🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.
واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.
دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.
دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند.
خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند.
هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.
با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت.
چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد.
_امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟
هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید.
_مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟
_ن...نه..
_چته چرا هول کردی؟
_ آخه داره میاد جلو.
حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند.
امیر مهدی جلو امد و سلام کرد.
_سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟
هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.
حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد.
_حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.
هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..
حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت.
_هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.
امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.
سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید.
هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم.
_با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟
_نه آبجی برو به سلامت.
_خدانگهدار.
هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه.
_ میخواین برسونمتون؟!
_ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.
_ خدافظ
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
✍ *داستان های جذاب*
🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺
📝 #رمان_روزگار_من
💬 #قسمت_پنجاه_و_یکم
❈◉🍁🌹
یه هفته گذشت عباس بهم زنگ زد
برای یه سری اموزش ها تو نجف بودن ...
شنیدن صداش ارومم کرد با خونسردی باهاش حرف زدم دیگه گریه ای نبود
اخر حرفا بهش گفتم عباس خیالت راحت من بالاخره معنی صبرو فهمیدم ... زیاد نمیتونست حرف بزنه فقط یک کلام گفت احسنت خیلی خوشحالم کردی خانمی
تقریبا یه ماهی از رفتنش میگذشت ....
هوا ابری بود ...
از پنجره بیرون و نگاه میکردم
زینب بیا ببین اسمون چه جوری شده !!،
زینب ـ اره خیلی گرفته است
فرزانهـ دقیقا مثل من ...منم دلم یه جوری شده زینب ...
تلفن خونه زنگ خورد
گوشی رو برداشتم احمد اقا بود
سلام باباجون ... خوب هستین
ممنون شکر ماهم خوبیم ... چشم میایم ....خدانگدار ...
زینب ـ بابا بود؟ چی میگفت؟
هیچی گفت برا شام بیاید اینجا
زینب ـ باشه پس بیا اماده بشیم زود بریم به مامان هم کمک کنیم ...
رفتیم خونه
مامان و عمو اینا هم بودن
محسنم که اونجا بود ...
سلام چییی شددده ...
محسن خوش اومدی ... کی اومدی عباس کجاست ...
نکنه اون مونده .. امان از دسته عباس ... ترسید بیاد نزارم دیگه بره 😄😄😄
محسن ـ فرزانه ...
عباس قراره فردا بیاد دیگه هم نمیره برای همیشه میاد ...
همه ساکت بودن و اشفته
چیییییی...وای خداجونم ..مامان شنیدی عباسم داره میاد
پسر عمو با خبرت خیلی خوشحالم کردی ...
پس طاقت دوری نداشت ...
همه زدن زیر گریه ...
اروم نگاهشون کردم ...
مگه اومدن عباس گریه داره ...
نکنه اشکه شوقه...
محسن ـ فرزانه عباس شهید شده ...😢😢😢
چییی....عباس ... عباس من
شهید شده ...
تو که گفتی داره فردا میاد ؟؟؟
محسن ـ اره داره میاد اما میارنش
دارن پیکر شهیدشو میارن 😭😭
شرمنده دختر عموو که زیر قولم زدم ...نتونستم مراقبش باشم ...
واقعا شکه شده بودم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم
فقط ماتم برده بود که چجوری داشتن گریه میکردن ...
خدایااا من چم شده چرا ناله و شیون نمیکنم چرااااا؟؟!!!
بدونه اینکه چیزی بگم اروم از اتاق رفتم بیرون ...
وضو گرفتم ... شروع کردم به نماز خوندن ... رو به قبله در حالی که تسبیح دستم بود زیر لب ذکر میگفتم
همه نگرانم بودن از طرفیم تعجب کرده بودن که چرا چنین رفتاری از خودم نشون دادن ...
چرا گریه نمیکردم ....
انقدر رو به قبله ذکر گفتمو و نمازو قران خوندم که صبح شد...
💠 #ادامہ_دارد...
❈◉🍁🌹
✍🏻 #نویسنده:
انارگل
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌻🌻
❈◉🍁🌹
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_پنـــجاه_و_یـکمـ
✍حسابی جا خوردم به زحمت خودم رو کشیدم بیرون فرامرز به جان خودم خیلی خسته ام اذیت نکن ...
اذیت رو تو می کنی ... مثلا دوستیم با هم ... کاندید شورا شدی یه کلمه به من چیزی نگفتی خندیدم ...
تو باز قرص هات رو سر و ته خوردی؟
نزن زیرش ... اسمت توی لیسته
چند تا از بچه ها پای تابلوی توی حیاط جمع شده بودن ... منم دنبال فرامرز راه افتادم کاندید شماره 3 مهران فضلی باورم نمی شد رفتم سراغ ناظم
آقای اعتمادی ... غیر از من، مهران فضلی دیگه ای هم توی مدرسه هست
خنده اش گرفت ...
نه آقای مدیر گفت اسمت رو توی لیست بنویسم ...
- تو رو خدا اذیت نکنید ... خواهشا درش بیارید ... من، نه وقتش رو دارم نه روحیه ام به این کارها می خوره
از من اصرار از مدرسه قبول نکردن فایده نداشت از دفتر اومدم بیرون و رفتم توی حیاط رای گیری اول صبح بود
بیخیال مهران ... آخه کی به تو رای میده؟ بقیه بچه ها کلی واسه خودشون تبلیغ کردن ...
اما دقیقا همه چیز بر خلاف چیزی که فکر می کردم پیش رفت ... مدیر از بلندگو ... شروع کرد به خوندن اسامی بچه هایی رو که رای آورده بودن نفر اول، آقای مهران فضلی با 265 رای نفر دوم، آقای
اسامی خونده شده بیان دفتر
برق از سرم پرید و بچه های کلاس ریختن سرم ...
از افراد توی لیست من، اولین نفری بودم که وارد دفتر شدم ... تا چشم مدیر بهم افتاد با حالت خاصی بهم نگاه کرد فکر می کردم رای بیاری اما نه اینطوری جز پیش ها که صبحگاه ندارن هر کی سر صف بوده بهت رای داده جز یه نفر ... خودت بودی؟ هر چی التماس کردم فایده نداشت و رسما تمام کارهای فرهنگی تربیتی مدرسه ... از برنامه ریزی تا اجرا و به ما محول شد و مسئولیتش با من بود اسمش این بود که تو فقط ایده بده اما حقیقتش، جملات آخر آقای مدیر بود ببین مهران ... تو بین بچه ها نفوذ داری قبولت دارن بچه ها رو بکش جلو لازم نیست تو کاری انجام بدی ایده بده و مدیریت شون کن بیان وسط گود از برنامه ریزی و اجرای مراسم های ساده تا مسابقات فرهنگی و
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم
آقا در جریان هستید ما امسال امتحان نهایی داریم؟ این کارها وظیفه مسئول پرورشی مدرسه است کار فرهنگی برای من افتخاریه اما انصافا انجام این کارها برنامه ریزی و راه انداختن بچه ها و مدیریت شون و خیلی وقت گیره
نگران نباش تو یه جا وایسی بچه ها خودشون میان دورت جمع میشن
دست از پا درازتر اومدم بیرون هر کاری کردم زیر بار نرم، فایده نداشت تنها چیزی که از دوش من برداشته شده بود نوشتن گزارش جلسات شورا بود که اونم کلا وظیفه رئیس شورا نبود اون روزها هزاران فکر با خودمی می کردم جز اینکه اون اتفاق، شروع یک طوفان بود طوفانی که هرگز از ورود بهش پشیمان نشدم
اولین مناسبت بعد از شروع کار شورا بعد از یه برنامه ریزی اساسی با کمک بچه ها، توی سالن سن درست زدیم وهمه چیز عالی و طبق برنامه پیش رفت علی الخصوص سخنران که توی یکی از نشست ها باهاشون آشنا شده بودم و افتخار دادن و سخنران اون برنامه شدن ... جذبه کلامش برای بچه ها بالا بود و همه محو شده بودن
برنامه که تموم شد اولین ساعت، درسی شیمی بود معلم خوش خنده زیرک و سختگیر ... که اون روز با چهره گرفته و بداخلاق وارد کلاس شد چند لحظه پای تخته ایستاد و بهم زل زد راسته که سخنران به دعوت تو حاضر شده بود بیاد؟ این آقا راحت هر دعوتی رو قبول نمی کنه ...
یهو بهروز از ته کلاس صداش رو بلند
آقا شما روحانی ها رو هم می شناسید؟ ما فکر می کردیم فقط با سواحل هاوایی حال می کنید
و همه کلاس زدن زیر خنده همه می خندیدنبه جز ما دو نفر من و دبیر شیمی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼