eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد. امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد متوجه حس عمیق بینشان می شدم. فکر می کردم شهاب با دیدن حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام. نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همینجا فرشته جان _میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد. چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان. فقط برای چند لحظه ماتم می برد ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند. این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود. هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد. پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود. چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود. _الو بله؟ _سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟ _ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت. _نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟ _خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده. _عه بسلامتی کجا؟ _جمکران. حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت. _خیالت تخت همش به جون تو‌تحفه دعا می کردم. خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟ _زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟ _کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم. _بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم. _خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟ _ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم. _عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه. _اگه شام میدن میام. _هدی؟! _خیلخب نزن میگم بابام بیارتم. _آفرین دختر خوب منتظرتم. _باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا.. خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود. 🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 باشه کمکت میکنم 👍👍 یه جوری بهش میگم ممنون 😊😊 عباس تو اتاقش مشغول کتاب خوندن بود زینب رفت و پیشش نشست داداش گلم چیکار میکنه خواهر گلم دارم کتاب میخونم 😉😉😉😉 عباس اگه وقت داری یه خرده باهم حرف بزنیم کتابشو 📚📚 بست و گفت اهااان اینم از این ... کتاب خوندن تعطیل .. میخوام به حرف اجیم گوش،بدم 😊😊😊 عباس ... جانم... نمیخوام مقدمه چینی کنم میرم سر اصل مطلب ... نظرت در مورد فرزانه چیه؟؟!! اوووووم خب دختر خوب و محترمیه چطور؟؟ نه منظورم اینه که بهش حسی داری؟؟ ای کلک اومدی بازجویی کنی یا حرف بزنی؟!! خب چرا دروغ بگم هر دوش 😉😉😉 حالا چی شده که این به ذهنت رسیده؟؟؟ راستش فرزانه مدتهاست که عاشقت شده امروز خودشو لو داد ازم خواست که یه جوری ازت بپرسم که توهم بهش احساسی داری یانه ؟؟ لابد ابجی خانم الان منتظر جوابی !!😄😄😄 اره خب فرزانه بیشتر منتظره تامن... چی بهش بگم ببین زینب جان خودت که منو میشناسی اهل دوست شدن با دخترا نیستم اصلا خوشم نمیاد زینب ـ پس جوابت منفیه؟؟ عباس ـ اهوووم امیدوارم که داداش دختره دلخور نشه😰😰😰 صبح زینب اومد دنبالم که بریم نماز جمعه ...بعد نماز ازش پرسیدم .... زینب بهم گفت که همه چیرو بهش گفتم اما متاسفانه جوابش منفی بود ..😔😔 یه لحظه بدنم داغ شد ریختم بهم چشام پره اشک شده بود من فکر کردم جوابش مثبته اونم دوستم داره😢😢😢 زینب ـ خودتو ناراحت نکن فرزانه ، تو روخدا... وسایلمونو جمع کردیم که راهیه خونه بشیم عباس از سمت مردونه خارج شد تو کوچه پشت سر ما می یومد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم برگشتم عقب رفتم سمتش... اقا عباس شما چی فکر کردی یعنی خیلی راحت با احساسه یه دختر بازی میکنی من فکر میکردم که شما هم نسبت به من یه احساسایی داری اما نه همش ساخته ی ذهنم بود 😢😢😢😢 ولی خیلی داغوونم کردین از روی عصبانیت دهنمو باز کرده بودمو اصلا نمی دونستم چی دارم میگم حسابی قاطی کرده بودم حرفام که تموم شد گذاشتم رفتم زینب موند و عباس ....عباس که خشکش زده بود دیگه از اون روز به بعد اصلا خونه زینب اینا نرفتم حال روحیم خوش نبود چند بار زینب اومد خونمون اوضاع منو که دید رفت پیشه داداشش... 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد. امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد متوجه حس عمیق بینشان می شدم. فکر می کردم شهاب با دیدن حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام. نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همینجا فرشته جان _میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد. چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان. فقط برای چند لحظه ماتم می برد ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍نمی کشمت . 💐سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … . – به چی زل زدی؟ … – جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … . 💐محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … . 💐بردمش کافه … . – من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … . 💐منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…. پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم … 💐یکی یکی از در کافه میومدن تو … . – هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … . یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت اینجا ایران بود بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد! به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟ ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه.و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم.. زبانی به لبهایش کشید هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید برزخ شدم صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار از جایش تکان نخورد. عصبی شدم با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل بیرون از این خونه براتون امن نیست معده ام درد میکرد چرا امن نیست هان تا کی باید صبر کنم اصلا من میخوام برگردم آلمان دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید به زودی همه چی روشن میشه سلامت شما خیلی واسم مهمه سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد دانیال نگرانتونه ایستادم چرا درست حرف نمیزنی داری دیوونم میکنی اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زدهیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت اینجا چه خبر بود هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم این راچه کسی فرستاده بود خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد جواب دادم صدایی آشنایی سلام گفت سارا منم، صوفی سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه حسام را میگفت او مگر ما را میدید من ایرانم پیداش کردم دانیالو پیدا کردم اون ایرانه درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست! ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید یکم از تو بزرگ تر نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر خون شهداست شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه جوون های مثل دسته گل که از عمر و جوونی شون گذشتن این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم توی مشهد همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان بخش کودکان دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ ترین خاطرات عمر منه سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نریدکی بهتون گفته بود برید؟ یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود لو رفت جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از احدی نداریم اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد ... و یه سوال چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند و اون حس بهم می گفت ... هنوز هم مردم ما انسان های بزرگی هستند اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... صادق که از اول شب خوابش برده بود آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود آقا رسول هم اما من خوابم نمی برد می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین که یهو آقا رسول چرخید عقب ... اینجا فصل عقرب داره نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه شیشه رو بده بالا هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده فکر کردم شوخی می کنه توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید فصل عقرب دیگه چیه؟ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی لای موهات روی دست یا صورتت وسط جنگ و درگیری عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن یکی از بچه ها خیز رفت بلند نشد فکر کردیم ترکش خورده رفتیم سمتش عقرب زده بود توی گردنش پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت شب عجیبی بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 هر حرفی زدن گفت نمیام ، شبش مادرم گفت باید باهام بیای خونه گفت مادر جان ببخش ولی نمیام ، مادرم گفت اگر تو نیای منم دیگه نمیرم خونه و صبح از اینجا میرم خونه سالمندان... 😳گفت مادر این چه حرفیه مگه من مُردم؟ مادرم اصرار کرد ولی گفت نمیام. صبحش باز پدرم و عموم با یه ریش سفید دیگه آمدن ازش خواستن که برگرده ولی قبول نکرد خیلی اصرار کردن مادرم به پدرم گفت باید طلاقم بدی پدرم گفت این چه حرفی که میزنی؟؟؟ برادرم گفت استغفرالله مادر داری چی میگی این حلال ترین چیزی که خدا دوست نداره... گفت من تصمیم خودم رو گرفتم... عموم گفت هرگز نمی‌زارم زن داداش مگه چی شده؟ گفت می‌خوام پیش احسان بمونم دیگه بر نمی‌گردم... داداشم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونه‌ت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمی‌کنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق می‌خوام.... داداشم گفت مادر جان توروخدا بس کن... زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره می‌خواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم می‌خندید از خوشحالی... رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمی‌دونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت می‌خوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عمو می‌خوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت می‌خوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمی‌شه این چه کاریه؟ گفت باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد مادرم به عموم گفت حرفش رو دلم سنگینی می‌کنه نمی‌خوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم... گفت اگر قبول نکنید بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمی‌بینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم می‌چرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمی‌خوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمی‌زارم جایی بری باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن حالا پشت سرش دارن نماز می‌خونن.... سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود می‌گفت کفاره‌ی قسمی است که خوردم‌... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم می‌اومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش می‌کرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست... 🤔بهش گفتم داداش جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون می‌کنی...؟ گفت اگر بخوای یه خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه می‌ریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن.... مادرم نمی‌گذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمی‌زارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمی‌گردی...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!.. سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم... _ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم... یڪ قطره اشڪ دیگر.. _ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین! صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد... _ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے... سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم... _ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟ انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند! _ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ! دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!... خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم _ زودے خوب شو.... ❀✿ تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!! اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!! روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان... باترس و دودلے صدا میزنم: یحیے! برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم _ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا! میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد! _ شدم؟! نبودم!... _ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!... یڪ قدم جلو مے اید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیہ توعہ! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ... _ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست.... مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟... یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد... _ خانوم!...حلال ڪن!... نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم... _ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد.. _ محیا! اروم!.. _ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟! اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم.... _ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن! صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد _ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم! _ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار... _ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم... باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده. _ قول؟! _ قول مردونھ ... خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . و کم شده ها:) این یعنی داستان رو دوست ندارید؟ ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟ _ ﻣﺮﺳﯽ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ؟ _ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ . ﺣﺎﻻ ﮐﺎﺭﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ . ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿومده ﭘﺴﺮﻩ ﭘﺮﻭ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﮐﻪ ..… ﺧﺐ .… ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ .… _ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﮕﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ؟ _ ﻋﺎﻟﯽ . ﮐﺎﺭﺗﻮ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﺎ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﻢ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ؟ _ ﻭﺍﯼ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ آﺭﻩ . ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ . ﮐﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺧﺎﺩﻣﯿﺎ . ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺣﺮﮐﺘﻪ . _ ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﻓﻌﻼ ..… ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﺸﻪ . . . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﺴﺘﮕﯽ ۸ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻼﺱ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﻩ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﯿﻪ؟ _ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ . . . . ﺑﺎﺑﺎ _ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ. _ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ . ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﻧﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ . ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻪ . ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﮔﺮﻣﻪ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۳٫ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﺱ . ﺍﻻﻧﻢ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺑﺎﺑﺎ :ﮐﯽ؟ _ ﻧﻮﮐﺮﺗﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ. ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﯾﻒ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺸﻢ . _ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﺗﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۳ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ . _ ﺳﻼﻡ ﻣﺤﻤﺪ . ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﺷﻮ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﮕﻮ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ . ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺧﺎﺩﻣﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺕ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﯽ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺯﻥ ﺗﻮ ﺑﺸﻪ . ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺕ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﻧﮕﺎﺱ . ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﺶ. ???_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ … ﭼﯿﺰﻩ .… ﯾﻌﻨﯽ .… ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ . _ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺪﻣﻮﻗﻊ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯼ ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ .ﺧﺐ ﺷﺪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ . . . . _ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ .. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ آﺭﻩ ؟ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﻢ ﺍﺭﻩ؟ _ ﻋﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﻃﻠﺒﻢ . ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ _ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻧﯽ ﺷﺪﯼ . _ ﺍﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺧﺐ ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ . _ ﺍﻻﻥ ﻣﺴﺠﺪﯼ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺑﻠﻪ . ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺟﻮﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪﻧﺎﯼ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻢ . _ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺑﺎشه . ﻣﻦ ۱۱ ﺍﻭﻧﺠﺎﻡ. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ. _ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺸﻮ. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ ﻫﯽ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻞ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎ ﻧﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﭘﺎﺷﯽ؟ _ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺑﯿﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ . _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ . . . . _ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﯿﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . _ ﺍﻭﺥ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻮﯾﺎﯼ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﻫﺴﺘﻢ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﻣﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ؟ _ ﺑﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎﯾﯽ . ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﻀﺎ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ . ﺣﺪﻭﺩ ۷٫۸ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ . _ ﺑﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ . ﻓﻘﻂ ﻟﯿﺴﺘﺎ ﺭﻭ .… ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺩﯾﮕﻪ . _ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺮﮐﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓