🚩#به_خواست_پدرم
#قسمت_چهلوپنج
5 ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو کامرانم این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بذاره که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته گفتم پسر چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره هیچوقت یادم نمیره که چقده کامران و اذیتش کردم و دسش انداختم ومجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه واسه نی نی بگیریم یه هفته بعد ازون کامران یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و نوشین افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود داشتم تو خونه قدم میزدم که کامران اومد و یه بسته گرفت طرفم با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم -این ماله منه؟ -بله خانوم خانوما با شادی کاغذ کادوش و در اوردم وبا دیدن چیز توش هنگ کردم یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود خریده بود برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم -کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش اومدم طرفم و گفت -حرص نخور خانومی شیرت خشک میشه بچم بی غذا میمونه -کوفت بخوره بچت -اوهووووووووووووووو -کوفت -گیر دادی به این کلمه کوفت ها باز دو روز با این نوشین بی تربیت گشدی بی ادب شدی ها مادمازل جوابشو ندادم و با حالت قهر رفتم بالا که از پشت بغلم کردو اوردم بالا -بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره -فدای سرت خانوم خانوم -کامران؟ -جونم؟ -من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی -اگه رام دادن چشم خانومی شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم به زور فقط تونستم بگم -کامران درد دارم کامران با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت -یعنی الان وقتشه؟ای تو روحت پدرسگ اخه الان چه وقت به دنیا اومدن بود؟ جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه و یه شنل و شالم بندازه رو سرم دیگه داشتم احساس میکردم که الان دارم میمیرم کامران همونطور که من و تو ماشین میذاشت زنگ زد به نوشین بهش گفت سریع بیان بیمارستان کامران با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم که برمیگشت و با وحشت بهم نگاه میکرد ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل دست کامران و محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم در اتاق زایمان کامران و نگهش داشتن و بهش لباس مخصوص دادن با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد -اروم باش بهارم اروم باش دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود و عرق از همه جام میریخت پایین دیگه جونی واسم نمونده بود چشامو داشتم میبستم که با صدای دکترو کامران به خودم اومد دکتر-زور بزن دختر الان وقت خواب نیست زور برن کامران-بهار زور بزن افرین دختر خوب با تموم وجودم اخرین زورم و زدم وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم از هوش رفتم وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و کامران ونوشین و علی و ماماناشون توی اتاق وبودن با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم
بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم نوشین-وای بهار نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته بعدم زد به سر علی که صدای اعتراض علی همه رو به خنده اندخت همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل سعی کردم بلند شم که نوشین و کامران کمکم کردن پرستار بچه رو گذاشت توبغلم و از بقیه خواست بیرون باشن به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه چشای خاکستری و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود از بقیه فقط علی رفته بود بیرون و بقیه موندن تو اتاق پرستار بچه رو داد دست مامان نوشین و گفت -خانومی لباستو بده بالا این فرشته کوچولو شیر میخواد خجالت میکشیدم جلوی اون همه ادم لباسمو بدم بالا ولی با صدای گریه بچه سریع لباسمو دادم بالا نرگس خانوم بچه رو گذاشت تو بغلم و رو به کامران گفت -بیا عزیزم شیر خوردن بچت و ببین کامران اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دورم ولی هرکاری میکردیم بچه سینه رو نمیخورد بعد سسرنگی که پرستاره بهم زد و منم یه عالمه جیغ زدم بالاخره ارش خان مامان پذیرفتن که شیر و بخورن تو چشام نگاه میکرد و منم با عشق بهش نگاه میکردم و دست کوچیکش و تو دستم گرفته بودم با صدای دوربین سرم و بالا گرفتم نوشین ازمون عکس گرفته بود نوشین-وای چه عکس خوشگلی شد
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓