💝🎗💝🎗💝🎗💝🎗💝
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_وپنجم
بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند.
حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند.
به هدی گفت:بیا بریم اینجا..
_کجا؟؟
چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند.
امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟
_ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم.
امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود.
متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین.
سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟
_بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن.
بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن.
با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید.
_مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد.
_امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن.
رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد.
امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون.
حورا گفت:منم همین طور.
هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم.
خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟
حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده.
_ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده.
دخترا به داخل حسینیه رفتند و پسر ها هم رفتند قسمت اقایون.
بعد اتمام جلسه باز هم دم در هم دیگر را دیدند. این دفعه مهرزادم بود منتها با اخم هایی در هم و عصبی.
حورا به هدی گفت:اونی کهکنار امیر رضا وایستاده مهرزاده.
_ عه؟ پسر دایی منفور؟
_ هدی بس کن غیبت نکن دختر.
_ پس بزار یکم از خوبیای دوستاش بگم. ندیدی چقدر آقا و با شخصیتن؟ کمال هم نشین به این آقا مهرزاد چرا اثر نکرده نمی دونم.
_هدی!!
-خیلخب بیا بریم.
جلو رفتند و سلام کوتاهی کردند.
مهرزاد با خلق تلخ از حورا پرسید: چرا خبر ندادی تا باهات بیام؟
حورا از این لحن صمیمیش حسابی عصبی شد و مشتانش را به هم فشرد.
رک و صریح جواب داد:دوست داشتم امشب با دوستم بیام. بعدشم قرار نیست شما هرشب بادیگارد من باشین. خودم میتونم از خودم مراقبت کنم.
ظرف غذایش را از امیر مهدی گرفت و با هدی از در حسینیه بیرون رفتند.
_کسی میاد دنبالت؟
_ اره بابام. اوناش اونجاست من دیگه برم. بابت امشب ممنونم خیلی خوب بود خوش گذشت.
_فدات بشم مرسی که اومدی. سلام به خانواده برسون.
_حتما گلم خدافظ.. شبت بخیر.
_شب بخیر.
#نویسنده_زهرا بانو
💝🎗💝🎗💝🎗💝🎗💝#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662