eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم ب طرف شیوا میرفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد . خدا سایه ات رو از سر م کم نکنه مرد که با دست پر اومدی.... امیر : غذا که نخوردید ؟ نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم . تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی ! شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی . -حالا یکی بیاد این غذا ها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم . شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری .... رفتم جلو و گفتم : بدید من سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم. -چته شیوا .کمرم خرد شد - ا ... تو پشت در بودی . فقط نگاهش کردم . امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟ -عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ....بوش همه جا رو برداشته که کبابه . -آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین . -رو که رو نیست . ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم . شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چه کار کردی شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی . همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شروع به خوردن غذا کردیم دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی . یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشاءالله شام عروسیت . امیر هم بلند گفت: الهی آمین نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری . ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌