🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
وارد خانه شد و قهوه ای برای خودش درست کرد. مشغول رسیدگی به درس هایش بود که زنگ خانه اش به صدا درآمد.
آیفون را برداشت و گفت: بله بفرمایین.
_سلام مهرزادم درو باز کن.
او دختری مجرد و تنها بود. همینطور هم پشت سرش هزاران حرف بود و نگاه های همه کنجکاوانه بود بنابراین نباید می گذاشت مهرزاد وارد ساختمان شود.
_ سلام نه نمیشه. چی کار دارین؟
_ اومدم ببینمت نترس کاریت ندارم میخوام فقط احوالتو بپرسم.
_ خوبم.
_ لااقل بیا پایین حرف بزنیم.
_ آقا مهرزاد برین لطفا. نمی خوام کسی اینجا ببینتتون.
_ باشه میرم فقط... فقط خواستم بدونی دلم برات خیلی تنگ شده. کاری چیزی داشتی تارف نکن حتما بگو بهم.
_ ممنونم سلام به مارال برسونین.
_ باشه... خدافظ.
مهرزاد که رفت حورا نفس عمیقی کشید.
زندگی حورا داشت روی روال می افتاد.
دیگر خبری از کنایه و اضافی بودن و تحقیر نبود.
خانه اش هرچند خیلی بزرگ نبود ولی احساس راحتی و آرامش به حورامی داد
اما پچ پچ هایی که به گوشش می رسید آزارش میداد.
یک روز که از کلاس برمی گشت با همسایه اش روبرو شد. اجبارا سلامی زیرلب گفت و خواست که سریع تربرود. ازطرز نگاه و جوابش مشخص بود که همسایه کنجکاوی است.
سلام حورا را جواب داد وگفت: ببخشید شما تنها زندگی می کنین؟
حورا گفت:چطور؟
_آخه یک دختر تک و تنها درست نیست کنار ما که خانواده داریم زندگی کنه.
حورا از حرف او حسابی جا خورد.
مگر انسان هاچقدرمی توانند بدبین باشند نسبت به دختری معصوم و بی آزار که تازه دارد به آرامش کوچکی می رسد؟
مگر او چقدر صبر داشت که بعد آن همه عذاب باید این حرف هارا می شنید.
مودبانه سری تکان داد و گفت:درست نیست که درباره بندگان خدا بدون اینکه چیزی بدونیم قضاوت کنیم خانوم.
و سریع محل راترک کرد و رفت.
به خانه ک رسید انگار دلش از همه عالم و آدم گرفته بود.
"همهی آدما واسه خودشون دوتا دنیا دارن! دنیایی که اونارو به شما متصل می کنه، که باعث میشه با آدمای دیگه نشست و برخاست کنن، بخندن، برقصن و پابهپای بقیه لذت ببرن.
اما دنیای دیگه ای هم هست به اسم تنهایی که اتصال اونارو با بقیه دنیا قطع میکنه! اونوقته که یاد میگیرن تنهایی لذت ببرن، گریه کنن، با صدای بلند کتاب بخونن، زیر تموم بارونا تنهایی راه برن، یکی یکی دونه های برف رو بشمارن و هرروز صدبار به شمعدونی ها آب بدن.
هر آدمی مرزی بین دو تا دنیاش تعیین کرده. اما میدونی مشکل از کجا شروع میشه؟ وقتی آدمی عاشق تنهاییش بشه. اون آدم محکوم به نابودیه!"
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_هشتاد_و_هشتم
❈◉🍁🌹
برای بار دوم چایی اوردم
این بار محسن بهم لبخند زد منم یه لبخند ملایمی بهش زدم
اخر مجلس زن عمو از کیفش یه جعبه کوچیک در اورد و اومد سمتم و بازش کرد... توش یه انگشتر بود
انگشترو به عنوانه نشون انگشتم انداخت بعد منو بوسید
و بغلم کرد
فدای عروس گلم بشم ان شاالله
یه عمر خوشبختی نصیبتون بشه . بعد اخرای مجلس قرار شد که فردا یه وقت برای عقد بگیریم ....
فردای اون روز منو مامان و محسن سه نفری رفتیم محضر .
خیلی شلوغ بود سه چهار خانواده برای عقد اومده بودن
ماهم منتظر نشستیم تا نوبتمون بشه . چشمام به عروس و دامادا بود که چقدر خوشحال بودن ...
رفتم تو فکر یاد خودمو عباس افتادم منم مثل این دخترا ذوق میکردم ولی نمیدونستم که عمر زندگی مشترکمون مثل عمر گل کوتاهه😔😔
بالاخره نوبت ما رسید بلند شدیم تا بریم داخل اتاق ...
محسن از روی احترام درو برامون بازکرد خواست که اول ما وارد بشیم بعد خودش پشت سر ما اومد ...
سلام دادیمو نشستیم
محسن قضیه عقدو برای عاقد توضیح داد بعد مامان اروم به محسن گفت :
اقا محسن اگه میشه قضیه بارداری فرزانه روهم بگین ..
چشم زن عمو
محسن ـ ببخشید حاج اقا مطلبی هست که فکر کنم بهتره بدونید طبق چیزایی که گفتم دختر عموی بنده از همسر شهیدشون باردار هستن و الان
حدودا شاید ۳ماهشون باشه
میخواستم بدونم مشکلی برای عقد نداره...؟؟؟؟
حاج اقا بعده یه خرده مکث کردن گفت که این امکان نیست و بهتره بعد از فارغ شدن خانم صورت بگیره
محسن ـ یعنی حاج اقا هیچ راهی نداره اخه همه ی اطرافیان موافق این ازدواج هستن ....
ببین پسرم درسته شماها موافقید ولی شرعا امکانش نیست پس بهتره بعد از بدنیا اومدن بچه عقد صورت بگیره...
ما یه خرده از شنیدن این موضوع پکر شدیم و از محضر خارج شدیم
مامان ـ خب حالا باید چیکار کنیم ؟؟؟
محسن ـ والا زن عمو من مشکلی ندارم مهم اینکه این وصلت صورت بگیره...
هر چقدرم که طول بکشه بازم من منتظر میمونم
دختر عمو شما چی قبول میکنیدکه تا اون زمان منتظر بمونیم ؟؟؟!!!
بله برای منم فرقی نداره...
محسن ـ خب پس همه چیز حل شد فقط مونده به بابا اینا و بقیه خبر بدیم
بین راه از محسن جدا شدیم ما رفتیم مطب دکتر محسنم رفت خونشون
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتم
✍“یاعلی” را که از دهانم شنید، لبهایش متبسم شد.. چشمانش خندید.. و نفس شوق زده اش را با صدا بیرون داد کشتین ما رو خدایی.. از برگردوندنِ مناطق اشغال شده سختتر بود..
سر بلند کرد. چشمانش را دیدم.. اما مسیرِ نگاهش باز هم مرا هدف نمیگرفت..
یعنی میشد که در پنجره ی چشمانم زل بزند؟
شکلاتِ جدا شده از پوست را به طرفم گرفت واجب شد دهنمونو شیرین کنیم.. بفرمایید. با اجازه من برم این خبر مسرت بخش رو به دانیال بدم تا حساب کار دستش بیاد..
میشد کنارِ این مذهبی هایِ بی ترمز بود و نخندید؟
با دست به بیرون رفتن از اتاق دعوتم کرد و خودش پشتِ سرم به راه افتاد.
نمیدانم چه خاصیتی در اکسیژن ایران وجود دارد که شرم را به وجودت تزریق میکند.
و منِ آلمان نشینِ سابق، برایِ اولین بار به رسم دخترکانِ ایرانی با هر قدم به سمت سالن خجالت کشیدم و صورت صورت گونه سرخ کردم.
هنوز در تیررسِ نگاهِ سالن نشینان قرار نگرفته بودم که زمزمه ی امیرمهدی را زیر گوشم شنیدم این روسری خیلی بهتون میاد..دستِ کسی که خریده درد نکنه..
یک پارچه حرارت شدم و ایستادم. اصلا مگر من را دیده بود یا میدانست چه شکلی ام؟
بی توجه به میخکوبی ام از کنارم عبور کرد. با سینه ایی جلو داده و لبخندی پیروزمندانه که در نیم رخش میشد تماشا کرد.
یک قدم جلوتر از من ایستاد و در دروبین نگاهِ منتظران قرار گرفت.
شیطنتِ عجیبش یارایِ حرکت را از پاهایم دزدیده بود به همین خاطر ندیدم چه ژستی به چهره اش داد که پروین، فاطمه خانم و دانیال، به محضِ ورودش به سالن با خوشحالی صلوات فرستادند و مبارک باد، حواله ی مان کردند.
و این آغازی شد برایِ هجومِ زندگی،هر چند کوتاه..
آن شب، تاریخِ عقد برایِ چند روز بعد مشخص شد و من برایِ اولین بار با تمامِ ترس از شدت خوشحالی روی زمین راه نمیرفتم.
فاطمه خانم فردایِ آن شب، برایِ خرید پارچه و دوخت لباس به خانه مان آمد و مادرانه هایش را بی منت و ادعا، به وجودم پاشید.
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و با حالا هر برشِ پارچه، صورتم را میبوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محضه خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم.
پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام میداد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیرمهدی اولاد پیغمبرست.. که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم..
و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟
بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را..
چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدن نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفه گی..
دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود.
صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه ی مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند.
هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبولهایِ استرسِ خونم بیشتر میشد.
و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم میآمد، اما نیامد..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_هـشـتـاد_و_هـفـتــم ✍سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کر
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـشـتـاد_و_هـشـتـم
✍دردهای گذشته همه با هم بهم هجوم آورده بود اون روز عاشورا کابووس های بی امانم و حالا
دیگه حال، حال خودم نبود بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم کسی زیاد بهم کار نمی داد همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب آرامگاه احمد بن اسحاق وکیل امام حسن عسکری
از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه اش دو داشت شهید "حشمت الله امینی"
این اسم فراتر از اسم بود آرزو و آمال من بود رسیدن و جا نموندن بود تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت آرزویی که توی مهران با التماس و اشک، فریاد زده بودم
اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟همون طور ایستاده بودم توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام ...
- داداش اسم دارم به خدا مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام
خندید دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی صحن رو دور بزن برو از سمت در خواهران خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره
با دلخوری بهش نگاه کردم
- اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته داداش هم خودت پا داری هم موبایل زنگ زدی جوابنداد، خودت برو تازه این همه خانم اینجاست
به یکی از خانم ها پیغام دادم ما رو کاشت رفت که بیاد خودش هم که برنمی داره بعد از نماز حرکت می کنیم بجنب که تنها بیکار اینجا تویی یه ساعته زل زدی به ساختمون
آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که ...
نفسم برید و نشستم زمین
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼