eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟ +مشخصه!چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون... _شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من می فهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم،به هر دلیلی غیر از ازدواج به خواهر من،ببخشید اما نظر داره گردنشم می شکستم.ولی وقتی با خانواده ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل جاهلای زمان قدیم برخورد کنم!؟ متفکرانه شانه ای بالا می اندازم ومی گویم: +پس در نوع خودتون روشن فکرین _من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده.اسلام سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا شفافه.توصیه می کنم شما هم براش وقت بذار .مثل امشب ! +امشب؟! _بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه می گوید و پیاده می شود.نشسته ام و به عمق حرف هایش فکر می کنم!بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد.پس خیلی هم نگاه سر شبی اش بی معنا نبود!چپ و راست کردن های سرش هم احتمالا بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده! صدای تق و تقی حواسم را پرت می کند.شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم می دهد و می گوید: +شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟ خجالت می کشم از این گیج بازی.کیفم را برمی دارم و پیاده می شوم. _ببخشید حواسم نبود +خداببخشه.بفرمایید و انقدر صبر می کند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می آید . قبل از بالا رفتن از پله ها دوباره می پرسم: _اینم غیرته ؟ باز هم غافلگیر می شود و می پرسد: +با من بودید؟ _بله +چی غیرته؟ _همین که صبر می کنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی می کشد و مثل معلم هایی که برای شاگردشان دیکته می کنند با آرامش و سری خم شده می گوید:وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست.بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی های با غیرت!یا علی می رود و لبخند می زنم.از حرف هایش بیشتر خوشم می آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمی دانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می نشینم و به همه ی اتفاق های امروز فکر می کنم ... از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن بازی شهاب ! دستم را به چانه ام می زنم و زیر لب می گویم .روز خوبی بودا! حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف می زند.خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته. پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که با ناراحتی از خانه اش بیرون آمدم زنگ می زد. تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمی دهم همان بهانه ی آمدنم هست...فقط درس نمی خوانم و درست و حسابی سرکلاس ها حاضر نمی شوم. آدم عاقل که بند بهانه ها نمی شود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق... پارسا خواسته که امروز خوب باشم... خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم می خواهد. ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم می گذارم. با پارسا بودن که این چیزها را نمی طلبد! دور می شوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی می شوم.بساط لاک و آرایش و شال های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن می کنم. باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود. تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد. مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست. کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند. ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد. _سلام دوستی جونم. حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟ _خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم. حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند. دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد. امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد. حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل. امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟ _دختر عمه مهرزاده. امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟ _ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن. امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید. با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند. در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی. _قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟ حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه. _فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟ _اره الان که با تو ام عالیم‌. حالم خوبه آبجی. 🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹 ✍ *داستان های جذاب* 🌺◉❈﴾﷽﴿❈◉🌺 📝 💬 ❈◉🍁🌹 محسن اومد جلو عباس و گرفت بغلش ...سلام داداشم خوش اومدی بابا این عباس رفیق جون جونیه منه😄😄 مامان ـ چقدر خوب محسن جان... اره زن عمو من همه جوره رفیقمو ضمانت میکنم ... مهمونا اومدن سر جاشون نشستن مراسم خاستگاری شروع شد حرفا زده شد قول و قرارو گذاشته شد اخرایه مراسم بود که عباس از محسن خواست که یه لحظه برن حیاط تو حیاط عباس دستشو رو شونه محسن گذاشت و گفت داداش هنوز دیر نشده من میتونم کنار بکشم خیلی شرمندم اصلا نمیدونم چی بگم محسن ـ اخه تو که تقصیر نداری هردومون بی خبر بودیم شاید قسمت نبوده ... نه محسن من نمیتونم این کارو بکنم الان میرمو همه چیزو میگم ... نه عباس مرگ من این کارو نکن اگه جای تو یه غریبه بود ناراحت میشدم ... اما حالا بهترین دوستمه خیلی خوشحال شدم اصلاهم ناراحت نیستم تازه این جوری فامیلم میشیم پسر 😉😉 عباس ـ اخهههه داداش اخه نداره بریم خونه بیشتر از این منتظرشون نزاریم انگشتر نشونو دستم انداختن و مهمونی تموم شد 💍💍💍💍💍 تا صبح نخوابیدم اصلا نمیتونستم باور کنم کی فکرشو میکرد عباس که جواب منفی داده بود اما با خاستگاری غافل گیرم کرد 😍😍😍😍😍😍 فردا بعد از ظهر وقت عقد گرفته بودیم چون اونا صلاح میدونستن که بهتره زودتر محرم بشیم مامان برام یه لباس بلند و شال و کفش سفید خریده بود لباس و که پوشیدم مامان گریه اش گرفت 😭😭وااای فرزانه شبیه فرشته ها شدی نادر کجایی که این روزو ببینی دختر کوچولومون داره ازدواج میکنه منم گریم گرفت 😭😭😢 مامان اشکامو پاک کرد گریه نکن عزیزم من از خوشحالی گریه کردم 😄😄😄😄 صدای زنگ خونه اومد مامان درو بازکرد زینب اینا بودن معصومه خانم از توی پاکت چادرو در اورد یه چادر سفید با گلای طلا کوب شده سرم انداخت و گفت فدای عروسم بشم که مثل یه تیکه جواهر میدرخشه 😘😘😘 رفتیم سوار ماشین شدیم تو محضرم که نشسته بودیم بازم باورم نمیشد اخهه همه چیز یه دفعه ای شد عاقد شروع کرد به خوندن خطبه منو عباس یه صفحه از قران و باز کرده بودیم بار اول جوابی ندادم مامان و معصومه خانم گفتن عروس رفته گل بچینه بار دومم از روی استرس جوابی ندادم زینب به دادم رسید گفت عروس رفته گلاب بیاره اما بار سوم که اومدم جواب بدم زینب گفت عروس و به جرم گل چیدن باز داشت کردن که من این دفعه به داده زینب رسیدم. گفتم با اجازه ی بزرگترهای مجلس ... مادرم و عموم که جای پدرم هستن بللللللللللله گل و نقل رنگی روی سرمون پاشیده میشد و من و عباس در حالی که لبخند به لبامون بود هم دیگرو نگاه میکردیم دیگه محرم شده بودیم وارد عشقی شدم که هیچ گناهی توش نبود وجود هیچ نامحرمی نبود تازه اون لحظه بود که متوجه جواب منفی عباس شدم اون از روی غیرت و حیا خودشو نامحرم میدونست و نمیخواست در اون شرایط ابراز علاقه کنه شاید میخواست پاکی عشق و با یه غفلت و از روی احساس الوده نکنه همه در حال تبریک و رو بوسی بودن من رو به عباس گفتم ازت ممنونم تو بزرگترین و بهترین هدیه زندگیمو بهم دادی که اونم عشق پاک بود 💞💞💞💞💞💞 عباس گفت :قابل شمارو نداره بانووو 😉😉😉😉 💠 ... ❈◉🍁🌹 ✍🏻 : انارگل 🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹⛈🌹 ❈◉🍁🌹 〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟ +مشخصه!چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون... _شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من می فهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم،به هر دلیلی غیر از ازدواج به خواهر من،ببخشید اما نظر داره گردنشم می شکستم.ولی وقتی با خانواده ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل جاهلای زمان قدیم برخورد کنم!؟ متفکرانه شانه ای بالا می اندازم ومی گویم: +پس در نوع خودتون روشن فکرین _من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده.اسلام سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا شفافه.توصیه می کنم شما هم براش وقت بذار .مثل امشب ! +امشب؟! _بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه می گوید و پیاده می شود.نشسته ام و به عمق حرف هایش فکر می کنم!بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد.پس خیلی هم نگاه سر شبی اش بی معنا نبود!چپ و راست کردن های سرش هم احتمالا بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده! صدای تق و تقی حواسم را پرت می کند.شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم می دهد و می گوید: +شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟ خجالت می کشم از این گیج بازی.کیفم را برمی دارم و پیاده می شوم. _ببخشید حواسم نبود +خداببخشه.بفرمایید و انقدر صبر می کند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می آید . قبل از بالا رفتن از پله ها دوباره می پرسم: _اینم غیرته ؟ باز هم غافلگیر می شود و می پرسد: +با من بودید؟ _بله +چی غیرته؟ _همین که صبر می کنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی می کشد و مثل معلم هایی که برای شاگردشان دیکته می کنند با آرامش و سری خم شده می گوید:وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست.بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی های با غیرت!یا علی می رود و لبخند می زنم.از حرف هایش بیشتر خوشم می آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمی دانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می نشینم و به همه ی اتفاق های امروز فکر می کنم ... از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن بازی شهاب ! دستم را به چانه ام می زنم و زیر لب می گویم .روز خوبی بودا! حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف می زند.خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته. پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که با ناراحتی از خانه اش بیرون آمدم زنگ می زد. تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمی دهم همان بهانه ی آمدنم هست...فقط درس نمی خوانم و درست و حسابی سرکلاس ها حاضر نمی شوم. آدم عاقل که بند بهانه ها نمی شود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق... پارسا خواسته که امروز خوب باشم... خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم می خواهد. ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم می گذارم. با پارسا بودن که این چیزها را نمی طلبد! دور می شوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی می شوم.بساط لاک و آرایش و شال های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن می کنم. باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم! 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم📝 : ✍مسیر آتش 💐مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … . اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه … 💐تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … . درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … . 💐اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم … 💐از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … 💐توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … . یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … . ادامه دارد.. 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ  جا نمازِ حسام نشستم با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم چرا نماز میخوونی لبخند زد شما چرا غذا میخورین؟ به پشتی مبل تکیه دادم واسه اینکه نمیرم مهرش را در دستش گرفت منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم  که صدایم زدو من سرجایم ایستادم مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید این مُهر مال شما عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه معنایِ حرفش را نفهمیدم فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد پس  آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند. نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم. جواب دادم صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران الو.. سارا جان منم عثمان یعنی صوفی راست میگفت؟ چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت خودش بود عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش اما برای چه به اینجا آمده بود در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟ سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم تمامِ حرفهایِ صوفی درسته جونِ تو و دانیال در خطره حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت باید فرار کنی ما کمکت میکنیم من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی راست میگفت عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود صدایم لرزید اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره اینجا چه خبره؟ بی تعلل جواب داد سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم سارا، تو به من اعتماد داری؟من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم نفسی عمیق کشیدم صدایم کردم جوابش را ندادم سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم به من اعتماد کن عثمان خوب بود اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود باید تصمیم میگرفتم پایِ دانیال درمیان بود باید چیکار کنم؟ دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید کاش میشد که صدایش را بشنوم نفسی راحت کشید ممنونم ازت به زودی خبرت میکنم بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت نه از بیماریم نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!! ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍با هر قدمی که برمی داشتم اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن اما من خیالم راحت بود اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود... چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود ... سرم رو انداختم پایین هیچ چیزی برای گفتن نداشتم خوب می دونستم از دید اونها حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ... آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ... تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم ... آخر بی شعورهایی روانی چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد ... پس شهدا چی؟ نگاهش سنگین توی دشت چرخید با توجه به شرایط ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست دست خالی نمیشه بریم جلو برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه نگران نباش به بچه های تفحص موقعیت اینجا رو خبر میدم آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب دنده عقب برمی گشت ... و من با چشم های خیس از اشک محو تصویری بودم که لحظه به لحظه محو تر می شد بهترین سفر عمرم تمام شده بود موقع برگشت، چند ساعتی توی دوکوهه توقف کردیم آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش ... و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه سنگ تمام گذاشته بودن ولی سنگ تمام واقعی ... جای دیگه بود دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم که سر و کله آقا مهدی پیدا شد ... بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم با خنده و لنگ زنان اومد طرفم ... - می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم ... گوش هام خیلی تیزه توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد ... شرمنده ... بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم ... شرمنده نباش ... پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد و سرش رو انداخت پایین به زحمت بغضش رو کنترل می کرد با همون حالت ... خندید و زد روی شونه ام بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه زیر شکنجه سرشونم که بره ... دهن شون باز نمیشه ... حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی ... خنده ام گرفت راه افتادیم سمت ماشین راستی داشت یادم می رفت از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم ... نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود فقط لبخند زدم بلد نیستم فقط یه حس بود یه حس که قبله از اون طرفه .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 گفت چیزی داری که اینجا رو آباد کنی؟؟؟... چیزی نگفتم گفت چرا نماز نمی خونی؟ چند بار پرسید چیزی نگفتم... گفت چرا چیزی نمیگی گفتم بعدا می‌خونم گفت کی گفتم خوب بعدا... گفت تا حالا چند بار ازم پرسیدی که اون شب چه اتفاقی افتاد که این همه تغییر کردم ، اون شب که برای خاکسپاری جنازه آمده بودیم من با فرهاد یه گوشه ایستاده بودم حوصله‌م سر رفت به فرهاد گفتم من میرم گفت زشته صبر کن نرو... ولی رفتم شب تاریکی بود تو راه فرهاد صدام زد گفت نرو صبر کن الان تمام میشه باهم میریم... داشتم بهش نگاه می‌کردم و راه می‌رفتم که یه دفعه زیر پام خالی شد افتادم تو یه قبر خالی بی‌هوش شدم... داداشم گریش گرفت از شدت گریه نمی‌دونست خوب حرف بزنه گفت بی‌هوش شدم توی یه جای خیییلی تاریک بودم؛ چیزی نمی‌دیدم تا اینکه چشمم خورد به یه آتیش که روش یه دیگ بزرگ بود دو چیز خیلی ترسناک کنارش بودن خییییلی ترسناک بودن یکیشون دیگو هم میزد یه آب سفیدی توش بود داشت می‌جوشید که یکی دیگه از پشت سرم آمد جلو گفت اینجا جای توست... 😭از ترس نمیدونستم چیکار کنم آنقدر ترسیده بودم که نمی‌تونستم سرم رو تکون بدم گفتم نه نه تور خدا نه... گفت اینجا جای توست از ترس نفس کشیدن یادم رفته بود... بخدا نمی‌تونم با زبونم توصیفشون کنم آنقدر گریه کرد هر کاری می‌کردم آروم نمی‌شد بعد گفت خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری... بهم گفت توروخدا نمازات رو بخون بخدا چیزی که دیدم هیچ کس تاقطش رو نداره... چیزی نگفتم گفت بهم اعتماد داری گفتم اره پرید توی یک قبر خالی گفت بیا پایین گفتم چرا...؟ گفت مگه بهم اعتماد نداری بیا پایین؛ می‌ترسیدم ولی رفتم... خودش رفت بالای قبر گفت شیون الان دست و پاهات آزادن و می‌تونی فرار کنی ولی یه روز میاد بدون لباس با دست پای بسته اینجا درازت می‌کنن و روت خاک میریزن برای اون روز تلاش کن من رفتم حالا میتونی خودت بیا بالا.... گریه کردم گفتم داداش جان تنهام نزار تور خدا پشتش رو کرد بهم رفت گریه می‌کردم ترسیده بودم نمی‌تونستم از قبر خودم رو بکشم بالا داشتم از ترس بیهوش میشدم صداش میزدم فقط احسان رو صدا میزدم تا اینکه گفتم خدایا تو کمکم کن.... چند بار خدا رو صدا زدم برادرم برگشت گفت دستتو بده از قبر بیرون آمدم بیرون از قبر گریه می‌کرد بهم آب داد صورتم رو خیس کرد گفت فدات بشم الهی نترس من پیشتم ؛ ببخش.... کمی آروم تر شدم گفت شیون جان حالا دیدی یه روزی می‌رسه که منو هیچ کس نمی‌تونیم کاری برات بکنیم تا اینکه خودت برای خودت کاری کنی؟ امروز من تورو آوردم بالا ولی روزی میرسه که بخدا هیچ کاری از هیچ کس بر نمیاد... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم: _ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ! سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم _ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم _ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟! سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد _ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است! _ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے! لبم را گاز میگیرم _ نہ! دل نڪنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم: _ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم! موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم! _ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!... دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند! _ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ. خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد _ قربونت برم! همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم... _ دیگہ خوب میشہ! ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم. از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم: مے گن: عشق خدا بة همہ یڪسانھ ولے من میگم منو بیشتر از همھ دوستــ داشتھ وگرنهـ بهـ همهـ یڪے مثل تو مے داد . بغض اخرڪارخودش راڪرد... سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!! دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم _ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!.. فڪرے میڪنم _ البتہ اگر بزارن!.. نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم _ امروز رفتم سونوگرافے.. دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من! _ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم... _ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود! چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم _ دیدم، دیدم...! باور ڪن!! حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم: _ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد... _ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش.... _ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش .... بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: _ یا حسیــــــــــــــــن ع.... چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند. چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت... دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم... چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر. اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد... روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ما توی شهر ازین محیا و یحیـے ها خیلے زیاد داریم😭 برای نشراین داستان دوستانتون رو بھ ڪانال دعوت ڪنید ارزش نداره یڪے دونفر بیشتر بخونن؟ منتظر قسمت آخــــرباشید ✋ 🌸دختری از تبار آوینـے🌸 ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 _ ﻋﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ _ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻣﺎ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ ﻧﯿﺎ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯿﺘﻮﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺶ _ ﻋﻪ . ﻣﺴﺨﺮﻩ . ﻧﺮﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﻣﯿﺰﺍﺭﯼ ﻭﺳﺎﯾﻼﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ؟ _ ﺍﻩ . ﺑﺮﻭ ﺑﺮﻭ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ؟ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺧﻮ ﺣﺴﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺸﻪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ. ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﻫﺮﺟﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺎﻣﺎﻥ . _ ﻣﺎﻣﺎﻧﯽ . ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﺪﻡ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﯽ . ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺸﯿﻨﯽ ﺗﺮﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ ﺑﺨﻮﻧﯽ؟ _ ﻧﻪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮﯼ ﺟﺪﯾﺪﺗﻮﻥ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺸﺮﯾﻒ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ . _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؛ ﻋﻪ ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ . _ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﺨﯿﺮ . ﺑﺮﺍﯼ ..… ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ . ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮ ﻭ ﺑﻘﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ . _ ﻋﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭼﯽ ﺷﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺗﻮ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺑﺮﯼ؟ _ ﻭﺍﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻭﺍﻻ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯼ. _ ﻧﻪ ﻗﻮﺭﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﻡ . ﺗﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻥ . _ ﺗﻮ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﻡ . _ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﯿﯿﯿﯽ؟ _ ﭼﺘﻪ؟ ﻋﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻓﺎﻃﯽ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﻮﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﮕﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟ _ ﻣﮕﻪ ﻟﻮﻟﻮﺋﻪ ؟ آﺭﻩ ﻫﺴﺖ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻣﺎﺩﺭﺟﺎﻥ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ . _ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﺗﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻢ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺎﻣﺎ . ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻧﺸﯽ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻭﺍﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﺻﻼ . _ ﻟﻮﺱ . . . . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺷﯿﺎ . ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﭼﺸﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﭼﺸﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﺸﯿﺪ ﺑﺮﺩ ﭘﯿﺶ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﯾﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻡ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ :ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺟﺎﻥ . ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﯿﺮ ﺟﺎﻥ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ، ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ ؟ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﭘﺴﺮﻡ ﺑﯽ ﺯﺣﻤﺖ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ . ﯾﻪ ﺑﻼﯾﯽ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﺎﺭﻩ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﻭﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯿﺸﺪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﭼﺸﻢ ﺧﺎﻟﻪ . ﯾﮑﻢ ﻫﻮﺱ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮐﺮﺩﻡ. _ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺭﻧﮕﯽ ﺷﺪﯼ؟ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﯽ ؟ ﻫﺎ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﭘﺎﯾﯿﻦ . _ ﻫﯿﭽﯽ . ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺮﯼ ﺗﻮ ﺯﻣﯿﻦ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ . ﻣﻨﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﻮﻧﻤﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺑﺎﻻ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﻈﺎﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﯽ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ . _ ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭﻡ ﻣﺴﺘﻔﯿﺾ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ . _ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ . ﺑﻌﺪﻫﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺭﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﻫﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﻥ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ . ﺗﺎ ﺳﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﯾﻪ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻡ . ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﻫﻤﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻋﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ . ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻟﺘﻨﮕﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻧﮕﺮﺍﻥ ..... ... نویسنده : ✨🏴الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓