#تمنای_وجودم
#قسمت_چهلوهشتم
لینک قسمت چهل هفت
https://eitaa.com/Dastanvpand/12045
بعد از چند لحظه با سینی و یه فنجان چایی به اتاق خودش رفت.
فنجان چایی رو به طرف صورتم نزدیک کردم و اون رو استشمام کردم.
عجب بویی داره .چه رنگی.معلومه کار بلده .اگه دختر میشد و من پسر, شاید به خواستگاریش میرفتم.
در باز شد و نیما اومد تو
-سلام
-سلام ،عجب هوای سردی شده .یه چایی تو این هوا میچسبه
از جام بلند شدم و گفتم :من براتون میارم
-اصلا منظورم به شما نبود
لبخند زدم و گفتم میدونم.
نیما به سمت اتاق امیر رفت و گفت:راستی شما امروز بجای شیوا خانوم کار میکنید
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:فقط تا ساعت ۲.
با فنجان چایی به اتاق امیر رفتم .نیما روی یکی از مبلها نشسته بود و امیر هم کنار پنجره ایستاده بود .چای فنجان رو به نیما دادم و گفتم:بفرمایید
نیما:ممنون .این چایی خیلی میچسبه
امیر :حتما همینطوره
و بعد به سمت پنجره چرخید
نیما:امیر هوا خیلی سرد شده ،این دفه من رو بدون ماشین جایی نفرست
به فنجان خالی امیر نگاه کردم و گفتم:شما باز هم چایی میخورید براتون بیارم
بدون اینکه برگرده فقط سرش رو تکون داد.
فنجان امیر رو که خالی شده بود از رومیز برداشتم و به آشپز خونه بردم .
آقا زورش میاد یه تشکر کنه .تا همین چند دقیقه پیش مهربون شده بود .فکر کنم این هم یه قرصی چیزی میخوره که بعد از هر چند دقیقه اثرش از بین میره .طفلک جوون به این خوش قد و بالایی ،حیف نیست......
به فنجان امیر که توی دستم بود نگاه کردم .انگشتم رو روی لبه فنجان کشیدم .انگار فنجان جادو کرد ,آروم شدم ،حالا خب شد یه قول چراغ ازش نیومد بیرون.
با تبسم زمزمه کردم :بد اخلاق
شیوا با چهره خسته وارد شرکت شد .
-سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود
-سلام عیب نداره ...خسته ای ؟
-دارم هلاک میشم .هم از خستگی هم از گرسنگی
-چرا ناهار نخوردی
-گفتم زود بیام ،به کارم برسم
-به کارت یا به یارت
خندید
شیوا: تو ناهار چی خوردی
-هنوز نرفتم
-ساعت ۲:۳۰ تو هنوز نرفتی برای نهار
-اشتها نداشتم .حالا چی میخوری برم بگیرم
-یه همبرگر.
-باشه ،من برم خبر بدم میرم بیرون .بعدا حوصله اخم و تخم ندارم.
-پس بذار من هم بیام یه احوال پرسی کنم
-باشه ،فکر کنم هردوشون تو اتاق نیما باشن
با هم به اونجا رفتیم .شیوا یه سلام گفت ،آقا نیما شروع کرد از حال خودش و خانواده اش و خاله و عمو گرفته تا بقال سر محل داشت میپرسید . دیدم ول کن نیست رو به امیر گفتم :من میتونم برای یه لحظه برم بیرون ؟
الحمد الله نیما ساکت شد .
امیر :خواهش میکنم ،بفرمایید ....اتفاقی که نیوفتاده ؟
شیوا گفت :نه میخواد بره برای من و خودش نهار بگیره
نیما گفت:اجازه بدید من میرم
میدونستم میخواد برای شیوا خوش دستی کنه .عاشق بود دیگه .
یه لبخند زدم و گفتم ممنون میشیم
سریع کتش رو برداشت ورفت .امیر یه نگاه به شیوا انداخت وگفت:کاش میشد یکی هم برای ما خوش دستی کنه
شیوا هم فکر کرد امیر منظور ش به اونه دستپاچه شد .برای اینکه شیوا رو از تو اون وضعیت نجات بدم گفتم:آقا نیما خیلی با محبته .حتما این به شما هم ثابت شده.
یه ابروش رو داد بالا و گفت :از اینکه اون با محبته شکی نیست .اما موندم چرا موقع ناهار بخاطر سرما بیرون نرفت ،اما حالا با کله قبول زحمت کرد .
حرفش با گوشه و کنایه بود .نمیدونم چرا به این بدبخت حساس شده بود ؟نکنه از احساس اون به شیوا بویی برده باشه .آخه نیما خیلی تابلو رفتار میکرد .
درجواب کنایه اش گفتم:خب شاید چون کس دیگه ای جز ایشون داوطلب نبودن .
نیشخندی زد و گفت:شاید هم اگر کس دیگه ای این کار رو میکرد مورد قبول شما قرار نمیگرفت.
بعد هم از اتاق نیما رفت بیرون.
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🚩#رکسانا
#قسمت_چهلوهشتم
مانی بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب
ا زهرمار و خب
مانی خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون
کدوم یکی زندگیمون
مانی همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون
باز چرت و پرت بگو
مانی پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش
اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی
مانی من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی
خب حالا میخوای چیکار کنی
مانی دو تایی بریم بیرون دیگه
من نمی آم
مانی چرا
باید برم سراغ عمه
مانی سراغ عمه یا رکسانا
به تو چه
مانی خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی
حالا دارم میگم نمی آم
مانی به درک من اصلا با تو می آم
می آی چی کار
مانی میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد
تو چیکار به کار من داری
مانی چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن
یعنی چی
مانی یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو
خیلی بی ادبی
مانی دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه
والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه
مانی صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم
تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت
بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش
کیه
مانی دختر عمه جونت
بعد موبایلش رو جواب داد و گفت
بعله بفرمایین
ترمه بود
مانی علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو
یه خرده گوش داد بعد گفت
چاخان میکنی
بهش گفتم
چی میگه
مانی میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل شگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده
چیه ساکت شدی
دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت
خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم
بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد
کجا
مانی میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم
زهرمار
بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن
بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا
همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم
بدبخت زن ذلیل
سرش رو از لای در آورد تو و گفت
بعله
برو جوراب بخر براش بیچاره
مانی چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟
ادامه دارد...
ال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓