم؟هیچی
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن ...
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم
- مهران فضلی هستم از مشهد و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود
- این همه سال از خدا عمر گرفتی تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟ هیچی حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم روی اونها هم سایه انداخته بود یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود ...
برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم ...
هر کدوم رو که می نوشتم مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت این خصلت رو از بچگی داشتم مومن، ناله نمی کنه این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن هر مشکلی، راه حلی داشت فقط باید پیداش می کردیم
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من
بدجور جا خورده بودم توی اون شرایط وسط حرف یه نفر دیگه
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم
- نه حاج آقا از محضر بزرگان استفاده می کنیم با لبخند خاصی بهم خیره شدانگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود نشست بود عادی و خودمونی
- پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد
- چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟
دوباره نگاهم توی جمع چرخید هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو
- بسم الله الرحمن الرحیم ...
با عرض پوزش از جمع مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف بعد از 3، 4 نفر اول مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم
سالن، سکوت مطلق بود که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست
- خوب خودت شروع کن هر کی پیشنهاد میده خودش باید اولین نفر باشه اون پشت، چی می نوشتی؟
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم هنوز خیلی خامه باید روشون کار کنم اشکال نداره بگو همین جا روش کار می کنیم خودمون واست می پزیمش ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت بسم الله گفتم و شروع کردم مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن و آقای مرتضوی در حال نوشتن حرف های جمع بود
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم کاملا له شده بودم اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼