🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_شش
من: شیده خوب فکراتو کردی؟ مطمئنی؟
شیده: من که آره ولی فک کنم تو پشیمون شدی
من: این چه حرفیه؟ من فقط یکم غافلگیر شدم آخه بزرگترین آرزوم انگار داره برآورده میشه اونم انقد یهویی و بی مقدمه
شیده: دیگه ببخشید من مقدمه چینی بلد نیستم
من: ای جونم، شیده خیلی خوشحالم، همین امشب به بابام میگم با آقا کامران تماس بگیره
شیده: حالا خیلیام عجله نکن میخوای بزار چند روز دیگه،
من: نه اصلاً، میترسم پشیمون شی، همین امشب خوبه
شیده: باشه خب قبوله
من: ولی خانوم در جریان باش که قلب من ضعیفه دیگه اینجوری بم خبر نده
شیده هم خندید و گفت: باشه
دلم میخواست داد بزنمو بگم دیوونه من"واقعاً"قلبم ضعیفه انقد منو به شوخی نگیر.
شیده: فعلاً کاری نداری؟
من: نه فقط مواظب عشق من باش، این یکی دو روزم هواشو داشته باش بعدش خودم یه عمر در خدمتشم.
شیده: دیگه انقد خودتو لوس نکن خدافظ
من: خدافظ عزیزم.
تا گوشیو قطع کردم کسری اومد تو و شروع کرد به دست زدنو مبارکه مبارکه گفتن،،
من: گوش وایساده بودی؟
کسری: نه من فقط به در تکیه داده بودم یچیزایی اتفاقی شنیدم
من: بله تو که راست میگی، پس جنابعالی گوشت اینجا مونده بود نه دلت
کسری: اینارو ول کن خره مبارکا باشه
من: هنوزم باورم نشده، میترسم سر کارم گذاشته باشه، میترسم الان زنگ بزنه بگه شوخی کردم
کسری: آخه اشتر اون چه شوخی داره با تو؟
من: نمیدونم، من باید زودتر برم خونه و به مامانمو سارا خبر بدم، بعدم رفتم دم در اتاق که کسری گفت: پس من گفتم،برا کی ماهی بزارن؟ صب کن بعده ناهار برو
من: الان قفله قفلم هیچی نمیتونم بخورم، تو همشو بخور نوش جونت
کسری: کلاً آدم فروشی تو ذاتته.
من: فعلاً خدافظ
کسری: خدافظ مارم بی خبر نزار
با سرعت نور خودمو رسوندم خونه، تو راه زنگ زدم به سارام گفتم بیاد اونجا، برا سارا و مامان تعریف کردم که از یکی از بچههای دانشگاه خوشم میاد و دوس دارم بریم خواستگاری، تا اونروز چیزی از شیده بهشون نگفته بودم، این همه رازداری سخت بود ولی ترجیح میدادم اول از شیده مطمئنشم بعد به خونوادم بگم این بود که فقط و فقط کسری بود که مو به مو در جریان همه چی قرار میگرفت، خلاصه مامانمو سارا خیلی خوشحال شدن، مامانم خودش شب واسه بابام تعریف کرد بابامم بدون هیچ سؤال جوابی به آقا کامران زنگ زد و در واقع مثل همیشه به انتخاب من اطمینان کردن، خدایی آقا کامران خیلی مرد خوبیه که از خواستگاری یه نفره ی سری پیش من چیزی به بابام نگفت، مطمئناً اگه میشنید دفعهی پیش تنها رفتم ناراحت میشد. بابای شیده قبل از اینکه برای فرداشب،موافقت کنه اجازه خواست نظر شیده رو بپرسه بعد خودش زنگ بزنه، نیم ساعت بعدش زنگ زد و قرار فرداشب گذاشته شد.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼