eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان دوست داره که داره ...بجهنم ....مستانه قاط زدی ...نه اینکه هرکس از قیافه و شکل و شمایلت تعریف کرده ،اینه که توقعت زیاد شده...آخه اون چرا باید فکر تو رو مشغول کنه ....مگه جز اعصاب خورد کردن تو ,کاری هم بلده .با اون شوخی های بیمزه و مسخره ش ....به خودت بیا ....آفرین دختر خوب . دوباره چشمم رو بستم .دوباره تصویر امیر جلوی چشمم نمایان شد .چشمم رو باز کردم ای تو روحت امیر. چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمم رو بستم و انقدر شعر ( خوشا به حالت ای روستایی) رو برای خودم تکرار کردم تا خوابم برد صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد . یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم . بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم . از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین . آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟ یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت . چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه . از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله. -خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو گفتم:پس من میرم حاضر شم . مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی -اشتها ندارم ،مامان -اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی -میرم تو شرکت یه چیزی میخورم بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم. سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا -یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره -خب اگه اینطوریه نرو شرکت -نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم —---------------- شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم . لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه -اره فقط یه دفه سرم گیج رفت -رنگت پریده ... -فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم. -زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره -آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم -خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟ -نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم -نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه ها. -تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی این رو گفت و رفت بیرون میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید اصلا حوصلش رو نداشتم . از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم . مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه . نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم . این داستان ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 عمه ازش خوشت اومده آره اما در مورد دوست داشتن مطمین نیستم عمه تا حالا عاشق نشدی نه بهم خندید که هول شدم و گفتم نمیدونم چی شده دوست دارم همه ش باهاش حرف بزنم عمه پس برای حرف زدن با اون اومدی نه میخوام شما رو بهتر بشناسم عمه تو از اونایی هستی که هرجا میری زیادی خودتو درگیر میکنی این برات خوب نیس ممکنه کار دست بده یه چیزی ازتون میخوام عمه چی میخوای عزیزم اجازه دارم به رکسانا خانم تلفن بزنم خندید وگفت دیدی درست گفتم انگار کار دستت داده شده سرم رو انداختم پایین که گفت خجالت نکش خجالت نداره تا زمانی که همه چیز پاک باشه بعد نگاهم کرد که گفتم میفهمم چی میگین دوباره بهم خندید و ته چایی ش رو خورد وبه عقب مبل تکیه داد وگفت خسته تر از اونی هستم که بخوام نقالی کنم اما چیزی رو شروع کردم نمیتونم بی نتیجه ولش کنم یه نفس عمیق کشید و گفت شماره اینجا رو از خودش بگیر از خودشم بپرس که میخواد بهش زنگ بزنی یا نه سرمو تکون دادم یه خرده نگاهم کرد و گفت وردار یه میوه پوست بکن ممنون میل ندارم عمه برای من پوست بکن یه موز برداشتم و پوستش رو کندم و با چاقو تیکه تیکه ش کردم و گذاشتم جلوش که یه دونه خودش ورداشت و بشقاب رو گذاشت جلو من و گفت توام بخور یه تیکه گذاشتم دهنم که یه سیگار روشن کرد و چند تا پک زد و بعد خیره شد به من و یه خرده بعد گفت ببین اول صحبت هام بهت گفتم این دفعه قضیه برعکسه باید بچه هامون بزرگتراشونو بفهمن و درک کنن گوشی دست ته سرمو تکون دادم که یه نفسی کشید و سیگارش رو خاموش کرد و گفت داستان زندگی خانواده منم اینطوری گذشت مادربزرگم بعد از اون جریان عروسی ش در اتاق خواب و قفل میکنه و هیچکس رو توش راه نمیده یکی دو روزم که لب به هیچی نمیزنه و بعدشم که گرسنگی و تشنگی بهش فشار میاره فقط اجازه میده که خدمتکارا سینی غذاش رو براشون بذارن پشت در اتاقش و برن دنبال کارشون و اونم ورداره بخوره آقایی که شما باشین تا دو سه هفته ای این بساط برقرار بوده خدمتکارا آب و دونش رو میبردن میذاشتن پشت در اتاقش و دیگه هیچکس کاری به کارش نداشته یعنی پدر بزرگم فکر میکرده که این جریان یه ضربه روحی بزرگ برای زنش بوده و گذاشته بوده که یه چند وقتی ازش بگذره و ماد بزرگم کم کم فراموش کنه و روحیه اش به حالت اول برگرده اما دو سه هفته ای که میگذره میبینه نخیر موضوع انگار خیلی جدیه این میشه که چند بار میره پشت در اتاق باهاش حرف میزنه و جونم عمرم قربونت برم و این چیزا دیگه بلکه م مادر بزرگم راضی بشه ودر اتاق رو واکنه اما هرچی از این یکی اصرار میشه از اون یکی انکار جواب میگیره و عاقبت یه شب پدر بزگم همه خدمتکارا رو مرخص میکنه و مشروب سیری میخوره و وقتی خوب مست میشه از پله ها آروم آروم میره بالا و خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادربزرگم و در اتاق رو میشکونه و میره تو مادر بزرگم که طرف رو میبینه گوشی دستش میاد که توپش خیلی پره برای همینم میاد از اتاق فرار کنه که پدر بزرگمم یه چک میزنه تو صورتش که طرف بیهوش میشه و تو بی هوشی عمل زفاف انجام میشه حالا مادربزرگم یه ربع بعدش نیم ساعت بعدش سه ربع بعدش یه ساعت بعدش به هوش میاد دیگه نمیدونم اما وقتی بهوش میاد و جریان رو میفهمه شروع میکنه به گریه زاری کردن و جیغ و فریاد کشیدن پدربزرگمم که به مقصودش رسیده بوده طرف رو ول میکنه که هر چقدر میخواد فریاد بکشه اون شب میگذره و میشه فردا صبحش که خدمتکارا میان سرکار و پدر بزرگم میره بیرون و پشت سرشم نجار میادتو خونه و قفل درو درست میکنه و میره مادر بزرگه که این جریان رو میبینه فکر میکنه پدر بزرگم در عالم مستی یه همچین کاری کرده و از عمل خودش پشیمونه اما وقتی دوباره شب میشه پدربزرگم مثل شب قبل خدمتکارا رو مرخص میکنه و بازم خیلی خونسرد میره جلو اتاق مادر بزرگم اول یه دستی به دستگیره میزنه و تا میبینه که بازم در قفله با یه لگد قفل درو میشکنه و میره تو و جریان شب قبل تکرار میشه اما این دفه دیگه گویا از چک و بی هوشی خبری نبوده وفقط همون جیغ و فریاد و اعتراض مادربزرگم بلند میشه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓