eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم _دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟ با آرامش می خندد و می گوید: +خواب از سرت پرید؟ _بده به من شالمو +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی! از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم. _چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو +یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی می گوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند. +چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟ شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند. _واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه... +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ... با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد: _تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه... بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند. _پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس می زنم و می گویم: +داری حالمو بهم می زنی پارسا _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟ روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام. +پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن... چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد. انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💟🎗💟🎗💟🎗💟🎗💟 بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت. در رابست و لباس هایش را عوض کرد. پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد. همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت. حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت. چیز هایی که در دلش بود را نوشت. "دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد, که همه ام را از نگاهم بخواند.. از چشمانم, از حرف های هنوز نگفته ام.... دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم, از همه چیز بگویم و او هیچ نگوید, فقط گوش کند, با من ذوق کند با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند.... و چقدر خوب که هدی را دارم." ورق زد و در صفحه بعدش نوشت "توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند، داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد... توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند، خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد... توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد، سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد... توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده، داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد... توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد، وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد... توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان، معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..." این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی.. 💟🎗💟🎗💟🎗💟🎗💟 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۴۷) چند روزی بود که درخواست رفتن به سوریه داده بودم وبا اعزامم موافقت شده امروز برگه اش به دستم رسید 📄📄📄📄📄 با شنیدن خبر جا خوردم بلند شدم رفتم تو حیاط ... نشستم رو پله ، چادرمو کشیدم رو صورتم و گریه کردم 😭😭😭😭😭 عباس اومد کنارم نشست خانمی...عه عه عه نگاه کن منوو داری گریه میکنی ؟؟؟ پس داری خودتو لوس میکنی که نازتو بکشم .. اخه عشقم من که همه جوره ناز کشتم گریه نکن دیگه ... سرمو بلند کردم با چشای گریون بهش خیره شدم 😢😢😢 عباس چرا قبلا بهم نگفتی 😭 منم باید امروز خبردار می شدم چه جوری دلت میاد تنها بزاری فقط ۴ ماهه که ازدواج کردیم بعد تو میخوای از اول زندگی منو تنها بزاری 😭😭😭 میگم چرا چند روزه دلم شور میزنه پس عباس تمام این خوشی ها خواب بود یه رویا که داره تموم میشه ...اره ...اره 😭😭😭😭 این چه حرفیه من نمیخوام تنهات بزارم هی میرمو میام تازه تو تنها نیستی زینب و مامان و مامانتم هستن عباس من نمیخواااام بری اصلا نمیزارم 😩😩😩😭 پا شدم صورتمو شستم رفتم پیشه مهمونا همه سکوت کرده بودن احمد اقا ـ پسرم چرا قبلا چیزی نگفتی؟؟؟ اخه فکرشو نمی کردم که قطعی بشه مامان ـ عباس اقااا پس تکلیف فرزانه چی میشه ؟؟ میخوای تنهاش بزاری نه مامان جان به فرزانه هم گفتم میام بهش سر میزنم یا در تماس میشم شماها هم کنارشید دیگه مگه نه ؟؟؟ من از ناراحتی چیزی نمیگفتم 😔 مهمونا رفتن ... من رو مبل نشسته بودمو چشام خیره به یه نقطه... عباس اومد مقابلم رو زمین نشست دستمو گرفت .. فرزانه جان خانمم اونجوری نکن دیگه ناراحت میشم ... اشک چشام سرازیر شد عباس این رسمش نبود که تنهام بزاری بخدا حلالت نمیکنم 😭😭 اگه بری تنهایی بدون تو دق میکنم بخدا حلالت نمیکنم تا اینو گفتم عباس دستشو گذاشت جلو دهنم با بغض گفت نگوو جان من نگووو این حرفوو اونم چشماش پره اشک شد 😢😢 فرزانه من ارزومه که برم می خوام از حرم بی بی زینب دفاع کنم می خوام از خواهر امام حسین از یادگارای علی و فاطمه دفاع کنم بخدا دارم اتیش می گیرم که اینجا نشستم و کاری نمیکنم 😭😭 اجازه بده برم بر میگردم ... انقدر حرفاش سوزناک بود که قلبمو به رحم اورد باشه ... باشه برو ولی قول بده که بر میگردی عباس ـ ان شاالله... برای نماز صبح که بیدار شدم عباسو دیدم که سرنماز به سجده رفته و گریه میکنه ...😭😭 همش از خدا طلب شهادت میکنه خدایا😭 شهادت ... شهادت نصیبم کن رفتم کنارش نشستم عباس تو که گفتی بر میگردی 😢 چرا شهادت میخوای؟؟ فرزانه اگه من به ارزوهام برسم تو خوشحال میشی ؟؟ اره عشقم چرا که نه.. پس خانمم ارزوی منم شهادته تو هم برام دعا کن بغلش کردم اگه ارزوت اینه .. اگه قراره بری شهید بشی .😭😭 پس از خدا بخواه که من زودتر از تو بمیرم من نمیخوام بمونم شاهد مرگت باشم ... هردو زدیم زیر گریه😭😭😭 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀🍀🎀 ❈◉🍁 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍با یک حرکت ناگهانی شالم را می کشد.مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد می زنم _دیوونه شدی؟این چه حرکت زشتی بود؟ با آرامش می خندد و می گوید: +خواب از سرت پرید؟ _بده به من شالمو +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی! از شدت خشم دندان هایم را روی هم فشار می دهم. _چرند نگو،بده بهم اون لعنتی رو +یعنی نمی خواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست!خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی می گوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب.دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته ؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو منگوله های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت می برد.محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر می کند. +چه سودی می بری از حرص دادن من پارسا؟ شانه بالا می اندازد و ته سیگارش را پرت می کند روی زمین و با کفش خاموش می کند. _واقعا هیچی .اما چرا....می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه!حس رضاخان رو دارم الان و این برام لذت بخشه... +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن ... با همه ی خشمم ساکت می شوم و او ادامه می دهد: _تجاوز؟حتی به گرفتن دستتم همین معنی رو میدی؟نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی خط و حدود من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه... بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم.سرگیجه های کلافه کننده هم دست از سرم برنمی دارند. _پناه معصوم من!می دونی کجا اومدی امروز؟می دونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟می دونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟می دونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟!اما نه از کجا باید بدونی؟تو پاک تر از این حرفایی...داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس می زنم و می گویم: +داری حالمو بهم می زنی پارسا _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار می خوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا...اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی می کنه؟ روسری را رها می کند و یک قدم عقب می رود.بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده.حس می کنم به معنای واقعی کلمه خورد شده ام. +پناه،هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمی کنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی!تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم...اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری.امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه ها باور ندارم و حوصله ی ناز کشیدنم ندارم، خیلیا اون تو هستن که کافیه اراده کنم تا باشن... چند قدم می رود و ناگهان مثل کسی که چیزی یادش افتاده می ایستد و برمی گردد. انگشت اشاره اش را توی هوا تکان می دهد و بالحنی شمرده می گوید: +تو هرچقدرم که پاک و بکر باشی پناه اما یادت باشه همه ی پسرای اطرافت گرگن تا وقتی خلافش ثابت بشه!اگه آدم با هرکسی پریدن نیستی حداقل خودت باش! او می رود و من با زانوهایی سست شده مثل درختان تبر خورده می شکنم و روی زمین می افتم. 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چقدر زندگی در وجودش وجود داشت عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟از اون صبحونه ی دیروزی میخوام سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کندبا چایی شیرین یا حرفش را کور کردم اگه نیست، میرم اتاقم از جایم بلند شدم که خواست بمانم حاج خانووم بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست خب یاعلی بفرمایید پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود خوردم تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت صدایش بلند شد پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال آماده شدم پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود باور نمیشد که زندانیش باشم در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد وقت پیاده شدن صدایم زد سارا خانووم ایستادم من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته تا پایِ جوونمم سر قولم هستم نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود تنم سراسر تپش شد منشی نامم را صدا زد پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد نوبت شما حالتون خوب نیست؟ با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود درب اتاق پزشک را باز کردم دو مرد دعوایشان بالا گرفت ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد حالا نوبت اجرایِ نقشه بود برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم حواسش به مردها بود قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند آرام آرام چند گام به عقب برداشتم به سمت پله های اضطراری دویدم یک مرد روی پله ها منتظرم بود دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد صدایِ بلندِ حسام را شنیدم نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن به خیابان رسیدیم مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد در باز شد و دستی مرا به داخل کشید خودش بود، صوفی ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد با جیغی خفه، چشمانم را بستم صوفی به عقب برگشت اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد در جایم نشستم کاش میشد گریه کنم کاش صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد خوبی نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم صوفی چادری به سمتم گرفت سرت کن مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود صوفی به سمتم آمد عجله کن چته تو چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند... ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍پدر کلید انداخت و در رو باز کرد کلید به دست در باز متعجب خشکش زد و همه با همون شوک برگشتن سمتش اینجا چه خبره؟ ... با گفتن این جمله سعید یهو به خودش اومد و دوید سمتش اشتباهی دستم خورد پوسترش پاره شد حالا عصبانی شده می خواد من رو بزنه برق از سرم پرید ... نه به خدا ... شاهدن من دست روش کیفش رو انداخت و با همه زور خوابوند توی گوشم ... مرتیکه آشغال آدم شدی واسه من؟ توی خونه من، زورت رو به رخ می کشی؟ پوسترت؟ مگه با پول خودت خریدی که مال تو باشه که دست رو بقیه بلند می کنی؟ ... و رفت سمت اتاق دنبالش دویدم تو چنگ انداخت و پوستر رو از روی کمد کند ... و در کمدم رو باز کرد بازم خریدی؟ ... یا همین یکیه؟ رفتم جلوش رو بگیرم ... بابا ... غلط کردم به خدا غلط کردم پرتم کرد عقب رفت سمت تخت بقیه اش زیر تخت بود دستش رو می کشیدم التماس می کردم - تو رو خدا ببخشید غلط کردم دیگه از این غلط ها نمی کنم مادرم هم به صدا در اومد ... - حمید ولش کن ... مهران کاری نکرده تو رو خدا از پول تو جیبیش خریده پوستر شهداست این کار رو نکن و پدرم با همه توانش ... پوسترها رو گرفته بود توی دستش و می کشید که پاره شون کنه اما لایه پلاستیکی نمی گذاشت ... جلوی چشم های گریان و ملتمس من چهار تکه شون کرد ... گاز رو روشنـ کرد و انداخت روی شعله های گاز پاهام شل شد ... محکم افتادم زمین و پوستر شهدا جلوی چشمم می سوخت برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم حالم خیلی خراب بود خیلی روحم درد می کرد چرخیدم سمت دیوار و پتو رو کشیدم روی سرم ... بغض راه گلوم رو بسته بود و با همه وجود دلم می خواست گریه کنم ... اما مقابل چشمان فاتح و مغرور سعید؟ یک وجب از اون زندگی مال من نبودنه حتی اتاقی که توش می خوابیدم حس اسیری رو داشتم که با شکنجه گرش توی یه اتاق زندگی می کنه و جز خفه شدن و ساکت بودن حق دیگه ای نداره خدایا ... تو، هم شاهدی هم قاضی عادلی هستی ... تنهام نذار صبح می خواستم زودتر از همیشه از اون جهنم بزنم بیرون... مادرم توی آشپزخونه بود صدام که کرد تازه متوجهش شدم مهران به زور لبخند زدم ... - سلام ... صبح بخیر ... بدون اینکه جواب سلامم رو بده ایستاد و چند لحظه بهم نگاه کرد از حالت نگاهش فهمیدم نباید منتظر شنیدن چیزهای خوبی باشم چیزی شده؟ ... نگاهش غرق ناراحتی بود معلوم بود دنبال بهترین جملات می گرده بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه می دونم نمراتت عالیه اما بهتره فقط روی درس هات تمرکز کنی ... برگشت توی آشپزخونه منم دنبالش بابا گفت دیگه حق ندارم برم سر کار؟ و سکوت عمیقی فضا رو پر کرد مادرم همیشه توی چند حالت، سکوت اختیار می کرد یکیش زمانی بود که به هر دلیلی نمی شد جوابت رو بده از حالت و عمق سکوتش، همه چیز معلوم بود و من، ناراحتی عمیقش رو حس می کردم اشکالی نداره ... یه ماه و نیم دیگه امتحانات پایان ترمه خودمم دیگه قصد نداشتم برم سر کار کار کردن و درس خوندن همزمان کار راحتی نیست شاید اون کلمات برای آرام کردن مادرم بود اما هیچ کدوم دروغ نبود قصد داشتم نرم سر کار اما فقط ایام امتحانات رو ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 داداشم به مادرم گفت مادر میشه فردا شب همه رو دعوت کنی برای شام؟ گفت چرا گفت مادر کارشون دارم مادرم گفت خیره باشه ان شاءالله... بهم گفت تا فردا شب از خونه نرو بیرون ؛ شب همه عموهام با خانواده آمدن بعد از شام دیر وقت بود عموم گفت بریم دیر وقته برادرم گفت چند دقیقه بشینید الان میام یه کاری باهاتون دارم صدام زد گفت بیا کارت دارم‌... رفتیم تو اتاق گفت واقعا میخوای همیشه چادر بپوشی از هیچی نترس گفتم اره ولی می‌ترسم گفت نترس چیزی نمیشه ان شاءالله گفت چادرت رو بپوش بیا بریم بیرون... یه قدم پشت سرم باش چیزی نگو رفتیم بیرون می‌ترسیدم تو هال همه بهم نگاه می‌کردن احسان گفت عمو روی حرفم باشماست بعد با تک تکتون از این به بعد شیون چادر می‌پوشه هیچ کس حق نداره بهش چپ نگاه کنه... رو کرد به دختر عموهام گفت: دارم جلو چشم پدر و مادرتون بهتون میگم به پاکی خدا بشنوم دارید باهم پچ‌پچ می‌کنید دیگه احترام نگه نمیدارم از این دقیقه به بعد شیون خط قرمز منه از هیچ کس قبول نمی‌کنم بهش بی‌حرمتی کنه امشب هم به خاطر این دعوتتون کردیم تمام... 😊همه ساکت بودن چیزی نمی‌گفتن بعد دختر عموهام صدام زدن اتاق خواب گفتن چه حسی داری؟ گفتم از وقتی سرم کردم احساس عزت و امنیت عجیبی دارم انگار یه سپر پوشیدم... چادرم رو ازم می‌گرفتن به خودشون می‌انداختن یکیشون گفت کاش احسان برادر من بود... به خودم افتخار کردم کهاحسان برادرمه شکر خدا...... بعدِ مهمونا رفتن مادرم گفت این چه کاری بود کردی؟ گفت چیکار کردم مادر جان دوست ندارم کسی به خواهرم بی حرمتی کنه..... بهم گفت اگه کسی چیزی گفت بهم بگو؛ بعضی وقتا حرفهایی می‌شنیدم ولی وقتی به احسان فکر می‌کردم که چی کشیده حرفای مردم برام اهمیتی نداشت می‌گفتم اینا در برابر اذیت و آزارهایی که احسان کشیده چیزی نیست... بعد از دو هفته به خواهر بزرگم زنگ زد گفت کی بهمون سر میزنی دلتنگتم اگر تونستی جمعه بیایید باهات کار دارم..... وقتی خواهرم آمد احسان خیلی گرم باهاش خوش و بش کرد شب گفت آبجی بیا کارت دارم ؛ منم رفتم گفت می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی روم نمیشه گفت چیه داداش جان چرا روت نمیشه؟ گفت آخه نمی‌دونم چطوری بهت بگم تا برام یه کاری انجام بدی؟ گفت داداش بگو دیگه حاضرم جونمم بدم به خاطر تو... گفت خواهر یه دختر رو دوست دارم می‌خوام اول تو بدونی ببینم نظر تو چیه؟ منو خواهرم از خوشحالی ذوق زده شدیم... خواهرم گفت الهی من قوربون خودتو زنت بشم من از خدامه صبر کن به مادرم بگم دستش رو گرفت گفت صبر بابا خجالت می‌کشم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *به روایت امیر حسین* ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﻭﻣﺪﻧﻤﻮﻥ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺑﺸﻢ ﭼﻮﻥ ۴ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﻻﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺭﺯﻭﺵ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﺳﻮﺭﯾﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﻤﯿﺪﻩ ﻭ ﺟﺮﺍﺕ ﺑﯿﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﻫﻢ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻓﻌﻼ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪﻩ ؛ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻬﺪﯼ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﺷﺪﻡ . ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ آﻧﻘﺪﺭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ . . . . . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭﺯ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ آنقدر ﺯﻭﺩ ﺍﻣﺎ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻭ ﺩﻟﭽﺴﺐ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﮐﺮﺩ، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﺧﺎﮐﺶ ﻣﺘﺒﺮﮎ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﺮﺩﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺑﻮﻡ ﺷﺐ ﻫﺎ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻭ ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺻﺒﺢ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﺸﻮﻥ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﺎﺷﻦ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻟﺸﺖ ﻧﺰﺍﺭﻥ، ﺭﻓﺘﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﮑﻨﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺎﻧﻮ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﻢ ﺑﮑﺸﻪ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻣﺎﺩﺭ ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻥ ، ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﮔﻤﺸﺪﺷﻮﻥ ﻫﺴﺘﻦ . ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺎﺵ ﺑﺎ ﺧﺎﮎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﻧﺸﺪﻥ ، ﺑﺎ ﻃﻼﯾﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﺍﯼ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺪﻩ . ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭘﯿﮑﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺯﯾﺮ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮐﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﯿﺸﻨﯿﺪﻥ ، ﺣﺮﻓﺎﺗﻮ ، ﺩﺭﺩﻭﺩﻻﺗﻮ ﻭ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮﺩﻋﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺁﻣﯿﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﺳﻤﻮﻥ ؛ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺘﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﻢ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻣﯿﺸﺪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻻﻡ ﺗﺎ ﮐﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻡ . ﮐﻨﺎﺭ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﺍ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﺯﺍﻧﻮﻡ ﻭ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻐﻀﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺑﺎ ﺳﻤﺎﺟﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺭﻫﺎ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺍﻣﯿﺮ ، ﺩﺍﺭﻥ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﻮﻓﺘﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ، ﯾﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺭﻭ ﭼﮏ ﮐﻦ ﯾﺎ ﺍﮔﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺑﺎﻻﺍﻭﺭﺩﻥ ﺳﺮﻡ، ﻟﯿﺴﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺭﮐﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﻻﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺣﻀﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺣﺎﻟﻤﻮ ﺧﻮﺏ ﮐﻨﻪ، ﺣﻀﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺣﺴﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺷﺮﺡ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺭﻭ ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻣﺤﮑﻤﻪ ﻭ ﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺣﮑﻢ ﻗﻔﺲ ﺩﺍﺷﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻢ ﻧﺸﺴﺖ ، ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻋﻘﺐ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﯿﺘﻮﻧﻢ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺧﻠﻮﺗﺘﻮﻥ ﺑﺸﻢ ، آنقدﺭﻡ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺘﻮنستم ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺑﺪﻡ ، ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺰﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺸﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺧﯿﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮ ﭼﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﯾﺪﻡ ﺑﺎﺷﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﮔﻪ ﺧﯿﺮ ﺑﺎﺷﻪ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺻﻼﺡ ﺑﺪﻭﻧﻪ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﺮﻩ، ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻮﺭﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺮﺱ . ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺫﻫﻦ ﻣﻦ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﺪ ، ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ، ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ؟ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﭼﯿﻪ . ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﺮﯼ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ . ﺑﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﮐﺴﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﻟﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻢ ﻭﺯﻥ ﺷﻬﺎﺩﺕ... ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓