eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟ +نه صد در صد _چرا؟! +چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده _بجز این مورد +قول شرف ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟ _نمی دونم +وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟ در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: _بهتری دخترم؟ +سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم _علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟ +مرسی _بگو الحمدالله و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید: +پناه تا داغه بخور _چی هست؟ +جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه _ممنون +وای مامان فهمیدی چه خبره؟ به من نگاه می کند و می پرسد: _اجازه هست بگم؟ +چی رو؟ _ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم. دست هایش را بهم می کوبد و می گوید: +مامان!امروز یه کشف تازه کردم _ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟ +باورتون نمیشه اگه بگم _خب حتما باید جون به لب کنی منو؟ +خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس! _وا مامان تعجب نکردی؟ +نه _چرا؟! به صورتم نگاه می کند و می گوید: +چون جدید نیست،می دونستم. دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند: _چی؟! +نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد: _همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟ +نه صد در صد _چرا؟! +چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده _بجز این مورد +قول شرف ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟ _نمی دونم +وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟ در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: _بهتری دخترم؟ +سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم _علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟ +مرسی _بگو الحمدالله و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید: +پناه تا داغه بخور _چی هست؟ +جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه _ممنون +وای مامان فهمیدی چه خبره؟ به من نگاه می کند و می پرسد: _اجازه هست بگم؟ +چی رو؟ _ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم. دست هایش را بهم می کوبد و می گوید: +مامان!امروز یه کشف تازه کردم _ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟ +باورتون نمیشه اگه بگم _خب حتما باید جون به لب کنی منو؟ +خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس! _وا مامان تعجب نکردی؟ +نه _چرا؟! به صورتم نگاه می کند و می گوید: +چون جدید نیست،می دونستم. دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند: _چی؟! +نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد: _همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
https://eitaa.com/dastah1224/3818 ادامه داستان 👆🏻قسمت قبل ○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥 : ✍من ترسو نیستم . 💐برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… . 💐حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها … – باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو … 💐– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم … 💐و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … . – فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ … 💐– محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … . 💐– احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … . 💐اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود … وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود … آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود . ✍ادامه دارد.... 👇🏻 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سکوتی عجیب چیزی محکم به زمین کوبیده شد جراتی محضه باز کردنِ چشمانم نبود نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام چشمانم را باز کردم همه جا تار بود برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم کمی سرم را چرخاندم صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد زبانم بند آمده بود هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد مهره ی سوخته بود داشت کار دستمون میداد و با آرامش از اتاق بیرون رفت تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود دوست داشتم جیغ بکشم اما آن هم محال بود حسام به زور خود را از زمین کند شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست نفس بکش آروم آروم نفس بکش نمیتواستم چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد ناگهان فریاد زدبهت میگم نفس بکش و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند ریه هایم هوا را به کام کشید چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود حسام رو به روی صورتم قرار گرفت دستانش را بلند کرد سارا فقط به من نگاه کن اونورو نگاه نکن سارا حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند آروم باش میدونم خدارو قبول نداری اما یه بار امتحانش کن خدا؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته بی هیچ ستونی بی هیچ پایه ایی و هر آن امکانِ آوار شدن دارد نیاز نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند برای اولین بار خدا را صدا زدم با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم خواستم بودنش را ثابت کند من دانیال را سالم میخواستم پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب خنده بر لبهایم جا خشک کرد چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت سرو صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد صدایش از ته چاه به گوش میرسید شرع شد ناگهان در با لگد محکمی باز شد و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق .. ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺖ ، ﮐﺎﺵ ..… ﮐﺎﺵ ..… ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩآﻭﺭﯼ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﺟﺮآﻭﺭ ﺭﻭ . ﺍﺻﻼ ﭼﻪ ﺭﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺩﺍﺷﺖ ؟ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺑﻄﺶ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ..… ﮐﻪ ..… ﻧﮑﻨﻪ ﻋﻤﻮ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﺍﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﻋﻤﻮ ﻣﻨﻮ ﻣﺜﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ . آﺭﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺷﺖ . ﺁﺭﻣﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻋﻤﺮﺍ ﻋﻤﺮﺍ نیومده. ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﻮ ؟ _ آﺭﻩ . ﺑﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺎﺭﯾﺪﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺭﯾﺨﺘﯽ ؟ ﺍﻭﻥ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻗﺼﺪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ ﺑﺸﻪ . ﭘﺲ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩﻡ . . . . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺷﺪ ﻭ ﻏﺮﻏﺮﺍﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ . ﯾﻪ ﭼﺸﻤﻤﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻤﺪﻣﻮ ﻭﺍﺭﺳﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . _ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯿﮕﺮﺩﯼ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﻪ ﻋﺠﺐ . ﻟﺒﺎﺳﺎﺗﻮ ﮐﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ؟ _ ﻟﺒﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﯿﺪ ﮔﺮﻓﺘﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : آﺭﻩ . ﭘﺎﺷﻮ ﭘﺎﺷﻮ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ . _ ﮐﺠﺎ؟؟؟؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺍﯾﻨﺎ . ﺷﺒﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ . _ ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ . ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺎﺷﺪﻡ . ﻟﺒﺎﺳﺎﻣﻮ ﭘﻮﺷﯿﺪﻡ ﻭ ﺣﺎﺿﺮﺷﺪﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :زینب ﺑﺪﻭ ﺩﯾﺮﺷﺪ . _ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺳﻮﻭﻭﻭﺕ ﺑﻠﻨﺪﯼ ﮐﺸﯿﺪﻡ . _ ﮐﯽ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﻫﻮ؟ ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﮐﺮﺩﯼ ﺧﺎﻥ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﺧﺒﺮﯾﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺷﺎﯾﺪ .… _ ﺟﻮﻥ من؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻫﺎ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ . _ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ _ چیییی؟! ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﭼﺘﻪ ﺗﻮ؟ _ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﻣﺮﺩﯾﺪ . ﺑﯽ ﺧﺒﺮ؟ ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﺑﺎﺑﺎ : آﺧﻪ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . _ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺎﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭘﺲ ﻣﻨﻢ ﻧﻤﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻭ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺷﻮﻧﺸﻮ ﺑﺎﻻ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ . _ ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﺑﺮﯾﻢ ﺧﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﺪﺍﯼ آﺑﺠﯿﻢ. _ ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﺫﻭﻗﯿﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺖ. ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻓﺎﻃﻤﺲ؟ _ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺍﯼ ﺿﺎﯾﻊ ﮔﻞ ﭘﺴﺮﺗﻮﻥ . ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻼ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ . ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺘﺮﮐﯿﺪﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ . ﯾﻌﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﯿﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﻨﻮ ﮐﺸﺘﻪ . . . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭ . _ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﮐﻤﮏ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ . ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺮﺧﻮﻧﻪ . ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﯿﺰﯼ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﯿﺜﯿﺘﻢ ﻧﺮﻩ _ ﭘﺮﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﻡ . ﻫﺎ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ . _ ﺍﺥ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﮕﺮﺩﻡ . ﺧﻮﺩﺗﻢ ﮐﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ . ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﯿﺪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺴﺎﺯﯾﺪ _ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﻋﻤﻮ . _ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﺰ . ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﻣﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﮐﻤﮏ . _ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ _ ﺑﺮﻭ از ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺟﻤﻊ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎﺧﯿﺮﻣﻮﻥ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﭘﯿﺶ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﺩ . ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓