🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_چهل_هشت
(شیده)
آخرای مرداد بود، امروز جواب کنکور سراسری روسایت سنجش میومد، منم صمیمیتم با آوا بقدری، شده بود که حالا دیگه قبول شدنش برام مهم بود، تا بعدازظهر صبر کردم خودش باهام تماس بگیره وقتی دیدم خبری نشد خودم بهش زنگ زدم تا تلفنو جواب داد زد زیر گریه، گفتم: الو آوا جان؟ چرا گریه میکنی؟
با گریه گفت: قبول نشدم شیده قبول نشدم، رتبم افتضاح شده
من: چند شدی مگه؟
آوا: اصلاً نپرس
من: ای بابا حالا مگه با گریه چیزی درست میشه؟؟
آوا: حالا چیکار کنم؟ بدبخت شدم یساله دارم درس میخونم
من: گریه نکن عزیزم، گریه که فایدهای نداره
آوا: حالم اصلاً خوب نیست، فعلاً کاری نداری؟
من: چرا حاضر شو بیام دنبالت با هم بریم بیرون
آوا: بیرون چرا؟
من: یکم حرف میزنیم، یدوری میزنیم
آوا: نه اصلاً حوصلشو ندارم
من: لوس نشو پاشو حاضر شو اومدم
آوا: بخدا حوصله ندارم
من: میدونم ولی بریم بیرون بهتر میشی، من دارم میام حاضر شو
آوا: خیلی شاهکار کردم الان به مامانمم بگم میخوام برم بیرون؟!!
من: دنیا که به آخر نرسیده، مامانتم با من، من اومدم خدافظ
آوا: باشه خدافظ
سریع حاضر شدمو زنگ زدم آژانس برام یه تاکسی بفرسته، تو راه تلفنم زنگ خورد، امیر بود
من: بله
امیر: سلام بانو
من:سلام
امیر: خوبی؟
من: مرسی، توخوبی؟
امیر: شما خوب باشی من همیشه خوبم
چیزی نگفتم که دوباره گفت: صدای ماشین میاد، بیرونی؟
من: آره دارم میرم جایی
امیر: کجا؟؟
من: باید بگم؟
امیر: بگی ممنون میشم
من: میترسم نگم از فضولی یچیزیت بشه، دارم میرم پیش آوا
امیر: آوا کیه؟
من: دختر عموم، خواهر فرزاد
امیر: آهان، چرا؟
من: جواب کنکورش اومده حالا یکم بهم ریختس برم ببرمش بیرون یه هوایی بخوره
امیر: فرزادم خونس؟؟
من: نمیدونم
امیر: اگه بود اصلاً تحویلش نگیر بنظرم
من: خیلی اونجا نمیمونم، میریم بیرون
امیر: میخوای بیام دنبالتون؟
من: نه بیای چیکار؟
امیر: خب بیام که ضرری نداره تازه آوا خانومم منو زیارت میکنه واس داداش جونش خبر میبره اینجوری یه تیر دو نشون میزنیم هم شما تنها نیستینو یه مررررررد باهاتونه هم خبرای خوب به فرزاد میرسه
من: نه امروز وقت مناسبی نیست، اینجور خبر رسونیا باشه یه روز دیگه
امیر: چرا امروز مناسب نیست؟
من: بابا میگم حالش بده، توام بیای ممکنه بیشتر اذیت شه یا خجالت بکشه
امیر: چه خجالتی آخه؟ من یکی که اصلاً هیچی به روش نمیارم، باشه؟؟ بزار بیام دیگه
لحنشو صداش دقیقاً مثل پسر بچههایی شده بود که برا بیرون رفتن به مامانشون اصرار میکنن، این روزا خیلی مقابل اصرارای امیر مقاومت نمیکردم شاید زیادی کم حوصله شده بودم که انقد سریع قانع میشدم تا بحث تموم شه
من: باشه بیا
امیر: از خدات بوداااا
اینجور موقع ها دلم میخواست خفش کنم، گفتم: اصلاً لازم نیست بیای، کاری نداری؟
امیر: ای جونم قهر نکن دیگه، باشه "مثلاً"تو از خدات نیست منوببینی، خوبه؟
من: کاری نداری؟؟؟
امیر: چرا، چقد دیگه میرسی خونه عموت؟
من: گفتم که نمیخوام بیای
امیر: یه شوخی کردم دیگه انقد گندش نکن
من: از این شوخیا نکن
امیر: چشم سعیمو میکنم
من: خیلی پرویی
امیر: غلامم، حالا کی میرسی؟
من: یه 20 دقیقه دیگه
امیر: پس آدرسو برام بفرست منم سریع خودمو میرسونم
من: باشه خدافظ
امیر: میبینمت مواظب خودت باش
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸