eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مهمونی ابروهایم بالا می رود _نگفته بودی +دعوتم کرده یکی از بچه ها _من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون +الانم دوتایی داریم میریم بیرون _آره ولی خب... +خب؟ _ببینم دوستای کیانم هستن؟ +منظورت خود کیان و آذره؟! _کلا.. +نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن _کدوم لوس بازی؟ صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟ نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام. موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام. خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی! +پناه _بله +اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟ پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم: _اوکی +خوبه عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند. همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما... اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند. به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم. از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا... پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود. عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد. بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟! _خوبی؟چرا یخ کردی؟ +نه...نمی دونم _بازم ... +صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم _هیچ جوری نیستی،بریم تو؟ سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست. فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند. پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم. +نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟ به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند _پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟ بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم. نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟! هنوز سرگیجه دارم. +چرا اومدی بیرون؟ برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید: _نگو که به بوی سیگارم حساسی! +گفتم که حالت تهوع دارم دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁ ❤♥❤♥❤♥❤♥❤ ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 خانواده ی عباس مخالف بودن که مدت نامزدی زیاد باشه برای ما هم فرقی نداشت و به نظرشون احترام گذاشتیم مدت نامزدی نهایتش ٤ماه قرار شد و ماهم تو این مدت مشغول خرید جهیزیه شدیم هردو خانواده بهم سخت نگرفتیم خوب همدیگرو درک میکردیم مثلا خانواده عباس از ما خواستن که تو خرید جهیزیه خیلی خودمون رو تو زحمت نندازیم و فقط گرفتن لوازم ضروری کافی بود ماهم در مقابل از تجملات خرید عروسی خود داری کردیم همه چیز خوب پیش میرفت هدف دو طرف خوشبختی من و عباس بود خدارو شکر از نظر خونه هم مشکلی نداشتیم به کمک دوستان بنگاهی عمو تونستیم یه خونه پیدا کنیم خونه یه خرده نیاز به تعمیر داشت اما در عوض خیلی بزرگ بود یه حیاط بزرگ با گل و درخت .... یه روز همگی دست به دست هم دادیمو رفتیم برای تمیز کاریه خونه ..ـ خانواده ما و عباس اینا و عمو اینا بودیم محسن و عباس دیوارارو رنگ میکردن من و زینبم پنجره هارو مامان و زن عمو و معصومه خانمم تو اشپزخونه مشغول تمیز کاری بودن ، عمو و احمد اقا بابای عباس هم کار حیاط و جاهایی که نیاز به تعمیر داشتن و به دست گرفته بودن ، مثل یه خانواده ی خوشبخت و بزرگ شده بودیم همه با هم همکاری میکردیم بالاخره کارا تموم شد واقعا هم خدا قوت داشت چون از یه خونه قدیمی یه خونه رویایی ساخته بودیم مامان به کمک عمو و زن عمو در عرض یک هفته تمام جهیزیه رو خریدن کارهای عروسیم انجام شد👍👍👍👍 این چهار ماه مثله برق و باد گذشت 💨💨💨💨⚡️⚡️ چون خانواده زینب مذهبی بودن قرار شد مراسم عروسی کاملا مختصرو ساده همراه با مولودی بر گزار بشه انقدر از رسیدن به عباس خوشحال بودم که برام تجملات اصلا مهم نبود لباس عروسم در عین پوشیدگی خیلی شیک و خوشگل بود عباس بادیدن من گفت : چقدر خوشگل شدی خانمیی ممنون عزیزم تو هم عالی شدی 👌👌👌👌 پیشونیمو بوسید دوتا دستامو گرفت و روبروم ایستاد با لبخندی که رو لباش بود و عشقی که تو نگاهش بود بهم اروم گفت فرزانه قول میدم خوشبختت کنم عزیز دلم تو زیباترین هدیه الهی من هستی😍😘😍😘😍 منم در جواب گفتم زیباترین مجنون من خوشبختی لیلی در کنار تو معنی میگیره 😍😘 مراسم عالی پیش رفت برای ماه عسلمون هم یه سفره ۵روزه به مشهد ترتیب دادیم شونه به شونه هم قدم به قدم هم هر روز چند بار برای پابوسی به حرم میرفتیم چقدر عشق واقعی لذت بخش بود به شیرینی عسل . ما خیلی هم دیگرو درک میکردیم و عباس هم تو زمینه های مختلف مذهبی کمکم میکرد بعد از برگشت از مشهدو گذشت چند روز همش دچاره دلشوره میشدم ... یه دفعه دلم میگرفت .. احساس خفگی میکردم استرس میگرفتم می ترسیدم که نکنه همه چیز تموم بشه و یه رویا باشه ... تا اینکه یه روز عباس ازم خواست که مامان و مامانش اینا رو برای شام دعوت کنم قبول کردم و تدارکات مهمونی رو دیدم.... هم جمع بودیم شام و خوردیم و مشغول حرف زدن شدیم زینب کمکم کرد تا برای مهمونا میوه و چایی بیارم عباس گفت امشب میخوام یه چیزی بهتون بگم که حتی فرزانه هم بی خبره... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل ❈◉🍁🌹 〰❁🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مهمونی ابروهایم بالا می رود _نگفته بودی +دعوتم کرده یکی از بچه ها _من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون +الانم دوتایی داریم میریم بیرون _آره ولی خب... +خب؟ _ببینم دوستای کیانم هستن؟ +منظورت خود کیان و آذره؟! _کلا.. +نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن _کدوم لوس بازی؟ صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟ نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام. موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام. خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی! +پناه _بله +اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟ پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم: _اوکی +خوبه عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند. همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما... اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند. به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم. از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا... پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود. عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد. بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟! _خوبی؟چرا یخ کردی؟ +نه...نمی دونم _بازم ... +صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم _هیچ جوری نیستی،بریم تو؟ سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست. فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند. پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم. +نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟ به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند _پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟ بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم. نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟! هنوز سرگیجه دارم. +چرا اومدی بیرون؟ برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید: _نگو که به بوی سیگارم حساسی! +گفتم که حالت تهوع دارم دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍بهم حمله کرد 💐در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار… .با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ … 💐آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… . 💐یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … . 💐می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ … 💐حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ .. . و اون فقط گریه می کرد … . ✍ادامه دارد... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت حسام.. حسام.. حسام تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچیدسرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان کلاهم را روی سرم گذاشتم عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم جمعش کن لبخند زد متنفرین؟ یاازش میترسید؟ ابروهایم گره خورد میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شداوهوم آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم سکوت کردم او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست اما ترس ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم دستی به صورتش کشید لبانش کمی  جمع کرد از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟ میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟نه من فقط از اون  نفرت دارم رو به رویم، رو زمین نشست از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم با انگشتان دستش بازی میکرد گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ  خودِ خدا بخوره شاید راست میگفت من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد خب پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم با اکراه استکان را از دستش گفتم لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ایی نوشیدم مزه اش خوب بود انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد ترسیدم پس مادرم چی اونم اینجاست صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد بی رمق از اتاق بیرون رفتم لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟ ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍اتاق پر بود از پوستر فوتبالیست ها و ماشین ... منم برای خودم از جنوب چند تا پوستر خریده بودم اما دیگه دیوار جا نداشت ... چسب رو برداشتم چشم هام رو بستم و از بین پوسترها یکی شون رو کشیدم بیرون دلم نمی خواست حس فوق العاده این سفر و تمام چیزهایی رو که دیدم بودم و یاد گرفته بودم رو فراموش کنم اون روزها ... هنوز "حشمت الله امینی" رو درست نمی شناختم فقط یه پوستر یا یه عکس بود ایستادم و محو تصویر شدم ... یعنی میشه یه روزی ... منم مثل شماها ... انسان بزرگی بشم؟ فردا شب با خستگی و خوشحالی تمام از سر کار برگشتم این کار و حرفه رو کامل یاد گرفته بودم ... و وقتش بود بعد از امتحانات ترم آخر به فکر یاد گرفتن یه حرفه جدید باشم با انرژی تمام از در اومدم داخل و رفتم سمت کمد ... که باورم نمی شد ... گریه ام گرفت پوسترم پاره شده بود با ناراحتی و عصبانیت از در اتاق اومدم بیرون کی پوستر من رو پاره کرده؟ مامان با تعجب از آشپزخونه اومد بیرون کدوم پوستر؟ چرخیدم سمت الهام من پام رو نگذاشتم اونجا بیام اون تو سعید، من رو می زنه ... و نگاهم چرخید روی سعید که با خنده خاصی بهم نگاه می کرد ... چیه اونطوری نگاه می کنی؟ رفتم سر کمدت چیزی بردارم دستم گرفت اشتباهی پاره شد ... خون خونم رو می خورد داشتم از شدت ناراحتی می سوختم حالم خیلی خراب بود ... - اشتباهی دستت گرفت، پاره شد؟ خودت می تونی چیزی رو که میگی باور کنی؟ اونجایی که چسبونده بودم محاله اشتباهی دست بخوره پاره بشه اونم پوستری که رویه ی پلاستیکی داره تو که بلدی قاب درست کنی قاب می گرفتی، می زدیش به دیوار که دست کسی بهش نگیره مامان اومد جلو ... خجالت بکش سعید ... این عوض عذرخواهی کردنته ... پوسترش رو پاره کردی ... متلک هم می اندازی؟ کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم می خواست اونجا نچسبونه هر لحظه که می گذشت ضربان قلبم شدید تر می شد ... خیلی پر رویی بی اجازه رفتی سر کمدم ... بعد هم زدی پوسترم رو پاره کردی حالا هم هر چی، هیچی بهت نمیگم و می خوام حرمتت رو نگهدارم بازم ... مثلا حرمت نگه ندار، ببینم می خوای چه غلطی بکنی؟ ... آره ... از عمد پاره کردم ... دلم خواست پاره کردم دوباره هم بچسبونی پاره اش می کنم و دو دستی زد تخت سینه ام و هلم داد بگو جربزه ندارم از حقم دفاع کنم گریه کن، بپر بغل مامانت ... از شدت عصبانیت، رگ گردنم می پرید یقه اش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار و نگهش داشتم ... هر بار اذیت کردی و وسایلم رو داغون کردی ... هیچی بهت نگفتم ... فکر نکن اگه کاری به کارت ندارم و نمیزنم لهت کنم ... واسه اینه که زورت رو ندارم یا از تو نصف آدم می ترسم ... بدجور ترسیده بو سعی کرد هلم بده لباسش رو از توی مشتم بکشه بیرون اما عین میخ، چسبیده بود به دیوار هنوز از شدت خشم می لرزیدم ... تا لباسش رو ول کردم اومد خودش رو کنترل کنه اما بدتر روی سرامیک فرش زیر پاش سر خورد برو هر وقت پشت لبت سبز شد کرکر مردی بخون ... یه قدم رفتم عقب مامان ساکت و منتظر و الهام با ترس، دست مامان رو گرفته بود چشمم که به الهام افتاد، از دیدن این حالتش خجالت کشیدم هنوز ملتهب بودم سعید، رنگ پریده ساکت و توی لاک دفاعی همه توی شوک ... هیچ کدوم شون چنین حالتی رو به من ندیده بودن جو خونه در حال آرام شدن بود که پدر از در وارد شد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفتم توبه بخدا توبه کردم هر چی بگی انجام میدم بغلم کرد گریه کردم و باهم آمدیم خونه تو راه همش میگفت حلالم کن ببخش... رسیدیم خونه گفت توروخدا ببخش خواهرم دوستت دارم نمی‌خوام چیزی که دیدم رو تو هم ببینی... به مادرم گفت مادر مواظبش باش گفت چی شده؟ گفت چیزی نیست فقط مواظبش باش نزار تنها باشه... طوری وابسته نماز شده بودم که بعد از هر نماز به فکر نماز بعدی بودم، که چه وقت اذان میگن تا نمازم رو بخونم بعد یه مدت یکی از فامیل های دورمون که تو کارخانه آجرپزی کار می‌کرد تو دستگاه مُرده بود و به شدت بدنش خورد شده بود پدرم زنگ زد گفت بیاید پیش زن و مادرش تو غسالخانه... وقتی آوردنش شب بود چند تا مرد رفتن که غُسلش بدن ولی هر سه نفرشون اومدن بیرون گفتن که ما نمی‌تونیم غسلش بدیم از بس که بدنش خورد شده... یکی رفت با صدای بلند گفت رحمت خدا بر کسی بیاد غسل این مُرده رو بده؛ کسی نمی‌اومد تا اینکه احسان از یه گوشه رفت تو و در رو بست بعد یه پیرمرد رفت در زد گفت درو باز کن باهم غسلش دادن مادرم نگران بود می‌گفت آخه چرا رفت تو ،مگه کسی نمونده بود؟ زن عموم گفت نگران نباش چیزی نیست تا احسان اومد بیرون مادرم از نگرانی داشت می‌افتاد.... وقتی آوردنش بیرون مادرم دلش آروم شد بعد از نماز میت زنها رفتن خونه و احسان با پدرم رفتن برای خاکسپاری... پدرم خیلی دیر آمد خونه گفت احسان کجاست؟ بعد خاک سپاری گفت شما برید من میام تا ساعت 2 نیومد مادرم خیلی نگران بود... وقتی آمد مادرم گریه کرد گفت کجا بودی؟ آخه چرا به فکر من نیستی؟ گفت ببخش مادر جان شرمنده بخدا تو قبرستان بودم اصلا هواسم نبود که چقدر دیر وقته... چشماش قرمزِ قرمز بود رفت تو اتاقش... گفتم داداش کجا بودی چرا چشمات قرمز شده؟ گفت چیزی نیست برو بخواب ولی گیر دادم که باید بهم بگی گفت یاد اون شب افتاده بودم که خدا راهش رو بهم نشون داد اگه توبه نمی‌کردم میمردم دیگه پشیمونی چه فایده؟ هزار بار خدارو شکر می‌کنم که نجاتم داد از گمراهی گفتم داداش از میت نترسیدی؟ گفت نه باید از زنده ها ترسید مُرده که ترس نداره گفتم چرا زندها گفت مرده باعث عذاب و خشم خدا نمیشن ولی زنده رها باعث میشن با گناه و معصیتی که میکنن... این موضوع پدرم رو خیلی خوشحال کرده بود میگفت همه میگن که احسان عجب شجاعتی داره که تنهایی توانسته بود اون جنازه رو با اون وضع وحشتناک غسل بده عموهام میگفتن مایه افتحار ما شده.... هر رو‌ز از حجاب برام حرف میزد یه شب گفت بیا کارت دارم... شروع کرد از حجاب گفتن اینقدر حرفاش به دلم نشست بعد آخر حرفاش گفت از این نترس که بهت بگن پیرزن یا چیز دیگه خوب بدون که تو بهشت خدا هیچ پیرزنی نیست و توی جهنم خدا هیچ کسی نیست که به حجاب بخندد مگر اینکه آرزوی دنیا را می‌کند که حجاب بپوشن... گفت من دوست ندارم به زور بگم باید حجاب کنی می‌خوام خودت از ته دلت بخوای ، چطور وقتی باران می‌بارد و یه چتر نمیزاره که خیس این حجاب هم تورو از هر نامردی که چشمش به ناموس مردمه حفاظت می‌کند...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم و که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی و پخش کرد تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم: عهه و خودمو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم پشتشم چاییمو خوردم یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" اهههههه چقد خووب بوود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا؟ به حرفش ادامه نداد کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم _اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت +اوکی منو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام اینو گفت و از جاش پاشد از حرفش خندم گرفته بود اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن! واقعا چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یخورده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمام‌تلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه دیسو از دستم کشید و رفت یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش و از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود با شیطنت دیس و برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست خانومشم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮ ﺣﺴﯿﻦ* ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻣﺎﺩﺱ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺍﺭﻩ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯿﺎ . ﺍﯾﻨﻢ ﻟﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ . ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ ﺭﻓﺘﻢ . ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ۲۴٫۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯿﻪ _ ﺟﺎﻧﻢ ﺣﺎﺝ ﺍﻗﺎ . _ ﺳﻼﻡ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺳﻼﻡ. ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ با ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ آﻗﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻫﯿﺌﺖ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ﻫﺴﺘﻦ ﺍﮔﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺑﭙﺮﺱ . ﺑﻌﺪ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺟﺎﻧﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﻫﺴﺘﻦ ، ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮓ ﮐﻨﯿﺪ . ﺁﻗﺎﯼ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ : ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﻬﺮﺑﻮﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﻨﺸﺴﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﯾﮑﻢ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﻟﯿﺴﺘﺎﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ . ﻣﻨﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﻭﺳﺎﯾﻞ ﻭ ﺑﻨﺮﺍ . . . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ . ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻨﺰﻟﮕﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻭﺍﯾﺴﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻭ ﭘﯿﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻧﺸﺴﺘﻢ . ﺍﯾﻦ ﺳﺮﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺧﯿﺎﻝ ﺭﺍﺣﺖ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ . _ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺍﻭﻥ ﮐﺘﺎﺑﻪ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻡ _ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﻬﻠﻮﺵ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻓﺎﺕ ﺳﺮﯾﻊ ﻫﻨﺴﻔﺮﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮ ﮔﻮﺵ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ، ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻠﯿﭙﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﺷﻬﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻤﺐ ﻭ ﺷﻠﯿﮏ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﻭ ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﭘﻠﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﻭ ﭘﺮﯾﺪﻥ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﻫﻤﺎﻧﺎ . ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﯾﺪﯾﻮ ﭘﻠﯽ ﺷﺪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮔﻔﺖ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺟﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﭘﺮﯾﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺳﺮﺵ ﻣﺤﮑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻪ ﻧﯿﻤﻪ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺍﺷﮑﻢ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺑﻘﯿﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺍﻭﻟﺶ ﺑﺎ ﮔﻨﮕﯽ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﮐﻞ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﻫﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺳﺮﺷﻮ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻭ ﮔﻨﮓ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ ﭘﺲ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ؟ ﺑﺎ ﺟﻤﻠﻪ “ ﺩﺍﻋﺶ ﮐﻮ ” ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ . _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﺸﯿﻦ ﺑﺸﯿﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮ ﺑﺨﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﺘﺮﮐﯿﺪﻥ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﻪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ . _ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﭼﯽ؟ _ ﮐﺘﺎﺑﺘﻮﻥ . ﺗﻮﻫﻢ ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺨﯿﺮ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﺳﻼﻡ ﺷﻨﺎﺳﯿﻪ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯿﺨﻮﻧﻪ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻭ ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻝ ﺑﯿﺨﯿﺎﻟﺶ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﮔﻔﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺑﺮﻩ ﭘﯿﺸﺶ . ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻣﻦ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺗﺮﮐﯿﺪﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﭘﺎﯾﯿﻨﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﺘﻪ؟ _ ﺩﺍﺩﺍﺵ …… ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ ..…… ﮐﺘﺎﺑﻮ ..… ﻫﻬﻬﻪ .… ﺑﺮﻋﮑﺲ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﭽﻪ ﮐﻼ ﺗﺮﻭﺭ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺷﺪ ، ﮐﺘﺎﺑﻮ ﺑﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﮐﻮﻟﺶ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻮ ﺑﺪﻩ ﺭﻭﺷﻮ ﮐﺮﺩ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻭ ﻣﺜﻼ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩ ... ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓