eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 :✍ ازش فاصله بگیر 💐چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود … 💐اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … . رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید … 💐– نه … مشکلی نیست … . – مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ … – بله … از دوست های قدیمی پدرمه … با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … . باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … . 💐یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد … – نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم … 💐سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ … زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … . 💐با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … . چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه … 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 لینک قسمت سی و نهhttps://eitaa.com/Dastanvpand/10109 منم همونطور كه دستم تو دستش بود خودمو بهش چسبوندم و با دست ديگم بلوزشو گرفتم كامران دست ديگشو دور شونم انداخت و من و به خودش چسبوند تو حياط كه رفتيم تاريك بود كامران سوتي زدو سالي و صدا كرد بعدم چراغاي حياط و روشن كرد سالي با شنيدن سوت كامران پارسي كردو به طرفمون اومد ديگه ازش نميترسيدم نقش يه محافظ و برامون داشت سالي پا به پامون ميومد كامران همه جارو بررسي كرد وقتي مطمين شد كسي نيست -روبه من گفت -كسي اينجا نيست حتما اشتباه ديدي سرمو تكون دادم و با هق هق گفتم -نه به خدا من ديدمش يكي پشت پنجره بود -خيل خوب بيا برم تو اينجا كه كسي نيست حتما در رفته با هم رفتيم داخل و ساليم در خونه نشست از كنار كامران تكون نخورم هرجا ميرفت نبالش بودم با بلند شدن كامران سريع از جام بلند شدم كامران بلند زد زير خنده -بهار ميخوام برم دستشويي توم مياي؟ با التماس نگاش كردمو و گفتم -زود بياي باشه دوباره زد زير خنده و گفت -چشم اگه كارم تموم شد سريع ميام بعدم رفت دستشويي روي مبل نشستم و پاهام و بغل كردم و سرمو گذاشتم رو شون كامران بعد چند دقيقه اومد كنارم روي مبل نشست و tv و روشن كرد -بهار فردا باهام مياي شركت؟ -اره -مطميني حوصلت سر نميره؟ اوهوم -پس بايد قول بدي هر وقت خسته شدي بگي برت گردونم خونه باشه؟ سرمو كون دادم از جاش بلند شدو گوشيش و اورد و زنگ زد به يكي -سلام خوبي؟ - -قربونت مام خوبين - -علي زنگ زدم بگم موضوع تهديد و كه يادته؟ - -اره همون امشب بهار يكي و پشت پنجره اشپزخونه ديده - -اره خوبه فقط يكم ترسيده - -نه بابا حواسم هست،نه نميخواد دستت درد نكنه،زنگ زدم بگم قضيه اون محافظا رو تا كجا پيگيري كردي؟ - -اره دوتا ميخوام يكي واسه بهار يكيم واسه خودم با اعتراض گفتم -كامرااااان دستش رو بينيش گذاشت و با جديت گفت -بهار ما راجب اين موضوع قبلا حرفامون و زديم -ولي من.... نذاشت حرفمو و بگم -هموني كه گفتم بعدم رو كرد به علي و گفت -اره قربون دستت ،باشه پس كي منتظر خبرت باشم؟ - -دستت طلا پس منتظرم بعد اينكه تلفنش و قطع كرد اومد كنارم نشست باقهر صورتمو برگردوندم -قهر نكن خانومي من نگران خودتم به صلاحته كه محافظ داشته باشي چيزي نگفتم كه گفت -بابا بهار لوس نشو ديگه پاشو يه چيزي بده ما بخوريم نوچي كردمو گفتم -من ميترسم برم تو اشپزخونه بعدم شونه بالا انداختم خنده اي كردو گفت -يعني بايد امشب گرسنه بخوابيم ؟ظهرم كه ناهار درست و حسابي ندادي كوفت كنيم -ميخواستي كوفت كني كي جلوتو گرفته بود؟ صورتمو به طرف خودش برگردوند وبا شوخي گفت -با من لج نكن ها ضعيفه بد ميبيني ها زبونمو تا ته بيرون اوردم كه سريع دهنشو باز كرد و گازش گرفت دن اي تو رو حت كامران زبونم داغون شد چشامو از درد بستم و زير لب شروع كردم به فحش دادن كامران -الهي رو تخته بشورنت كامران،اي الهي رخت عزاتو بپوشم كامران همونطور كه ميخنديد گفت -حقته الانم مثل پيرزنا اينقده غرغر نكن،پاشو يه چيز بده بخوريم با دست محكم زدم پشت سرش كه بچم يهو هنگ كرد و با بهت نگام كرد بلند زدم زير خنده و گفتم -خوردي اقا نوش جونت وقتي که خودش اومد ازجاش بلند شدو همونطور كه يه قدم ميومد جلو من ميرفتم عقب با لبخند بهم نزديك شد و گفت -چيكار كردي شما الان؟ 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 صبح قبل از اینکه بیام، قرصمو خورده بودموچنتا نرمش هوازی هم انجام داده بودم. سوینو فرزاددست همو گرفته بودنو با فاصله‌ی کمی از ما راه می‌رفتن، حسابی‌ام مشغول حرف زدن بودن منم که اصلاً دلم نمی‌خواست کمتر از اونا بهم خوش بگذره شروع کردم از خاطرات خنده دار کسری برا شیده تعریف کردم اینجوری صدا خنده‌ی ما حتی از اونا هم بیشتر شده بود. یکم که جلوتر رفتیم به یه بلندی رسیدیم که یکم بالا رفتن برا دخترا سخت بود، فرزاد دست سوینو گرفتو کمک کرد بره بالا، بعدم دستشو به سمت شیده دراز کرد منم همزمان با اون دستمو سمت شیده گرفتم، شیده چند ثانیه‌ای مردد به دست هردومون نگاه کرد بعدم دست منو گرفت اومد بالا، فرزادم دستشو پس کشید. لحظه‌ای که دستش تو دستم بود احساس عجیبی کل وجودمو گرفت، تا اون روز دستشو لمس نکرده بودم حس فوق العاده قشنگی بود، قشنگ حس می‌کردم که تپش.قلبم نامنظم شده، وقتی اومد بالا خواست دستشو از تو دستم بکشه که من محکم دستشو نگه داشتم، نگاهم کرد با یه لبخند خیلی آروم بهش گفتم: اینجوری طبیعی تره و به فرزادو سوین که دست همو گرفته بودن اشاره کردم، شیده هم که نمی‌خواست هیچ جوره جلو اونا کم بیاره قانع شد، وقتی دست شیده اونجوری محکم تو دستم بودتموم سنگای سخت زیر پام به ابرهای نرم تو آسمون تبدیل شده بود، فاصله‌ی فرزاد وسوین داشت با ما زیاد می‌شد که وایسادن تا مام برسیم، فرزاد وقتی دستای منو شیده رو دید یه اخم ریز کرد و روشو برگردوند، از اینکه داشتم حسابی لجشو در می‌آوردم خوشحال بودم، حین راه رفتن سوین دوباره شروع کرد به نطق کردن سوین: شیده جون کجا با امیر آشنا شدی؟ شیده: مگه فرزاد بهت نگفته؟ ما همکلاسی هستیم سوین: فرزاد یکم حواس پرته بعضی وقتا یچیزایی،رو یادش میره بگه، گفت که با یه آقایی آشنا شدی ولی نگفت کی و کجا من: نخیر سوین خانوم نگفتنش از حواس پرتی نیست سوین: پس از چیه؟ من: معمولاً پسرایی که همه چیو به عشقشون نمیگن همونا ایی ان که یه کاسه‌ای زیر نیم کاسشونه فرزاد: دستت درد نکنه آقا امیر حالا موش ول میدی تو زندگی ما؟ من: چه موشی من فقط نمیخوام سر این دختر طفل معصوم کلاه بره همین سوین: آخی نه آقا امیرفرزاد خیلی نازه اصلاً اونجوری نیست از حرفش خندم گرفت یجوری می‌گفت فرزاد نازه انگار داشت از گربش تعریف می‌کرد من: خلاصه از من گفتن بود سوین: تو خودت همه چیو به شیده میگی؟ من: معلومه که میگم نگم که زنده نمیمونم یه نگاه به شیده انداختم با دیدن لبخند رضایت رو لباش خیالم راحت شد که گند نزدم. سوین: پس خوشبحال شیده من: آره بابا همه همینو میگن، میگن خوشبحال شیده شده شیده با یه اخم ساختگی گفت: امییییییییییر؟ من: البته بیشتر خوش بحال منه، یعنی همه به من میگن خوشبحالت امیر که شیده رو داری همه خندیدیمو تقریباً یه سکوت طولانی برقرار شد. یکم که جلوتر رفتیم قلبم داشت اذیتم میکردسرعت راه رفتنموخیلی کم کردم یکم آب خوردم تا نفسم جا بیاد ولی فایده نداشت، شیده متوجه نفس نفس زدنم شد ادامه دارد..... 🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @dastanvpand