🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_پنجم_۲
.....
منتظر و چشم به دهان من دوخته بودن،....
نفس عمیق کشیدم گفتم :
+راستش،چیزه خاصی نشده،یکم بدنش بی جون شده،ضعف به خاطر همونه....
همه متعجب نگاه میکردن و یه جورایی انگار باور نمیکردن حرفم رو....😔😔
جواد سریع گفت:
+فسقلی تو شوهرم کردی بلد نیستی قشنگ دروغ بگی😕😕
+خندیدم،به امیر نگاه کردم گفتم :
+نه بابا، دروغم کجا بود؟ دکتر گفت، باید غذاهای مغذی بخوره،ورزش کنه،کمتر بیرون بره...😔
ایندفه نرگس خواهره امیر شروع به حرف زدن کرد و با لحنه خاصی گفت:
+فاطمه؟معلومه داری دروغ میگی خواهر جون، راستش رو بگو جانه امیر...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+آخه امیر که ورزش میکنه و مربی باشگاه حوزه بسیج محله،پس چطور گفته باید ورزش کنه....😕
بغضم ترکید دیگه.....😔😔😔
گفتم :
+راستش،راستش..امیر،مریضی ویروسی گرفته، علت ضعیف شدنش هم همینه..
نتونستم راستش رو بگم،فهیمه هیچی نمیگفت.. 😔😔😢
اشکم رو پاک کردم، صدام رو صاف کردم ادامه دادم:
+ویروسش یکم دیر از بدن بیرون میره،برای همین باید درمان بشه، دارو استفاده کنه همین.... 😊
مادره امیر گفت :
+تو که جون به لبمون کردی،انشاءالله که خطرناک نیست، کمک میکنیم بهتر بشه😊
همه دوباره برگشتن به جمع و مشغول بگو و بخند.😊
من هم توی جمع جوری وانمود میکردم که هیچ اتفاقی نیافتاده...😔
فهیمه هم کلا حواسش به من بود😢
خلاصه به هر زحمتی بود خودم رو جمع و جور کردم و مهمان ها رفتن،امیر به اصرار من و با اجازه آقا جان خانه ما برای شب موند...
توی اتاق من نشسته بودیم.،امیر گرم فوتبال بازی کردن با لپ تاپ بود، بلند شدم و رفتم کنارش نشستم،😔
با یکم ناز گفتم:
+امیر جان،وقت داری باهات صحبت کنم،؟
سریع لپ تاپ رو بست، رو به من گفت :
+جانم فاطمه خانم؟چی شده خانم...
+امیر،راستش یه چیزی هست که داره میکشه من رو باید رو راست بهت بگم،دلیل اصرارمم همین بود.... راستش......
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓