🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_شش
دوتایی تو سکوت صدای خواننده رو گوش کردیم
میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست
میگذره یه عمری اما از خیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیشکی مثل اونکه پس میزنتت نیست
چه بده تنها شی وقتی هیچکسی هم قدمت نیست
میگن هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اولی نیست
میگذره یه عمری اما ازخیالت رفتنی نیست
داغ عشق هیشکی مثل اونکه پس میزنتت نیست
چه بده تنها شی وقتی هیچکسی هم قدمت نیست
چقده سخته بدونی اونکه میخوایش نمیمونه
که دلش یجای،دیگستو همه وجودش مال اونه
چه بده برای اونکه جون میدی غریبه باشی
بگی میخوام با تو باشم بگه میخوام که نباشی
چقده سخته بدونی اونکه میخوایش نمیمونه
که دلش یجای دیگستو همه وجودش ماله اونه
چه بده برای اونکه جون میدی غریبه باشی
بگی میخوام با تو باشم بگه میخوام که نباشی
آهنگ که تموم شد پخشو خاموش کرد دیگه مطمئن شدم که فقط میخواست حرفاشو تو این آهنگ به من بزنه، بهش نگاه کردم یه دستش روی فرمون بود و یه دستشم لبهی شیشه با یه اخم مردونه به روبروش زل زده بود، اونقد قیافش با جذبه شده بود که یه لحظه ازش خوشم اومد، نمیدونم وقتی ابهت مردونه انقد بهش میومد چرا همیشه،لوسو بچگونه رفتار میکرد!!! ته دلم داشت یجوری میشد شاید تحت تأثیر آهنگی بودم که شنیدم. همینجوری داشتم نگاهش میکردم که یهو روشو سمت من کرد، تو کمتر از یک ثانیه اخمش به لبخند تبدیل شد و گفت: چیه خوشگل ندیدی؟؟
یکم خودمولوس کردمو گفتم: نخیر اخمو ندیدم
امیر: منکه دارم میخندم
من: قبلش که اخم کرده بودی، انگار من گفتم آقا تشریف بیاره منو برسونه میخواستی اینجوری بد اخلاق باشی خب نمیومدی
امیر: ای جونم اینو باش چه لوس کرده خودشو، من کجا اخم کردم خانوم؟ شما زدی به قول کسری برجک مارو آوردی پایین مام گفتیم ساکت باشیم که شما راحتتر باشی
یکم نگاهش کردمو گفتم: امیر؟
امیر: جانم؟
من: یچیزی میگم خدایی به حرفم فکر کن بعد جواب بده، ببین تو دانشگاه خیلی از دخترا دوروبرت میپلکن، خود من یکیو میشناسم که آرزوش با تو بودنه، چرا نمیری سمت اونا؟ چرا من؟
امیربا حالت کلافگی موهاشو از رو پیشونیش کنار زدوهیچی نگفت
من: نمیخوای جوابمو بدی؟؟
امیر: جوابی ندارم، تو به آرزوی همه فک میکنی جز آرزوی من که با تو بودنه
من: منکه حرف بدی نزدم
امیر: بازم بی فکر حرف زدی
من: چرا؟ فقط یه سؤال پرسیدم
امیر: این سواله آخه؟ یعنی خودت نمیدونی چرا نمیرم با یکی دیگه؟
من: میدونم ولی درک نمیکنم
امیر: درکش کار سختی نیست بخدا، شیده من عاشق شدم، نمیتونم هر روز از یکی خوشم بیادکه
من: میخوای چیکار کنی؟ تو که میدونی من،...
وسط حرفم پرید و گفت: آره آره میدونم تو دوسم نداری
من: خب؟ پس کی میخوای تمومش کنی؟ آخرش که چی؟
امیر: به آخرش فکر نمیکنم
با گفتن این جملش رسیدیم جلوی آموزشگاه بدون اینکه بخوام چند لحظهای نگاهمون به هم بود بعدش خدافظی کردمو پیاده شدم. سر کلاس مدام ب امیر فکر میکردم، به حرفاش به آهنگی که برام گذاشته بود، دلم براش میسوخت پسر خوبی بود اما بخاطر من داشت اذیت میشد، یجور عذاب وجدان گرفته بودم منکه میدونستم بهش علاقه ندارم باید اونو از خودم دور میکردم نه اینکه بخاطر خودخواهیم بیشترنزدیکش کنم که بعداً بیشتر اذیت شه، تا اون لحظه انقد جدی،راجبه امیر فکر نکرده بودم. نگاه آخرش موقع پیاده شدنم همش جلوی چشمم بود، تلفنمو از جیبم درآوردم براش یه پیام نوشتم: آقای اصلانی برای همهی کمکاتون ممنونم ولی بنظرم دیگه ادامه ندیم بهتره، برامم مهم نیست فرزاد چه فکری میکنه، یعنی"دیگه"مهم نیست. داشتم پیامو ارسال میکردم که استادمون که یه آقای تقریباً میانسال با ریش پروفسوری بود به زبان انگلیسی یه چیزایی بهم گفت من زبانم،خوب نبود ولی دستو پا شکسته منظورشو فهمیدم، داشت بهم میگفت اگه کارم با تلفن خیلی واجبه میتونم از کلاس برم بیرون بکارم برسم، در واقع محترمانه منو از کلاس بیرون کرد، کلاً دل خوشی ازمن نداشت، هرچی از اونور سر کلاسای دانشگاه بچه زرنگ بودم اینور سر کلاسای این بچه تنبل بودم، منم که دیدم بچهها همه دارن میخندن دیگه خوشم نیومد بمونم، کولمو برداشتم و اومدم بیرون، پیاده راه افتادم سمت خونه، مسیر خیلی طولانی نبود یکم از راهو.که اومدم امیر زنگ زد حدس زدم همون لحظه پیاممو دیده باشه
@dastanvpand
ادامه دارد....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸