🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_پنجاه_یک
من که نفهمیدم امیر الان به آوا دلداری داد یا بازم تخریبش کرد!!!!
آوا: باشه ممنون
آوا پیاده شد و رفت. داشتیم خیابونو دور میزدیم که فرزاد از روبرومون اومد، ماشین همراهش نبود چون پیاده بود کامل همدیگرو دیدیم، به ناچار پیاده شدیمو باهاش سلام علیک کردیم، خیلی تعجب کرده بود، گفت: شما خونه ی ما بودین؟؟؟!!!
امیر: نه آقا فرزاد ما یه زوج فهمیدهایم که بی دعوت جایی نمیریم
با حرفش 3 تامون یه لبخند مصنوعی و صد البته زورکی زدیم.
فرزاد: آخه شما اینجا!!
امیر: مارو سازمان سنجش فرستاده، برا تقدیر از آوا خانوم
من: اومدیم آوا رو بردیم بیرون یکم حالش بهتر شه
فرزاد: آره میدونم چیشده خودم باش حرف میزدم شما تو زحمت افتادین
امیر: نه بابا چه زحمتی؟
فرزاد: بفرمایید بریم داخل
امیر: ممنون هنوز برا پاگشا زوده ایشالا بعداً خدمت میرسیم
فرزاد: هر طور مایلید
امیر: با اجازتون ما دیگه بریم خدافظ
منو امیر رفتیم سوارشیم امیر سوار شد که فرزاد منو صدا کرد یه نگاه به اون کردمو بعد برگشتم امیرو دیدم که یه اخم رو پیشونیش نشسته بود، اعتنایی نکردمو رفتم ببینم فرزاد چی میگه، پیشش که رسیدم با حرص گفت: شیده هنوز نه به باره نه به داره نه بزرگتری در جریانه، درست نیست انقد با این،پسره اینور اونور بری
من: این پسره اسم داره اگه یادت رفته یادآوری میکنم اسمش امیره
فرزاد: باشه با این آقا امیرتون انقد نچرخ تو خیابونای تهران، مارم مضحکه دستش نکن که فک کنه کلاً غیرت نداریم.
من: بابام از وجود امیر و خواستگاریش از من با خبره، در ضمن ما نه جای زیادی رفتیم نه خیابون گردی کردیم، بعدشم من خودم بزرگتر دارم لازم نیست شما نگرانو غیرتی بشی
فرزاد: من فقط میترسم با بچه بازیات کار دست خودت بدی
من: مرسی که یادم انداختی بچم
امیر از ماشین پیاده شد و گفت: عزیزم داره دیرمون میشه
منم بدون اینکه دیگه چیزی به فرزاد بگم رفتم سوار شدمو امیرم راه افتاد، خیلی عصبانی بود اونقد که صورتش سرخ شده بود، چند،دقیقه اول هیچکدوم حرف نزدیم ولی بالاخره گفت: چیکارت داشت؟
من: هیچی
امیر: شیده چیکارت داشت؟
من: گفتم که هیچی، چیز خاصی نگفت
امیر: میخوای بیشتر عذاب بکشم؟
من: چه عذابی؟ چقد جدی گرفتی خودتو؟
امیر: من نه جدیام نه آدمم اصن هیچی نیستم، فقطبگو چی داشت بهت میگفت؟
من: گفت انقد با تو اینور اونور نرم
امیر با صدای بلند گفت: غلط کرد گفت، به اون چه ربطی داره؟
من: سر من داد نکش خودم جوابشو دادم
امیر صداشو آورد پایین و گفت: سر تو داد نکشیدم از این پسره فضول حرصم میگیره
من: خب هرچی باشه پسر عمومه
اینو که گفتم با چنان اخمی بهم زل زد که واقعاً یه لحظه ازش حساب بردمو سرمو انداختم پایین، دیگه هیچ حرفی نزدیم، منو رسوند، پیاده شدمو گفتم: خدافظ
تا خواستم برگردم برم گفت: شیده؟
من: بله
امیر: ببخش سرت داد کشیدم
من: مهم نیست
امیر: اینجوری نگو، دقیقاً وقتی میگی مهم نیست یعنی خیلی دلخوری
من: نیستم
امیر: هستی ولی جون امیر نباش، یکم عصبانی بودم نباید صدامو بالا میبردم
بهش نگاه میکردم که سرشو انداخت پایین و گفت: بابا خب آخه بقیه چیکارن؟ پسر عمه و عمو خاله چیکارن وقتی این منم که دوست دارم
نمیدونستم چی باید بهش بگم، شاید بخاطر همین سکوتم تو لحظههای حساس بود که خیلی وقتا بیشتر حرفام تو دلم میموند، من خوب حرف میزدم
اما فقط وقتایی که فرصت داشتم قبل حرف زدنم فکر کنم، درواقع اصلاً بداهه گوی خوبی نبودم، بازم سکوت کردمو رفتم، وقتی رسیدم خونه از کار امروزم پشیمون بودم، کاش اصلاً به آوا نمیگفتم بریم بیرون، کاش قبول نمیکردم امیرم باهامون بیاد، کاش لحظه آخر فرزاد نمیرسید، بازم حسابی کلافه شده بودم، بازم سردرد و حرص خوردنو هزار تا فکرو خیال، تهشم رسیدم به چنتا قرص آرام بخش و یه خواب مصنوعی.....
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼