eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#به_خواست_پدرم #قسمت_چهلویک با خنده گفتم: -من من كاري نكردم اصلا به من مياد كاري كرده باشم؟ چسبيدم
🚩 به به خانوم خانوما چه خوشگل شدين پشت چشمي نازك كردمو وگفتم -بودم بعدم به كامران كه لباساشو پوشيده بود نگاه كردم الحق كه فوق العاده شده بود با لحن پشيموني گفتم -كامران ميگم همون لباساي قبليت و بپوش با تعجب نگام كردو گفت -خوبي؟ -اره اصلا بيخيال همينا خوبه بعدم رفتم جلوشو كروات و ازش گرفتم رو پاهام بلند شدمو كه اونم خم شد كرواتش و بستم واسش و يقه شو واسش درست كردم روي تخت نشست تا جوراباشو پاش كنه رفتم كمدمو باز كردمو مانتوي شيك مشكيمو كه تازه خريده بودم برداشتتم وشلوار لي طوسيمم پام كردم با شال طوسي اين رنگ خيلي بهم ميومد داشتم استيناي مانتومو بالا ميزدم كه كامران گفت -خانوم خانوما با اون چشاي پاچه گيرت اماده اي؟ كيفمو از روي ميز برداشتم و گفتم اره بريم در اتاق و باز كردو اول اجازه داد من برم همونطور كه گوشيمو تو كيفم مينداختم رفتم بيرون صبحونه نخوردم اصلا ميل نداشتم كفشاي عروسكي مشكيمو پام كردم كامران ماشين و برد بيرون خبري از سالي نبود سوار شدم رو به كامران گفتم -كامران به نوشين زنگ زدي؟ -نه -خوب زنگ بزن -بيخيال بابا حوصلشو ندارم -ااا كامران دختر به اون خوبي -مگه من ميگم بده؟فقط زيادي حرف ميزنه سر ادم و ميخوره تا رسيدن به شركت چيزي نگفتم ساعت 8 بود كه رسيديم -كامران دير نكردي؟ با غرور الكي گفت -نه خانوم بنده رعيسم هروقت دلم بخواد ميام نگاش كردمو گفتم -اوهو يكم خودتو تحويل بگير به پيرمردي كه جلوي در نگهباني ميداد سلام كرديم اونم با مهربوني جوابمون و داد منتظر اسانسور بوديم كه همزمان با باز شدن اسانسور علي سريع ازش اومد بيرون با ديدن ما واستادو بهمون سلام كردو گفت كاري براش پيش اومده بايد بره هرچي گفتيم چه كاري نگفت بعدم سريع رفت رفتيم بالا همون يارو كه اونروز كلي سرو صدا راه اندخته بودم در و واسمون باز كرد اول با تعجب نگامون كرد ولي بعد با خوشرويي دعوتمون كرد بريم داخل منشي كامران كه يه دختره خيلي جلف با ارايش غليظ بود از جاش بلند شدو با حرص و تعجب اول به دستاي من و كامران كه توهم بود نگاه كرد بعدم با خشم بهمون سلام كرد كامران سري تكون داد ولي من با لبخند جوابشو دادم كه ازين كارم تعجب كرد با كامران رفتم تو اتاقش و روي مبلش نشستم و با ناله گفتم -كامران خوب من الان اينجا حوصلم سر ميره با مهربوني در حاليكه داشت كتشو پشت صندليش ميذاشت گفت -قرار نبود نرسيده غرغر كني ها خانوم خانوما چيزي نگفتم كامران رو به من گفت -واستا الان ميگم خانوم نجفي بياد ببرتت با بقيه اشنات كنه سرمو تكون دادم اونم گوشيو برداشت و زنگ زد به منشيه و گفت -خانوم حاتمي لطف كنيد به خانم نجفي بگين بيان اتاقم كارشون دارم بعد چند دقيقه ضربه اي به در خوردو يه دختر جوون كه از چهرش شيطنت ميباريد با لبخند به لب اومد داخل و رو به كامران با نهايت احترام و شيطنت گفت -سلام رعيس صبحتون بخير بعدم برگشت طرفم و گفت -شمام بايد خانوم رعيس باشين درسته؟هنوز نيومدين همه فهميدن شما امروز مهمون مايين كامران با خنده گفت -وروره بذار برسي بد شروع كن بعدم رو به من گفت -ايشون نازگل خانوم هستن بعد رو كرد به نازگل گفت -ايشونم همسر بنده بهار خانوم از جام بلند شدم و دستش و به گرمي فشردم -خوشبختم -من همينطور عزيزم ،خوب رعيس با بنده كاري داشتين؟ -بله اگه شما اجازه بدين با شيطنت گفت -بله قربان ببخشيد بفرماييد -خواستم بگم بهار و ببر ايجا حوصلش سر ميره نازگل با خنده و شيطنت رو به من گفت -خانوم خانوما فكر نكنم با وجود رعيس حوصلت سربره ها سرخ شدم سرمو انداختم پايين كامرانم خودكاري كه دستش بود و پرت كرد طرف نازگل و اونم جا خالي داد و با خنده گفت -به تو ازين فضوليا نيومده برو بيرون تا اخراجت نكردم 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_چهلویکم به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در
نگاهی به نیما انداختم ، بازهم تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود!نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به امیر گفته بود.فکر نکنم ،مگه از جونش سیر شده . صورتم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد . چیه تو هم امروز zoom کردی رو من . با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد .رفت طرف امیر و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با اشاره گفتم،چی شده شیوا گفت:مامانم زنگ زدو گفت به امیر بگم ،مادر عمو هوشنگ حالش بد شده بردنش بیمارستان. نیما اومد طرف ما و گفت:بی بی جون . شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد . نیما :امیدوارم بخیر بگذره شیوا :خدا کنه مهندس رضایی گفت:یعنی رفتن نیما:فکر میکنم -پس تکلیف نقشه ها چی میشه -میدونم ۲ تا از نقشه هارو صبح تموم کرد . بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت:این هم تقریبا تمومه ...من امروز کمی بیشتر میمونم این رو تموم میکنم. -پس اون ۲ تا نقشه دیگه چی میشه؟ -کدوم ۲ تا ؟! -صبح خود مهندس گفت ،۲ تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه . -تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم . در همین لحظه موبایل نیما به صدا در امد . نیما:امیر چی شده ......باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم .اون ۲ تا نقشه دیگه چی...... .........مطمئنی ....باشه ...رسیدی یه خبر بده گوشی رو قطع کرد و گفت امیر بود . خدا جون ،حالا من یه چیزی گفتم اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه ،اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزرگش .عجب کاری کردما......حالا خدا جون یه چیز دیگه من ۵۰۰ تا ،نه نه ۴۵۰ تا صلوات نذر میکنم در عوض حال مادر بزرگش خوب بشه .اون وقت قول میدم امشب جور اون ۲ تا نقشه رو هم خودم بکشم .جهنم و ضرر ....دل رحمم دیگه ....باشه خدا جون ......خیل خوب بابا همون ۵۰۰ تا صلوات . شیوا: حواست کجاس ،مستانه ؟ -هان چیه ؟ -میگم من بابام میاد دنبالم صبر کن تو هم میرسونیم. -مزاحم میشم .خودم میرم -مزاحم چیه .خود بابام گفت میرسونیمت -باشه پس ......ممنون. از خستگی نا نداشتم از پله ها برم بالا .یه دوش گرفتم و ساعتم رو کوک کردم رو ۷ .باید به قولم عمل میکردم و هرطوری که شده اون ۲ تا نقشه رو برای فردا آماده میکردم. با صدای خش خش چشمهام رو باز کردم .خوب آلود گفتم:هستی دنبال چی میگردی تو کیفم. -آدامس -ندارم طلبکار نگاهم کرد ورفت بیرون. به ساعت نگاه کردم .یک ربع به ۷ بود .یه خمیازه کشیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم و با آب سرد صورتم رو شستم. سرم رو نقشه بود که مادرم اومد تو اتاق . -دختر مگه تو شام نمیخوای . -الان میام مامان. یه نگاه به نقشه کرد و گفت :مگه نگفتی این ترم ،درس و مشق نداری ؟ -مامان درس و مشق چیه .مگه من کلاس اولیم -فرقی هم با کلاس اولیه نداری دلخور نگاهش کردم. -از شیرین چه خبر ،کم پیدا شده . -راستی یادم رفت بگم .شیرین حامله اس . هستی اومد تو اتاقم و گفت:کی حامله اس مادرم یه چپ نگاهش کرد هستی:خب صداتون تا بیرون میومد مادرم با اخم رو از هستی گرفت و گفت:مبارکش باشه ....اما چند ماه دیگه که شکمش بالا اومد چطور میخواد کار کنه ؟ -این ترم رو دیگه نمیاد .این واحد رو انداخت -حیف شد . خواست از اتاق بره بیرون که گفت:راستش رو بخوای تو هم باید این ترم رو بندازی . -آخه چرا؟ -تو دختر تنها ،توی اون شرکت که همشون مرد هستن ،مخصوصا با ۲ تا مرد مجرد ،شاید هم بیشتر ،بمونی که چی بشه .فردا پشت سرت هزار جور حرف نا رابطه . -مامان ،من تنها نیستم .بجز من ۲ تا خانوم مهندس هم هستن.بعلاوه شیوا هم منشی شرکت شده -شیوا؟! -اره از امروز کارش رو شروع کرد. هستی گفت:مامان خانوم حالا که خیالتون راحت شد بفرمایید شام یخ کرد. ادامه دارد.... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌
🚩 (آخر) به ساعتم نگاه کردم ۱٫۵ بود ….بلاخره بعد از کلی رد کردن ترافیک و گذشت زمان به فرودگاه رسیدیم . اوه حالا پول اینو از کجا بیارم دیگه شهابم نیست که پول اینو حساب کنه -گفتید چند میشه اقا ۱۰ تومن با نا امیدی در کیفمو باز کردم باور نمی شد . تو کیف ۱۰ تا تراول ۵۰ تومنی بود . اینم کار شهاب بود.می خوای مدیونم نباشی پول راننده رو حساب کردم به تابلوی اعلانات نگاه کردم حتی نمی دونستم داره کجا می ره به تمام پروازای ساعت ۳ نگاه کردم تو اون زمان سه تا پرواز بود مشهد … شیراز … بندر عباس یعنی با کدوم پرواز می ره …………پرواز مشهدو که اعلام کردن با نیم ساعت تاخیر پرواز می کنه……. پس می موند دوتا پرواز…… اول پرواز بند رعباس اعلام شد که مسافرا اماده بشن به پشت شیشه رفتم………. مسافرا رو می دیدم که کم کم میومدن و می رفتن ولی خبری از شهاب نبود . چندباری هم با گوشیش تماس گرفتم ولی خاموش بود . ۱۰ دقیقه ای گذشت ولی خبری نبود. هنوز امیدوار بودم که پرواز شیراز اعلام شد خدایا پیداش کنم………. دارم دیونه می شم…….. تورخدا شهاب … کجایی نکنه با پرواز قبلی رفته باشه نه…. خدا نکنه …. چشاتو باز کن شاید ببینیش با دستام چسبیده بودم به شیشه و خدا خدا می کردم که ببینمش …..دیگه نا امید شده بودم که نکنه با پرواز قبلی رفته باشه . اشکم در امده بود و با نا امیدی به مسافرا نگاه می کردم که دیدمش … اره خودش بود … یه چمدون تو دستش بود که داشت رو زمین می کشید و یه کیفم که رو دوشش بود. اصلا متوجه نشدم کجام و داد زدم – شهاب و دستامو براش تکون دادم فکر کنم شنید که سرشو اینطروف و اونطرف کرد. ولی متوجه من نشد دوباره صداش کردم – شهاب شهاب بیشتر کسایی که نزدیکم بودن بهم نگاه می کردن و به خل بودنم ایمان داشتن بازم صداش کردم و اینبار بلند تر -شهاب که بلاخره نگاش بهم افتاد……… بهم نگاه می کرد و منم براش دست تکون می دادم…….. دو سه قدمی از پله ها پایین امد و من خوشحال که منو دیده حتما می خواد بیاد طرفم……… ولی وایستاد و دوباره یه قدم به عقب برداشت -چرا نمیای چرا وایستادی …..منم ژاله…. ژاله……. بیا دیگه سرشو انداخت پایین و دیگه بهم نگاه نکرد شهاب تو روخدا با من اینکار نکن……….. اون داشت می رفت و دیگه بهم نگاه نمی کرد . دوباره صداش زدم و لی اون با یه لبخند تلخ سرشو اورد بالا و فقط دستشو برام تکون دادو پشتشو به من کرد و رفت نه اون منو ول کرد و رفت……… باورم نمی شد …..عقب عقب از شیشه دور شدم انقدر عقب رفتم که به صندلیا رسیدم و روی یکیشون ول شدم سرمو با ناباوری تکون می دادم ……….سرمو گذاشتم بین دستام و چشمامو بستم که اعلام بلند شدن پرواز شیرازو شنیدم شهاب رفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پس ژاله چی ؟ دیگه این اواخر اشک بود که هی از چشام در میومد . شروع کردم به گریه . خانوم حالتون خوبه سرمو اوردم بالا یه خانوم چادری بود که داشت ازم می پرسید حالم خوبه و من بدون جواب دادن بلند شدم دوباره به شیشه نگاه کردم همه رفته بودم شهابم رفته بود … اب دهنمو قورت دادم و به سمت در خروجی رفتم باشه برو … من که مثل تو نیستم همه رو فراموش کنم …. شهاب بد … چرا ولم کردی ….موقع راه رفتن بند یکی از کفشامو دیدم که باز شده بود خم شدم که ببندم . یاد اون روز افتادم که شهاب بهم یاد داد چطور بند کفشامو ببندم نه دیگه نمی خوام چیزی از تو یاد بگیرم ……هرچی که تو رو به یادم بیاره بدم میاد …..بند اون یکی کفشمو هم باز کردم . همه یه طور خاص نگام می کردن بذار نگام کنن مگه ۲۲ سال نگام کردن چیزی شد که حالا بشه یه ماشین دربست گرفتم و ادرس خونه جدید و بهش دادم و ماشین شروع کرد به حرکت .. زندگی من هیچ وقت شیرین نمیشه……… وسط راه یاد پدر شهاب افتادم اقا اون ادرس نمی رم برو به این ادرس دوباره راننده با کلی غر غر دور زد و مسیرشو عوض کرد و به طرف خونه شهاب رفت از ماشین پیاده شدم……. تمام خاطر هایی که با شهاب داشتم….. داشت برام زنده می شد . کلیدا رو در اوردم و در حیاطو اروم باز کردم مثل همیشه بود……… سر سبز و بوی نم خاک نشون از تازه ابپاشی شدن حیاط می داد. اروم به طرف ساختمون رفتم نا خواسته به پدر شهاب گفتم بابا بابا خونه ای؟ دیدم پدرش از اتاق امد بیرون احمد ی- سلام دخترم امدی با بغض ….. بله دلم براتون تنگ شده بود…. تو دلم گفتم بوی شهابو می دی برای همین امدم . احمدی – چه خوب کردی امدی شهابو دیدی -نه داشت اشکم در میومد به چشام خیره شد – می خوام امشب براتون شام درست کنم فقط بهم لبخند زد… کیفمو رو جا لباسی اویزون کردم و به طرف اشپزخونه رفتم . خودمم نمی دونستم می خوام چی درست کنم . یه سیب زمینی برداشتم و شروع کردم به پوست کردن . به اشکام اجازه دادم بیان بیرون. پوست می کردم و بینیمو مدام می کشیدم بالا احمدی – ژاله بابا چیزی شده به طرفش برگشتم با گریه……. نه چیزی نشده احمدی- پس چرا گریه می کنی ؟